داستانی از قباد آذرآیین
24 اسفند 94 | داستان | قباد آذرآیین داستانی از قباد آذرآیین
بسکه ازش می ترسیدم، چشمم که گرم شد خوابش را دیدم...می دانستم می آید سراغم...صدای موتور بولدوزرش آشنا بود. انگار بولدوزرش با بولدوزرهای دیگر فرق داشت. اول ها راننده هاش را می فرستاد تا اتاقک هایی که بی خانه ها، شبانه، با چنگ و دندان سر پا کرده بودند ...

ادامه ...
داستانی از مرتضی احمدی نجات
24 اسفند 94 | داستان | مرتضی احمدی نجات داستانی از مرتضی احمدی نجات
پنجره اتاق را باز کرده ام. چشم به راهم تا از راه برسد، صورتش را در حوض بشوید و با آستر کتش خشک کند. حوض با فواره های فیروزه ای، تاجی از کف بر سر دارد. سطح آب موج دارد و دایره ها در هم می چرخند، یکی می شوند، لب پر می زنند و وارد جوی باریکی می شوند ...

ادامه ...
داستانی از اميررضا بيگدلي
23 اسفند 94 | داستان | اميررضا بيگدلي داستانی از اميررضا بيگدلي
صبح که از خواب بیدار مي شوم سمانه روي تخت نيست؛ رفته به آن يكي اتاق. پيش از اين كه از خانه بیرون بروم بيدار مي شود. بالشتش را مي زند زير بغل و به اتاق خوابمان برمي گردد. مي گويد که شب خوب نخوابیده و امروز کمی دیرتر سرکار مي رود. وقتي دليل بد خوابي اش را مي پرسم مي گويد ...

ادامه ...
داستانی از مریم بیرنگ
23 اسفند 94 | داستان | مریم بیرنگ داستانی از مریم بیرنگ
میزم را جا می دهم تو بالکن آپارتمان جدیدم. فکر می‌کنم با سکوتی که اینجا دارد، حتی می‌شود تو بالکن موسیقی هم گوش کرد. درش تو آشپزخانه باز می‌شود، یک در کشویی بزرگ. برمی‌گردم تو و قبل از اینکه رومیزی اتو شده را بردارم هوس نسپرسومی‌کنم، نسپرسوی برزیلی. ...

ادامه ...
داستانی از محمدرضا پور جعفری
23 اسفند 94 | داستان | محمدرضا پور جعفری داستانی از محمدرضا پور جعفری
شب رسیدیم. پرهیب چادرسیاه بزرگ را در دلِ سیاهیِ بی پایان دیدیم. با خویشاوندان و نزدیکان فراوان ــ که به سپاهی شکست خورده می مانست ــ به دیدن بی بی می-رفتیم که به سوگ بــرادرشان نشسته بودند .
ازبهرام چنگاییکه کنارمان بودند پرسیدیم: «می-دانیدچندبرادرداشتند؟» گفتند:"همین یکی مانده بودندبا برادر بزرگ ترشان. ده تا دیگر پیشتر خاموش شده اند." ...

ادامه ...
داستانی از ژیلا تقی زاده
23 اسفند 94 | داستان | ژیلا تقی زاده داستانی از ژیلا تقی زاده
فردا صبح بودکه پژاره از راه رسید؛ با چمدانی سنگین و آماده ی همکاری با آقای مهراندیش، دوست پدرش. نگاه متعجب او را گذاشت پای این که لابد باورش نشده دختربچه ی آن سال ها این قدر بزرگ و خانم شده. بزرگ آن قدر که آمده به این شهر کوچک مرزی برای تجارت ...

ادامه ...
داستانی از حسین حسنی زاده
23 اسفند 94 | داستان | حسین حسنی زاده داستانی از حسین حسنی زاده
"لباسای سربازیت؟ همی روزان که پسر ِ سِیُمیت ام ببرن سی خدمت، ئو وقت تو ازمُو لباسای سربازیتِمیخوای که نمی دونُم مال عهد دقیانوسهَ ن یا دوره ی تیرکمون کَرکاب به قول چه گفتنی؟" ...

ادامه ...
داستان هایی از شراره درویش
23 اسفند 94 | داستان | شراره درویش داستان هایی از شراره درویش
لای دراتاق را آرام باز کرد ،اول سرش را بیرون اورد و بعد کم کم پا بیرون اتاق گذاشت .بالای پله ها ایستاد دستش توی تاریکی راهرو روی دیوار دنبال کلید گشت . باید چراغ روشن می کرد.
صبح شده بود ؟ چشمهایش را باز کرد ،اتاق روشن روشن بود، نفس عمیقی کشید ...

ادامه ...
داستانی از رحیم رسولی
23 اسفند 94 | داستان | رحیم رسولی داستانی از رحیم رسولی
زنم گفت: بریم کربلا. گفتم می‌برمت امامزاده حسن...بچه شو ببینی انگار خودشو دیدی. گفت: می‌دونم واسه خرجش میگی...طلاهامو می‌فروشم.
... دست و بالم خالیه. ما هنوز دو سال هم نیس ازدواج کردیم. اگه واسه ثوابش میگی؛ از مادرم یاد بگیر نه رنج سفر کشید نه سختی غربت. یه فرش هدیه کرد مسجد، شد حاج خانوم! ...

ادامه ...
داستان هایی از مظاهر شهامت
23 اسفند 94 | داستان | مظاهر شهامت داستان هایی از مظاهر شهامت
صاف تو روش وايستادم و گفتم قرمساق آخه تو سگ كي هستي ميگي مامان چشش عيب داره روشو بپوشونه آره اينطوري ميشه خوب گفتن اون قديمييا كسي كه خربزه مي خوره پاي ليزش هم مي شينه اين همه وختو صب كرده بودم كه اون روز همينو بهش بگم خودش كه نبود ...

ادامه ...