داستانی از امیر بیگدلی | |
28 اسفند 92 | داستان | امیر بیگدلی |
![]() |
از همان روزي كه پدرزنم مرد سر و کله جمشیدخان پیدا شد و تا جايي كه من مي دانم ديگر مادرزنم را ترک نکرد. او پسردایي مادرزنم است. در طول ده سالي كه من داماد آنها بودم سه يا چهار بار بيشتر او را نديده بودم. اما وقتي پدرزنم مرد خيلي سريع خودش را رساند و درست از همان وقتی که پایش را داخل خانه گذاشت بيشتر كارها را به دست گرفت؛ از چاپ آگهی فوت گرفته تا چگونگی پذیرایی از مهامانها، چه در خانه و چه در بیرون از خانه، و همچنین سروسامان دادن به مراسم کفن و دفن و ...
|
|
ادامه ... |

ویژه نامه ها
![]() |
1400 |
![]() |
نوروز 1399 |
![]() |
نوروز 1398 |
![]() |
نوروز 1397 |
![]() |
داستان نوروز 1396 |
![]() |
نوروز 1393 |
![]() |
بهرام اردبیلی |
![]() |
ترجمه اولیس اثر جویس |
![]() |
ساده نویسی |
![]() |
علی مسعود هزارجریبی |
تصادف / داستانی از اسماعیل صابر | |
28 اسفند 92 | داستان | اسماعیل صابر |
![]() |
پیش از آنکه مادرش از راه برسد ، مادر امیر رسیده بود. معلوم بود که به او زودتر خبر داده بودند. قبل ازآن نسرین هنوز جرأت نکرده بود چشمهایش را بازکند. با اولین تلاشی که بعد از به هوش آمدن برای بازکردن چشمها به خرج داده بود مشتی سوزن ریز طلائی رنگ به چشمهایش فرو رفته بود و او تندی آنها را بسته بود، با فشار بسته بود طوری که به نظرش میرسید چند تا تخته سیاه بزرگ را که انگاری کسی نوشتههای روی آنها را هولهولکی پاک کرده باشد، جلوی چشمهایش به این سو و آن سو میبرند. ...
|
|
ادامه ... |
مغاک / داستانی از امیر حسین محمدی | |
28 اسفند 92 | داستان | امیر حسین محمدی |
![]() |
این جا هم دلم ضعف می رود. نیمه های شب صدای هولناک خرد شدن شیشه ی اتاقم در همه ی آبادی پیچید. آرام به سمت قاب چوبی پنجره رفتم. قسمتی از شیشه فروریخته بود و دندانه های آن جا به جا ، باریک و تیز مانده بود. خوابم نمی آمد. ...
|
|
ادامه ... |
"یکی از اون هشت نفر " / داستانی از علی اکبر جانوند | |
28 اسفند 92 | داستان | علیاکبر جانوند |
![]() |
- دستهای سردش پس گردن و پشت گوشهایم را نوازش میکرد. فکر میکرد ناآرامم. چیزی نمانده بود گریه کنم. باز هم نشد.
- بغض کردی؟ چرا گریه نمیکنی؟ گریه کن سبک بشی! - کاملا با حرکات من آشنا بود. خیلی زود همه چیز لو میرفت. بهتر از خودم حرکاتم را معنا میکرد. ... |
|
ادامه ... |
انگشت شست روی دماغ مامان داستانی از رضا سلیمانی |
|
24 اسفند 92 | داستان | رضا سلیمانی |
![]() |
من وقتی کوچک بودم همیشه یک آرزو داشتم وهی از خدا می خواستم که به ما شش بچه بدهد . من همیشه وهر جااین ارزو را می کردم تا این که خدا بعد از یک سال بهمان یک بچه داد . اول که نوزاد بود خیلی با نمک بود . وهیچ کاری نمی توانست بکند . آن موقع خانه ما پرمهمان بود ، وقتی خواهرم سه ساله شد ماجراهای ما هم شروع شد . او کارهای عجیبی می کرد وقتی من خواب بودم او بیداربود ، موقعی از خواب بیدار میشدم که به مدرسه بروم تمام کتابهایم ...
|
|
ادامه ... |
داستانی از حسن نیکوفرید | |
28 تیر 92 | داستان | حسن نیکوفرید |
![]() |
هروقت اومدیم فوتبال زدیم و توپ افتاد تو حیاطشون، توپُ پاره کرد انداخت بیرون. هروقت الک دولک کردیم، گفت شیشه ها رو می شکنین و اومد الک دولکُ گرفت و ... ...
|
|
ادامه ... |
داستانی از سمیرا صفری | |
14 خرداد 92 | داستان | سمیرا صفری |
![]() |
زنی که ازاوحرف می زنم درتصورمن جای گرفته وهرشب به سراغ من می آید والتماس می کند وخود را به در ودیوار می کوبد ومی گوید ازمن بنویس .به او گفته ام که داستانت تکراری است وبهتر است بروی ولی خب زن یک دنده ای است وچیزی که من فهمیده ام خیلی دوست دارد مظلوم نمایی کند .یک بار هم به خوابم آمد وگفت:بااین جمله شروع کن .خندیدم ودم گوشش گفتم :حرفت مسخره ست . ...
|
|
ادامه ... |
داستانی از جهانگیر خسروی شکیب | |
14 خرداد 92 | داستان | جهانگیر خسروی شکیب |
![]() |
کشتی بالا و پایین می رفت، بدون مانع، نه مانعی در آب نه مانعی در داخل.به هر سو، دیگر آن دستان پر توان ناخدا مانع نبود. دیگر دستانش بی حس بود و بی رمق، چنانکه کشتی آنان را مانعی برای خود نمی دید دیگر کشتی قدرت دستانش را بر سکان حس نمی کرد و کشتی در پهنای دریا می خروشید و به هر سوی می رفت دیگر مسیر را کشتی، آب و باد دریا مشخص می کرد نه آن دستان پر قدرت ناخدا، مسافران متوجه حرکات ناموزون کشتی شده بودند. برخی صحبت های در گوشی هم رد و بدل شده بود، ...
|
|
ادامه ... |
داستانی از مهرناز زینلو | |
25 فروردین 92 | داستان | مهرناز زینلو |
![]() |
پیر مرد ساعت دیواری را از روی دراور ور می دارد ، به طرف پنجره می گیرد و به دنبال جای عقربه های آن می گردد . صدای بلند مارش اخبار توی اتاق 6 متری می پیچد . پیره مرد با انگشتهای ضمختش دنبال پیچ رادیو کوچک باتری دارش می گردد و صدایش را کم می کند .پیره زن در جایش قلطی می زند و می گوید : حاجی امروز باید بریم میدون تره بار ، فردا جمعس بچه ها می خوان بیان . یارانه رم بگیریم تو خونه زیاد پول نیست .
... |
|
ادامه ... |
داستانی از امير مسعود ميرباقري | |
25 فروردین 92 | داستان | امير مسعود ميرباقري |
![]() |
و سوز سردي كه لاي ميلگرد هاي ساختمان ناتمام پمپ بنزين پيچه مي رود.تو ايستاده اي.دسته ي پول هاي كهنه و پرچرك شريان شهر در دستت خشك شده.بايد تا حوالي سه باشي و بعد بندازي و يك ساعته به خانه برسي.از آن ور هم يك خواب دوساعته و شست و شوي صورت و يك اتوبوس براي دانشگاه.فكرت سر مي خورد كه رحيم 25 تومان ديشب را كجا خرج كرده است.به مصداق برادرانه رو مي كني و از فكر 25 تاي ديشب در مي آيي.چراغ سقف پمپ بنزين سرد شده و به نظر چند ساعتي بايد خاموشش كرد.اين وقت ماشين ها كمتر ...
|
|
ادامه ... |
اینجا و آنجا
- پیکر شهرام شاهرختاش در خاک آرام گرفت
- «چراغ دل» برنده جایزه بوکر بینالمللی شد
- شاعری که پاسپورتش را از فروغ گرفت
- جواد مجابی در گفتوگو با ایبنا: دیگر رمان نمینویسم
- علی مؤمنی در گفتوگو با ایبنا تشریح کرد : چرا یدالله رؤیایی به رغم تمایل، «شعر نوین حجم» را به تاخیر
- بحثی درباره حجمگرایی نوین
- نگاهی تازه به سرودههای نصرت رحمانی
![]() |
رمان پنج باب در رجعت سلیم و دوالپا نوشته ی احمد درخشان |
دیگران
آرشیو
عضویت در خبرنامه
لوگوی پیاده رو

![]() |
شرایط درج آگهی در پیاده رو |
![]() |
کانال تلگرام پیاده رو piaderonews@ |