دوالپاي من
بخشی از رمان منتشر نشده ی احمد درخشان
راوي احمد درخشان
15 تیر 96 | داستان | احمد درخشان دوالپاي من
بخشی از رمان منتشر نشده ی احمد درخشان
راوي احمد درخشان
وقتي ديدش، روي سكوي سيماني خانه‌اي قديمي و مخروبه نشسته بود و از سرماي زود هنگام پاييزي مي‌لرزيد. مي‌تواني به خوبي تصور كني سرما چطور از سيمان به تن آدم نفوذ مي‌كند. مخصوصاً اگر نمه باراني هم بزند و تي‌شرتي تابستاني را به تنت بچسباند ...

ادامه ...
داستان هایی از مجید روانجو
29 خرداد 96 | داستان | مجید روانجو داستان هایی از مجید روانجو
پیرمرد: فرار کن،فرار کن پسر! الآنه گرفتار بشی،
سرباز: کجا برم ؟ دنیا کوچیکه،خیلی کوچیک،هر روزم داره کوچیکتر می شه،
پیرمرد: اگه این جا نباشی،چند وقت دیگه آب ها از آسیاب میوفته،
سرباز: بذار آبی که قراره از آسیاب بیفته ...

ادامه ...
داستانی از سارا محمدی
28 خرداد 96 | داستان | سارا محمدی داستانی از سارا محمدی
آمد توی اتاق. گفت : "بالاخره خونه رو خریدیم". دهانش بوی تخمه ی بو داده می داد. گفتم : "تخمه داریم؟"
لب هایش را به هم فشار داد. هر وقت این کار را می کرد یعنی یکهو حرف با انفجار از بین لب هایش بیرون می ریخت. گفت : "اصلا گوش دادی چی گفتم؟" ...

ادامه ...
داستانی از دنا پرویزی
11 خرداد 96 | داستان | دنا پرویزی داستانی از دنا پرویزی
از آن صداي مهيب بايد چند وقتي گذشته باشد. اين‌جا مدت‌هاست همه چيز در سكوت فرو رفته؛ از حركت خبري نيست. راستش تا حالا چنين تجربه‌اي نداشتم و نمي‌دانم چطور بايد با آن برخورد كنم. دستوري دريافت نمي‌كنم ولي طبق عادت ...

ادامه ...
داستانی از عشرت رحمان پور
10 اردیبهشت 96 | داستان | عشرت رحمان پور داستانی از عشرت رحمان پور
کسی تو اتاق نیست. مریض تخت کناری را دیروز بردند جایی که عرب رفت؛ بس که دادوهوار راه می‌انداخت و بالا و پایین همه را یکی می‌کرد.
حیف شد. تنها شدم. بهش عادت کرده بودم؛ به بودنش تو اتاق و تو تختی که همیشه به‌هم ریخته بود، به دادوقال و شلوغ‌کاری‌هاش، اگرچه گاهی از دستش سرسام می‌گرفتم و ...

ادامه ...
داستانی از نیلوفر منشی زاده
10 اردیبهشت 96 | داستان | نیلوفر منشی زاده داستانی از نیلوفر منشی زاده
نیمه های شب که مادر را به سختی با قدم های کوتاه و نامطمئن به دستشویی می بردم زیر لب با ناله گفت:
-عزیزم درد دارم ...کمی پاهام رو بمال... پاهام... اونایی که رو تخته...!
بعد با دست راست آرام چند بار به پهلوی پای راستش زد و گفت: اینو میگم ...
این یکی پا، ولی اونی که رو تخته ...

ادامه ...
داستانی از علی خاکزاد
23 بهمن 95 | داستان | علی خاکزاد داستانی از علی خاکزاد
آب نرم نرم گرم می شد و بخار می زد و می پیچید توی حمام. مرد قوز کرده بود. خودش را بغل کرده بود و منتظر بود برود زیر دوش. زن از پشت خودش را چسباند بهش
-دیگه نمی خوای؟
باز همان سؤال که هربار جوری می پرسید؛همیشه همان بود حتی اگر از وضع هوا می پرسید توی رختخواب دم صبح که ...

ادامه ...
داستانی از مریم هراتی
14 بهمن 95 | داستان | مریم هراتی داستانی از مریم هراتی
اگه یه روزی بیاد و دوباره حتی برای یه بار دیگه هم شده از اون کوچه رد شم، این بار سرم رو بالا می گیرم و با تمام وجود، جوری که انگار تمام وجودم را توی چشمام ریخته باشم با تک تک سلول های بدنم اون لحظه رو نگاه می کنم. اصلا مثل یک اسکنر قوی تمام دقایقش رو اسکن می کنم. می خوام این بار با دقت ببینم تمام اون ثانیه ها و دقایقی رو که تو اون سال ها جراءت دیدنش رو نداشتم ... ...

ادامه ...
داستانی از کاظم رضا
10 بهمن 95 | داستان | کاظم رضا داستانی از کاظم رضا
خوش اصل و سبک لقا؛ نرم گردن و سفته گوش و خجسته‌پی، گرد صورت و گشاده چشم و گندمگون باشی ـ و بالرزه‌ی کوه سرین، خط دید چشم‌های پیر و مبهوت مرد یکتا پیراهنی را که بر مخده‌ی مخمل سبز کنار ارسی تکیه زده، تا بیخ تالار، تا جایی که به ایوان کوچک می‌پیچی، همراه کنی و بدانی هم الانست که حواس یکباره از سرش برمد ...

ادامه ...
چند داستان ده کلمه ای از
نیلوفر منشی زاده
6 بهمن 95 | داستان | نیلوفر منشی زاده چند داستان ده کلمه ای از 
نیلوفر منشی زاده
پیرزن وحشت زده پرسید: عزیزم الان بهتری؟؟ پیرمرد گفت: ببخشید شما؟! ...

ادامه ...