داستانی از شیرین ورچه
29 اسفند 00 | داستان | شیرین ورچه داستانی از شیرین ورچه
«با سنگ‌ریزه می‌زنم به پنجره‌ت». دقیقاً همین را به او گفت وقتی خانه‌شان طبقه‌ی اول بود و پنجره‌ی اتاقش رو به کوچه باز می‌شد. قرار شد وقتی برگشت، اینطور خبرش کند. حالا طبقه هشتم است. اگر هم بیاید که نمی‌آید، زورش به هشت طبقه که نمی‌رسد. نیمه‌های شب است. از پنجره سرک می‌کشد. تک و توک چراغ خانه‌ها روشن است ...

ادامه ...
داستانی از علی خاکزاد
1 بهمن 00 | داستان | علی خاکزاد داستانی از علی خاکزاد
امروز هم نبودی، ندیدمت میان این همه آدم که توی خیابان هراز پایین و بالا می رفتند و تن سو نگاهی می انداختند به عابری که بی حواس می گذشت. جیب های کاپشن چرمی کهنه اش را با خشونت می جورید و می کشید به اطراف انگار بال گشوده روی پیاده رو و بعد با حالتی عصبی در حالی که زیر لب چیزی ...

ادامه ...
داستانی از گلناز فخاری
4 دی 00 | داستان | گلناز فخاری داستانی از گلناز فخاری
بار اولی که بعد از بازگشتش سعی کردم ببوسمش، از دودو زدن چشم‌هاش و بوی ترسی که مثل یِه حیوونِ اسیر از وجودش ترشح می‌شد، فهمیدم یِه جای کار ایراد داره.
ولی دلم از ندیدنش مچاله بود و روحم پر می‌زد ...

ادامه ...
داستانی از مریم عزیزخانی
5 آبان 00 | داستان | مریم عزیزخانی داستانی از مریم عزیزخانی
بابا می گفت:"خدایی وجود ندارد."
پیچ گوشتی را از پشت گوشش برداشت و پیچ رادیو را باز کرد و قاب پشت رادیو شتلق افتاد از رو میز آشپزخانه پایین: "اکه هی!" و گفت: "هزار تا دلیل برات میارم." من قاب رادیو را از رو زمین بر داشتم و دادم بهش ...

ادامه ...
داستانی از زهره کرمی
5 آبان 00 | داستان | زهره کرمی داستانی از زهره کرمی
نمی‌دانم چه خاصیتی در صندلی اتاق درمان هست که وقتی رویش می‌نشینم تمام مشکلات خودم یادم می‌رود و در آن ساعتی که مراجع روبرویم است دنیا را از زاویه‌ی دید او‌ می‌بینم، برای همین گاهی که حالم خیلی بد است، دوست دارم بیشتر مراجع ببینم. آن روز هم از روزهایی بود که حالم خوب نبود و احساس می‌کردم دیگر از مشکلات ...

ادامه ...
داستانی از مازیار تهرانی
7 مهر 00 | داستان | مازیار تهرانی داستانی از مازیار تهرانی
تاریک است. خیلی تاریک. صدایِ باد که آرام و موذی است، با صدایِ دریا درهم رفته است. همه چیز و همه جا فقط آب است و آب. گاهی، صدایِ پرنده ای خواب آلود از دوردست می آيد ...

ادامه ...
داستانی از امیرمحمد خلیلی
7 مهر 00 | داستان | امیر محمد خلیلی داستانی از امیرمحمد خلیلی
" خانه مان غمگین است " خواهرم این جمله را با لحنی آرام می‌گوید و سرش را زیر پتو می‌برد. تقریبا می‌شود گفت حق با اوست؛ دست کم نزدیک به یک سال است که ...

ادامه ...
داستانی از مینا امیرحسینی
30 مرداد 00 | داستان | مینا امیرحسینی داستانی از مینا امیرحسینی
پای چشمهایش گود افتاده بود و صورتش به زردی می زد.اما هنوز هم چند ثانیه ای طول می کشید تا آدم به خودش بیاید و از نگاه کردن به آن چشمهای درشت دست بکشد.حالا پشت سر او روی لبه پهن استخر راه می رفت و سایه هایشان را تماشا می کرد. سایه ای کشیده که یک سایه پهن نصفه نیمه و لرزان دنبالش راه افتاده بود ...

ادامه ...
داستانی از مهدیه زرگر
30 مرداد 00 | داستان | مهدیه زرگر داستانی از  مهدیه زرگر
یک سال و ده روز است که دیگر نیستم. تمام شده ام و چهار دیواری که خانه ام بود پر شده است از عکس هایم. خانه ام تغییر کرده است. حتا لباس هایم. با یک دست لباس سفید که دوختی نداشت مرا به این خانه سپردند. خانه ای بی پنجره بی آسمان. گاهی دست هایم را از زیر خاک بیرون می آورم و اجازه می دهم آفتاب و باران ...

ادامه ...
داستانی از خاطره حجازی
30 مرداد 00 | داستان | خاطره حجازی داستانی از خاطره حجازی
سواری از دور می آید. جلوی پایم می ایستد. تیغ آفتاب نمی گذارد صورتش را ببینم. کیسه ای کوچک دستم می دهد و چهارپایش مثل باد می رود. سرِکیسه را شل می کنم. سکه ای از آن بیرون می آورم. نقش هرکول با یک دسته ‌گل آلاله به دور سر، روی سکه حک‌شده است ...

ادامه ...