داستانی از قباد آذرآیین | |
29 اسفند 92 | داستان | قباد آذرآیین |
![]() |
نصفه های شب،دستگاه تکثیرقدیمی و لندهور اداره آموزش و پرورش شهرستان م ،ناغافل،براتی ، تکثیرچی پیر اداره را می بلعد و از آن طرف یک ورقه ی پت و پهن با حروف سیاه ناخوانا و خطی خرچنگ قورباغه بیرون می دهد
براتی آشفته و عرق کرده از خواب می پرد، تو رختخوابش می نشیند و شروع می کند به نفس نفس زدن.. ... |
|
ادامه ... |

ویژه نامه ها
![]() |
1400 |
![]() |
نوروز 1399 |
![]() |
نوروز 1398 |
![]() |
نوروز 1397 |
![]() |
داستان نوروز 1396 |
![]() |
نوروز 1393 |
![]() |
بهرام اردبیلی |
![]() |
ترجمه اولیس اثر جویس |
![]() |
ساده نویسی |
![]() |
علی مسعود هزارجریبی |
داستانی از ابراهیم دمشناس | |
29 اسفند 92 | داستان | ابراهیم دمشناس |
![]() |
آفتاب بالاي بالا آمده، من روبروي اتاق توي كوچه ايستادهام توي حياط كه افتاده توي كوچهاي كه حياطمان را بلعيده. كليدپيچ توي دستم عرق كرده، ميان هشتاد و يك دستم خطي مارپيچ افتاده، پر از سيلاب عرق، اگر جسارت آن را داشتم خودم را دست آن سيلاب ميدادم. ديگر توانايي آن را ندارم، ديدار ان كابوس آشوبگر، انگيزهاي به من بدهد كه در ناتوانيام بگندد. ...
|
|
ادامه ... |
داستانی از محمدرضا پورجعفری | |
28 اسفند 92 | داستان | محمدرضا پورجعفری |
![]() |
اول گفتم بروم یکراست توی داستان . درست سرِ همان صُفّه ای بنشینم که استادم خواجه ابوالفضل بیهقی آن را دیده ست و توصیف کرده . اما نتوانستم . صُفّه که سایبانی هم ندارد وسط بیابانی بَحت و بسیط افتاده ست . آدم های زیادی از هرجا و از هررنگ براین صفه نشسته اند و فرمان رانده اند و فرمان بُرده اند . حالا کسی آنجا نیست . امروزه این صفه ها کاربرد چندانی ندارند . حافظه ی خواجه ابوالفضل هم اندکی کند شده . ...
|
|
ادامه ... |
داستانی از رسول آبادیان | |
28 اسفند 92 | داستان | رسول آبادیان |
![]() |
یکی از ما فریاد زد : بخوابین رو زمین!
رگبار از روبرو زمینگیرمان کرد. چند ساعتی گذشت، یکی از آنها آمد بالای سرمان و گلولهای به پیشانی یکی از ما شلیک کرد. یکی از ما گفت: نه قربان! ... |
|
ادامه ... |
داستانی از مانی پارسا | |
28 اسفند 92 | داستان | مانی پارسا |
![]() |
بوی مطبوعِ آدامسِ نعنايی که چِلِپ چِلِپ می جويدم، با بوی تندِ عرقِ کشمش که آن طور بی محابا پِيک پِيک رفته بودم بالا درمی آميخت. آدم فکر می کند بوی مطبوعِ نعنا، آدامسِ نعنايی، بوی تندِ عرقِ کشمش را محو می کند. زهی خيالِ باطل! خرجِ اَتِينا شده است آدامسِ نعنايی که اگر به جا جويده می شد، بی چون وچرا نشانه ی آقامنشی و ادب و متانت می بود. ...
|
|
ادامه ... |
داستانی از سپيده كوتي | |
28 اسفند 92 | داستان | سپيده كوتي |
![]() |
همهچیز از جایی شروع شد که تصمیم گرفتم با آدم دیگری در شهر دیگری زندگی کنم. حالا که خاطراتم را مرور میکنم، اتاق آرامآرام پایین میرود، اما هنوز از پنجرة رو به خیابان تابلوی نئون مغازة روبهرو را میبینم.
شاید بالاخره بتوانم اسم روی تابلو را همبخوانم. هر بار که منتظرم کلاغها از جلوی تابلو کنار بروند تا اسم مغازه را بخوانم، کسی که با من زندگی میکند میگوید نوبت اوست که پشت پنجره بنشیند و باید جامان را عوض کنیم. ... |
|
ادامه ... |
داستانی از حسن حسنی زاده | |
28 اسفند 92 | داستان | حسین حسنی زاده |
![]() |
علی داد داشت وسط حیاط کراواتش را سفت می کرد که روکرد به نوریجان و مثل برق گرفته ها گفت:" دَدِ باورت نمی شه که بگم. همچی کاکام علیخان با پاشنه ی دستش کوبید به کله قند که از ته قهوه خونه پرید تو پارچه فروشی ِ حیم یهودی، اگه سرشو قایم نکرده بود باورکن باید می بردیمش خُمبِه. ...
|
|
ادامه ... |
داستانی از امیر بیگدلی | |
28 اسفند 92 | داستان | امیر بیگدلی |
![]() |
از همان روزي كه پدرزنم مرد سر و کله جمشیدخان پیدا شد و تا جايي كه من مي دانم ديگر مادرزنم را ترک نکرد. او پسردایي مادرزنم است. در طول ده سالي كه من داماد آنها بودم سه يا چهار بار بيشتر او را نديده بودم. اما وقتي پدرزنم مرد خيلي سريع خودش را رساند و درست از همان وقتی که پایش را داخل خانه گذاشت بيشتر كارها را به دست گرفت؛ از چاپ آگهی فوت گرفته تا چگونگی پذیرایی از مهامانها، چه در خانه و چه در بیرون از خانه، و همچنین سروسامان دادن به مراسم کفن و دفن و ...
|
|
ادامه ... |
تصادف / داستانی از اسماعیل صابر | |
28 اسفند 92 | داستان | اسماعیل صابر |
![]() |
پیش از آنکه مادرش از راه برسد ، مادر امیر رسیده بود. معلوم بود که به او زودتر خبر داده بودند. قبل ازآن نسرین هنوز جرأت نکرده بود چشمهایش را بازکند. با اولین تلاشی که بعد از به هوش آمدن برای بازکردن چشمها به خرج داده بود مشتی سوزن ریز طلائی رنگ به چشمهایش فرو رفته بود و او تندی آنها را بسته بود، با فشار بسته بود طوری که به نظرش میرسید چند تا تخته سیاه بزرگ را که انگاری کسی نوشتههای روی آنها را هولهولکی پاک کرده باشد، جلوی چشمهایش به این سو و آن سو میبرند. ...
|
|
ادامه ... |
مغاک / داستانی از امیر حسین محمدی | |
28 اسفند 92 | داستان | امیر حسین محمدی |
![]() |
این جا هم دلم ضعف می رود. نیمه های شب صدای هولناک خرد شدن شیشه ی اتاقم در همه ی آبادی پیچید. آرام به سمت قاب چوبی پنجره رفتم. قسمتی از شیشه فروریخته بود و دندانه های آن جا به جا ، باریک و تیز مانده بود. خوابم نمی آمد. ...
|
|
ادامه ... |
اینجا و آنجا
- چرا «خروس جنگی» شکست خورد؟
- نخستین نمایش فیلم «بیگانه» در جشنواره امسال ونیز
- محمود دولتآبادی مردمیترین نویسنده ایران است
- پیکر شهرام شاهرختاش در خاک آرام گرفت
- «چراغ دل» برنده جایزه بوکر بینالمللی شد
- شاعری که پاسپورتش را از فروغ گرفت
- جواد مجابی در گفتوگو با ایبنا: دیگر رمان نمینویسم
![]() |
رمان پنج باب در رجعت سلیم و دوالپا نوشته ی احمد درخشان |
دیگران
آرشیو
عضویت در خبرنامه
لوگوی پیاده رو

![]() |
شرایط درج آگهی در پیاده رو |
![]() |
کانال تلگرام پیاده رو piaderonews@ |