داستانی از رضا داورپناه
15 اسفند 89 | داستان | رضا داورپناه داستانی از رضا داورپناه
روی ساختمان با حروفی درشت حک شده بود "بلوک چهل وچهار".هر چند که بلوک های دیگری مثل بلوک چهل و سه یا بلوک چهل و پنج در آن اطراف دیده نمی شد.وارد ساختمان شدم.آقای نعمتی مثل دو روز قبل روی صندلی راحتی خود ،روبروی پیشخوان نشسته بود و احتمالا روزنامه ی صبح را ورق می زد. موهایش سفید بودند ، اما هنوز چهره ی جوانی داشت.
...

ادامه ...
داستانی از بهزاد ناظمیان پور
12 بهمن 89 | داستان | بهزاد ناظمیان پور داستانی از بهزاد ناظمیان پور
پس مثل هر روز، دسته موی سفیدت را روی پیشانی انداختی و باقی موهای سیاهت را محکم به عقب سر بستی و روسری سیاه را طوری جلو کشیدی که جز آن یک دسته سفید ، حتی یک تار مویت بیرون نباشد. حدود سه سال پیش همخانه ات گفته بود
...

ادامه ...
داستانی از بهاره سلمانی
12 بهمن 89 | داستان | بهاره سلمانی داستانی از بهاره سلمانی
ظرف هاي شام ديشب توي آشپزخانه تلنبار شده بود. يادش آمد كه هويج توي سوپ نريخته، دويد و رفت توي آشپزخانه. تابلوي آبرنگ،‌ درست رو به روي در آشپزخانه بود. وقتي رفت تو، چشمش خورد به آبي ها و صورتي ها و لبخند زد. يك نفر، يك صدا از توي اتاق بچه ها داشت داد مي زد: " بوي گندم مال من، هرچي كه دارم مال تو...". چشمش را دوخت به تابلو ولي رنگ زردي توي آن نبود. هرچه بود، آبي و صورتي و بنفش بود و قرمز.

...

ادامه ...
داستانی از محمدرضا رم یار
21 دی 89 | داستان | محمدرضا رم یار داستانی از  محمدرضا رم یار
نگاهی دوباره به موبایلم انداختم. رفته بودم خرید کنم و در این فاصله¬ی نیم ساعته موبایلم را خانه گذاشته بودم. فکر نمی¬کردم بخواهد آنقدر طول بکشد که مجبور شوم با مغازه¬دار و راننده¬¬¬ی آژانس سر زودتر رسیدن به خانه درگیر شوم. وقتی موبایلم را باز کردم تنها اتفاق این بود که صفحه¬¬ی تاریکش روشن شد و ساعتش را دیدم و فهمیدم که چقدر گرسنه¬ام. تماس نگرفته بود. ...

ادامه ...
داستانی از فاطمه زنده بودی
16 مهر 89 | داستان | فاطمه زنده بودی داستانی از فاطمه زنده بودی
رسیده اند به پشت در اتاق. گرم شه. تشک از خیسی تنم نم گرفته. تو غلت می زنی کنار من، پتو را محکم تر می پیچی به خودت. روز دارد با شب قاطی می شود. می ترسم بلند شوم پرده را بکشم که خاکستری پشت شیشه نریزد به اتاق. پلکت را بسته ای و آرام نفس می کشی. خودم را به تو نزدیک می کنم، آنقدر که نفست بسرد روی صورتم. چشمم را به در می دوزم و نفست را فرو می دهم. ...

ادامه ...
داستانی از فرزانه رحمانی
16 مهر 89 | داستان | فرزانه رحمانی داستانی از فرزانه رحمانی
شايد عادت كرده‌اي به این راه كه هر روز از خانه‌ات شروع مي‌شود و مي‌رسد به ميدان‌گاهي وسط روستا. دلم مي‌خواهد روستا را در دامنه‌ي يك كوه بكشم از آنها كه تا كمر در مه فرو رفته‌اند. با اين چند خط تيره كه براي كوه مي‌كشم و سفيدي كاغذ بايد در بيايد. كلبه‌ات را در كمر‌كش كوه مي‌كشم جايي كه آمد ‌و‌ شد اهالي‌اش را نبيني . از كشيدن ديوارهاي سنگي لذت مي‌برم ، خصوصاً وقتي براي نشان دادن عمق سنگ چين‌ها ضربه‌هاي عميق و تيره مي‌زنم. بهتر است توي ديواره‌ي سنگي كلبه‌ات دوتا ...

ادامه ...
داستانی از لیلا صادقی
16 مهر 89 | داستان | لیلا صادقی داستانی از لیلا صادقی
...

ادامه ...
داستانی از فرشته مولوی
16 مهر 89 | داستان | فرشته مولوی داستانی از فرشته مولوی
...

ادامه ...
داستانی از مظاهر شهامت
16 مهر 89 | داستان | مظاهر شهامت داستانی از مظاهر شهامت
...

ادامه ...
داستان هایی از شعبان بالاخیلی
16 مهر 89 | داستان | شعبان بالاخیلی داستان هایی از شعبان بالاخیلی
...

ادامه ...