داستانی از ذبیح رضایی
تاریخ ارسال : 25 اردیبهشت 93
بخش : داستان
سه ولگرد
تقدیم به مخاطب همیشهی داستانهایم: ک.ت(د)
ذبیح رضایی
دم غروب بود؛ یک روز گرم تابستانی که آن سه نفر از لای درختها آمدند بیرون و رفتند توی شهر؛ آدمهایی معمولی که در محلهی فقیرنشینی به نام گِلسفید زندگی میکردند. یکیشان کفش به پا نداشت و میلنگید. به تنگ آمده از گرمای هوا رفته بودند شنا توی رودخانهی حاشیهی شهر؛ شلوغ بود، کفشهایاش را دزدیده بودند. به اولین کوچهای که رسیدند، روی پلههای خانهای نشست.
«من دیگه نمیتونم راه بیام؛ پام بدجور درد میکنه.»
دومی که لباس آستین کوتاه تناش بود و جا افتادهتر به نظر میآمد، رفت جلو پایش را نگاه کرد:
«یه خار کوچولوئه!»
«تو رو خدا درش بیار.»
کف پایاش را آورد بالا و دوتا انگشت شست را گذاشت جایی که قرمز شده بود و فشار داد:
«خیلی ریزه!»
«آی آی آی. حالا تو مطمئنی یه خار کوچولوئه؟»
«پس چیه؟!»
«خیلی درد میکنه.»
دومی رو به سومی داد زد: «هی با تواَم! سوزن داری؟»
سومی که شلوار لی رنگ و رو رفتهای به پا داشت، آن طرفتر روی زمین نشسته بود:
«آها، چن بار بگم نه؟!»
آنکه میلنگید حرفی نزد؛ از پلهها آمد پایین و نشست روی زمین و کف پا را نگاه کرد. دومی به سومی گفت:
«نوبتتِه، زنگ این خونه رو بزن.»
نق زدکه: «آها، دوربین داره.»
«خوب داشته باشه.»
«مگه تو هم بیایی.»
زنگ زدند و کنار ایستادند. مردی که پیراهن سفید تناش بود، آمد بیرون. نگاهی به اطراف کرد و گفت:
«شما بودید زنگ زدید؟»
«آها، بله!»
«کارِتون؟»
«آقا سوزن دارید؟ سوزن!»
مرد به هر سه نفر نگاه کرد: «شما کی هستید؟»
«آها، ما سه نفریم!»
«کور که نیستم! تو این کوچه چکار میکنید؟»
«آها، سوزن میخوایم، سوزن!»
مرد به هر سه نفر نگاهی انداخت بعد رفت داخل و در را بست. دومی گفت: «نباید ما دو نفر را میدید.»
آنکه خار توی پاش بود و میلنگید گفت: «چرا؟ مگه ما چکار کردیم؟»
«اینها فکر میکنن ما ولگردیم.»
«به نظر تو ما آدمهای ولگردی هستیم؟»
«نه! من دوست دارم غریقنجات باشم.»
سومی ابرو توی هم برد: «آها، غریقنجات هم کاره آخه؟»
«اگه غریقنجات بود امروز اون پسره تو آب جلو چشم ما خفه نمیشد.»
سومی رفت توی فکر، اما بعد گفت: میخواهد ستارهشناس باشد، تا آنجایی که نور خورشید وجود ندارد و همه جا تاریک است ستارههای جدیدی کشف کند.
دومی گفت: «جایی که نور خورشید نباشد هیچی وجود ندارد.»
پیرمردی که کت و شلوار پوشیده بود از کنارشان رد شد. دومی رفت و جلو راهاش ایستاد: «آقا سوزن داری؟»
«چی؟!»
«سوزن؟ خاری رفته تو پا دوستام...»
«ها؟»
«سوزن! سوزن!»
پیرمرد کت شلواری سر تکان داد.
«آها، ول کن بابا نمیشنوه!»
پیرمرد راهاش را کشید و رفت جلو دری ایستاد. کلید انداخت و رفت تو.
آن دو نفر که سالم بودند، خسته، نشستند پای درخت اکالیپتوس کنار جدول. بعد مدتی آنکه خار توی پاش بود تاتیتاتی رفت جلو.
«یه خونهی دیگه!»
آنها رفتند جلوی در کِرِمرنگ ایستادند و زنگ زدند؛ کسی بیرون نیامد.
«یکی دیگه! اون در قهوهای!»
جلوی آن خانه هم رفتند و زنگاش را به صدا درآوردند. در باز نشد، اما زنی از توی آیفن جواب داد: «کیه؟»
«منام خانم.»
«شما؟»
«ما سه نفریم.»
«برا چی زنگ خونهی ما رو زدین؟»
«یه سوزن میخایم.»
«سوزن!»
«یه خار کوچولو رفته تو پا دوستام میخایم دَرِش بیاریم.»
«برو بابا، برو اینجا وانایستید.»
«خانم... خانم...»
صدای گذاشتن گوشی را که شنیدند دیگر حرف نزدند، آمدند پیش آنکه خار توی پاش بود.
«بریم یه جای دیگه.»
«تا اینجا به زور اومدم.»
سومی داد زد: «آها، از کجا معلوم یه خار ریز رفته تو پات؟ اگه نیش جونوری باشه چی؟»
آنکه میلنگید به دقت به کف پا نگاه کرد؛ باد کرده و قرمزیاش بیشتر شده بود:
«چه جونوری؟»
آها، ماری، عقربی، رتیلی...»
«کدومش آدم میکُشه؟»
«آها، فرقی نداره. هر کدوم بزنن کار آدم تمومه.»
آنکه میلنگید ناراحت شد و عرق پیشانی را پاک کرد. دومی رفت جلو به پایاش نگاه کرد، دلداریاش داد، کولاش کرد و راه افتاد. سومی گفت یاد فیلم سینمایی روز جمعه افتاده. توی جنگ همه کشته شده بودند به جز دو نفر که یکیاش زخمی بود؛ نفری که سالم بود او را کول کرده و با خودش میبُرد.
«نیش عقرب دردش بیشتره یا رتیل؟»
دومی گفت: «نمیدونم.»
سومی داد زد: «آها، معلومه رتیل.»
«جونوری هست که از اینا سمیتر باشه؟»
سومی با همان صدای بلند جواب داد که: «آها، جونورای دیگه هستند که خطرناکترن.»
«مثلن چه جونورایی؟»
سومی بدتر داد زد: «آها، چه میدونم!»
دومی که زیر بار، عرقاش در آمده بود گفت: «چرا اینقد داد میزنی؟ آرومتر.»
به وسطهای کوچه که رسیدند، همان مردی که پیرهن سفید تناش بود در را باز کرد و آمد پشت سرشان. برشان گرداند. آنها را بُرد داخل. دومی در گوشی گفت: «دیدی همه جا آدم خوب پیدا میشه!»
سومی حرفی نزد. دومی گفت: «نورانی به نظر میرسه!»
«آها، نورانی!»
«هیس! یواشتر! آره. مادرم میگه آدمای خوب نورانیان.»
«آها، شانس آوردیم، نه؟»
«آره، پس چی.»
مرد نورانی گفت: «میخام بهتون کمک کنم.»
«خیر ببینی آقا.»
«بنیآدم همه از یِه گوشت و خونان. آدم نباید هیچ وقت خدا را فراموش کنه.»
آن سه تا گرسنه بودند؛ دلدل میکردند به مرد نورانی بگویند تکهنانی بهشان میدهد، یا نه؟ شنا توی رودخانه حسابی گرسنهشان کرده بود. مرد نورانی جلوی در اتاق گفت: «بیایید داخل من تنها زندگی میکنم.»
آن دو تا رفتند داخل و آنکه خار توی پایاش بود، تاتیتاتی پشت سرشان رفت: «آقا یه سوزن میخام!»
«حوصله کن پسرم، سوزن چه قابل داره؟»
آنکه میلنگید نشست جلوی در و منتظر ماند. مرد نورانی آن دوتای دیگر را بُرد داخل پذیرایی.
«جوانی نعمت بزرگیه قدرشو بدونین.»
«آها، آقا یِه تیکه نون داری بهمون بدی؟»
«بمیرم الهی، مگه گرسنهاین؟»
«آها، دلضعفه داریم، یه تیکه نون بدی خوشحال میشیم.»
«اللهاکبر، قحطی که نیس، نون چه قابل داره! یه کم صبر کنین، چشم.»
بعد رفت توی آشپزخانه تا یخچال را جابجا کند. آن دوتا بیمعطلی به کمکاش رفتند. یخچال دو در بود و بزرگ. زورکی جابجایش کردند. عرقشان در آمده بود. بستهی نان و گوشت یخزده و هندوانهی قاچشده را قبل جابجایی از یخچال بیرون آوردند و بعد دوباره دانهدانه گذاشتند داخل.
«آها، قرمز و رسیدهاس، نه؟»
«آره، گذاشتم سرد سرد بشه.»
مرد نورانی آنها را بُرد داخل حیاط و کمد چوبی را که آنجا افتاده بود نشانشان داد.
«نمیدونم با این چکار کنم؟»
«درش شکسته!»
«آره، دیگه قابل استفاده نیس.»
«آها، حالا که نمیخواین بزاریم بیرون رفتگر ببره.»
کمد، سنگین بود؛ همه کمک کردند تا ببرند توی کوچه. به هر جانکندنی بود، بردند. مرد نورانی از آنها خواست دورتر بگذارند تا رفتگر ببرد. آنها هم همین کار را کردند. آنکه خار توی پایاش بود کمک کرد و تاتیتاتی رفت پشت سرشان. آن سه تا که رفتند بیرون، مرد نورانی در را بست. دومی در زد. آن دو تا هم. فایده نداشت؛ مرد نورانی در را باز نکرد. در انگار دیوار بود، باز شدن توی کارش نبود. سومی از توی کوچه قلوهسنگی برداشت تا در را بشکند. آنکه میلنگید ولو شد روی زمین.
دومی گفت: «بگیرش، افتاد.»
سومی سنگ را به زمین انداخت و رفت زیربغلاش را گرفت:
«آها، بریم؛ اینجا به ما سوزن نمیدن.»
«دارم از حال میرم.»
«آها، طاقت بیار.»
«اگه مُردم چی؟»
بعد ادامه داد همیشه دوست داشته است جوری که خودش میخواهد بمیرد. با همان لباس یقهدار و شلوار جیبپاکتی خاکاش کنند.
دومی گفت: «تحمل کن تو شهریم، اینجا پُرِ آدمه، بلاخره یکی به دادمون میرسه.»
سومی کولاش کرد و سهتایی راه افتادند. هوا تاریک شده بود و دست وپای آنکه میلنگید، روی کول سومی آویزان بود.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه