"یکی از اون هشت نفر " / داستانی از علی اکبر جانوند | |
28 اسفند 92 | داستان | علیاکبر جانوند |
![]() |
- دستهای سردش پس گردن و پشت گوشهایم را نوازش میکرد. فکر میکرد ناآرامم. چیزی نمانده بود گریه کنم. باز هم نشد.
- بغض کردی؟ چرا گریه نمیکنی؟ گریه کن سبک بشی! - کاملا با حرکات من آشنا بود. خیلی زود همه چیز لو میرفت. بهتر از خودم حرکاتم را معنا میکرد. ... |
|
ادامه ... |

ویژه نامه ها
![]() |
1400 |
![]() |
نوروز 1399 |
![]() |
نوروز 1398 |
![]() |
نوروز 1397 |
![]() |
داستان نوروز 1396 |
![]() |
نوروز 1393 |
![]() |
بهرام اردبیلی |
![]() |
ترجمه اولیس اثر جویس |
![]() |
ساده نویسی |
![]() |
علی مسعود هزارجریبی |
انگشت شست روی دماغ مامان داستانی از رضا سلیمانی |
|
24 اسفند 92 | داستان | رضا سلیمانی |
![]() |
من وقتی کوچک بودم همیشه یک آرزو داشتم وهی از خدا می خواستم که به ما شش بچه بدهد . من همیشه وهر جااین ارزو را می کردم تا این که خدا بعد از یک سال بهمان یک بچه داد . اول که نوزاد بود خیلی با نمک بود . وهیچ کاری نمی توانست بکند . آن موقع خانه ما پرمهمان بود ، وقتی خواهرم سه ساله شد ماجراهای ما هم شروع شد . او کارهای عجیبی می کرد وقتی من خواب بودم او بیداربود ، موقعی از خواب بیدار میشدم که به مدرسه بروم تمام کتابهایم ...
|
|
ادامه ... |
داستانی از حسن نیکوفرید | |
28 تیر 92 | داستان | حسن نیکوفرید |
![]() |
هروقت اومدیم فوتبال زدیم و توپ افتاد تو حیاطشون، توپُ پاره کرد انداخت بیرون. هروقت الک دولک کردیم، گفت شیشه ها رو می شکنین و اومد الک دولکُ گرفت و ... ...
|
|
ادامه ... |
داستانی از سمیرا صفری | |
14 خرداد 92 | داستان | سمیرا صفری |
![]() |
زنی که ازاوحرف می زنم درتصورمن جای گرفته وهرشب به سراغ من می آید والتماس می کند وخود را به در ودیوار می کوبد ومی گوید ازمن بنویس .به او گفته ام که داستانت تکراری است وبهتر است بروی ولی خب زن یک دنده ای است وچیزی که من فهمیده ام خیلی دوست دارد مظلوم نمایی کند .یک بار هم به خوابم آمد وگفت:بااین جمله شروع کن .خندیدم ودم گوشش گفتم :حرفت مسخره ست . ...
|
|
ادامه ... |
داستانی از جهانگیر خسروی شکیب | |
14 خرداد 92 | داستان | جهانگیر خسروی شکیب |
![]() |
کشتی بالا و پایین می رفت، بدون مانع، نه مانعی در آب نه مانعی در داخل.به هر سو، دیگر آن دستان پر توان ناخدا مانع نبود. دیگر دستانش بی حس بود و بی رمق، چنانکه کشتی آنان را مانعی برای خود نمی دید دیگر کشتی قدرت دستانش را بر سکان حس نمی کرد و کشتی در پهنای دریا می خروشید و به هر سوی می رفت دیگر مسیر را کشتی، آب و باد دریا مشخص می کرد نه آن دستان پر قدرت ناخدا، مسافران متوجه حرکات ناموزون کشتی شده بودند. برخی صحبت های در گوشی هم رد و بدل شده بود، ...
|
|
ادامه ... |
داستانی از مهرناز زینلو | |
25 فروردین 92 | داستان | مهرناز زینلو |
![]() |
پیر مرد ساعت دیواری را از روی دراور ور می دارد ، به طرف پنجره می گیرد و به دنبال جای عقربه های آن می گردد . صدای بلند مارش اخبار توی اتاق 6 متری می پیچد . پیره مرد با انگشتهای ضمختش دنبال پیچ رادیو کوچک باتری دارش می گردد و صدایش را کم می کند .پیره زن در جایش قلطی می زند و می گوید : حاجی امروز باید بریم میدون تره بار ، فردا جمعس بچه ها می خوان بیان . یارانه رم بگیریم تو خونه زیاد پول نیست .
... |
|
ادامه ... |
داستانی از امير مسعود ميرباقري | |
25 فروردین 92 | داستان | امير مسعود ميرباقري |
![]() |
و سوز سردي كه لاي ميلگرد هاي ساختمان ناتمام پمپ بنزين پيچه مي رود.تو ايستاده اي.دسته ي پول هاي كهنه و پرچرك شريان شهر در دستت خشك شده.بايد تا حوالي سه باشي و بعد بندازي و يك ساعته به خانه برسي.از آن ور هم يك خواب دوساعته و شست و شوي صورت و يك اتوبوس براي دانشگاه.فكرت سر مي خورد كه رحيم 25 تومان ديشب را كجا خرج كرده است.به مصداق برادرانه رو مي كني و از فكر 25 تاي ديشب در مي آيي.چراغ سقف پمپ بنزين سرد شده و به نظر چند ساعتي بايد خاموشش كرد.اين وقت ماشين ها كمتر ...
|
|
ادامه ... |
داستانی از محمد علی نیک پور | |
28 مهر 91 | داستان | محمد علی نیک پور |
![]() |
خسته و تشنه بودم و شرشر عرق میریختم.کول پشتی خود را باز کردم تا بطری آب از آن بردارم که دستم چیز نا آشنایی را لمس کرد.کیف را بر زمین گذاشتم.نمیتوانستم باور کنم آنچه به چشمانم میدیدم.نوزادی در کیفم بود.تشنه و گرسنه به نظر میرسید.در حال مرگ بود.آنقدر اوضاعش خراب بود که حتی نمیتوانست گریه کند.گریه اش بیصدا بود.نمیتوانستم درست فکر کنم ...
|
|
ادامه ... |
داستانی از آذردخت ضیایی | |
5 شهریور 91 | داستان | آذردخت ضیایی |
![]() |
(گفت همینجا بایست برمی گردم ،))هرروز این جمله را تکرار می کرد ،بعد می رفت کنار پنجره زل می زد به پارک ،هیچ وقت نرفتم کنارش بایستم ،نپرسیدم چرا خسته نمی شود ،چرا گریه نمی کند، نگرانش که می شدم ، روی تاب تووی پارک می نشستم و خیال می کردم نگاهم می کند ، فکرش را از همان فاصله می شد خواند،خطوط پیشانیش ، لبانش که می گزید، چشمهام از دیدنشون خسته نمی شد. ...
|
|
ادامه ... |
داستان هایی از مریم هومان | |
7 مرداد 91 | داستان | مریم هومان |
![]() |
این که دریا بود یا رود نمی دانم این که صخره بود یا شن را هم .فقط آبی بود وبلند واز فراز بلندی سبز بود وپست.من ایستاده بودم با یک زن چوبی کوچک توی جیبم که تقریبا وزنی نداشت.یکی از خیلی .یکی از خیلی زن های چوبی کوچکی که ساخته ام . این زن های چوبی چشم های من هستند پاهای چوبی من .دست هایم وانگشتان نحیف استخوانی ام .من با این زن ها طی ارض می کنم .هر بار که یکی از آن ها را می سازم هر بار که برجستگی های نرم زیبای روی تن چوبی گرمشان خلق می ...
|
|
ادامه ... |
اینجا و آنجا
- چرا «خروس جنگی» شکست خورد؟
- نخستین نمایش فیلم «بیگانه» در جشنواره امسال ونیز
- محمود دولتآبادی مردمیترین نویسنده ایران است
- پیکر شهرام شاهرختاش در خاک آرام گرفت
- «چراغ دل» برنده جایزه بوکر بینالمللی شد
- شاعری که پاسپورتش را از فروغ گرفت
- جواد مجابی در گفتوگو با ایبنا: دیگر رمان نمینویسم
![]() |
رمان پنج باب در رجعت سلیم و دوالپا نوشته ی احمد درخشان |
دیگران
آرشیو
عضویت در خبرنامه
لوگوی پیاده رو

![]() |
شرایط درج آگهی در پیاده رو |
![]() |
کانال تلگرام پیاده رو piaderonews@ |