داستانی از محمد علی نیک پور | |
28 مهر 91 | داستان | محمد علی نیک پور |
![]() |
خسته و تشنه بودم و شرشر عرق میریختم.کول پشتی خود را باز کردم تا بطری آب از آن بردارم که دستم چیز نا آشنایی را لمس کرد.کیف را بر زمین گذاشتم.نمیتوانستم باور کنم آنچه به چشمانم میدیدم.نوزادی در کیفم بود.تشنه و گرسنه به نظر میرسید.در حال مرگ بود.آنقدر اوضاعش خراب بود که حتی نمیتوانست گریه کند.گریه اش بیصدا بود.نمیتوانستم درست فکر کنم ...
|
|
ادامه ... |

ویژه نامه ها
![]() |
1400 |
![]() |
نوروز 1399 |
![]() |
نوروز 1398 |
![]() |
نوروز 1397 |
![]() |
داستان نوروز 1396 |
![]() |
نوروز 1393 |
![]() |
بهرام اردبیلی |
![]() |
ترجمه اولیس اثر جویس |
![]() |
ساده نویسی |
![]() |
علی مسعود هزارجریبی |
داستانی از آذردخت ضیایی | |
5 شهریور 91 | داستان | آذردخت ضیایی |
![]() |
(گفت همینجا بایست برمی گردم ،))هرروز این جمله را تکرار می کرد ،بعد می رفت کنار پنجره زل می زد به پارک ،هیچ وقت نرفتم کنارش بایستم ،نپرسیدم چرا خسته نمی شود ،چرا گریه نمی کند، نگرانش که می شدم ، روی تاب تووی پارک می نشستم و خیال می کردم نگاهم می کند ، فکرش را از همان فاصله می شد خواند،خطوط پیشانیش ، لبانش که می گزید، چشمهام از دیدنشون خسته نمی شد. ...
|
|
ادامه ... |
داستان هایی از مریم هومان | |
7 مرداد 91 | داستان | مریم هومان |
![]() |
این که دریا بود یا رود نمی دانم این که صخره بود یا شن را هم .فقط آبی بود وبلند واز فراز بلندی سبز بود وپست.من ایستاده بودم با یک زن چوبی کوچک توی جیبم که تقریبا وزنی نداشت.یکی از خیلی .یکی از خیلی زن های چوبی کوچکی که ساخته ام . این زن های چوبی چشم های من هستند پاهای چوبی من .دست هایم وانگشتان نحیف استخوانی ام .من با این زن ها طی ارض می کنم .هر بار که یکی از آن ها را می سازم هر بار که برجستگی های نرم زیبای روی تن چوبی گرمشان خلق می ...
|
|
ادامه ... |
داستان هایی از بهاره ارشد ریاحی | |
16 تیر 91 | داستان | بهاره ارشد ریاحی |
![]() |
راهروی ورودی که تمام می شد، سالن اصلی دایره شکلی جلوی پایت پهن می شد با سقف بلند و طاق آسمان کذایی، که همیشه آبی و بی ابر بود..مجسمه ی گچی یا سنگی یا مومی، نمی دانم، هرچه بود؛ سفید و یکدست، برق انداخته شده و متفکر، تکیه داده شده بود به دیوار کرم رنگ کنار درب چوب آبنوس. فکر کردم تا به حال نوشته ی تابلوی طلایی رنگ زیر تندیس را نخوانده ام. مجسمه که می دیدم؛ آنهم سفید و یکدست، یاد تاج برگ زیتون و لباس یونانی و تن نیمه عریان می افتادم. شاید هم ایده ای برای مهمانی ...
|
|
ادامه ... |
داستانی از زهرا اکبرزاده | |
16 تیر 91 | داستان | زهرا اکبرزاده |
![]() |
می نشیند روی صندلی و گره روسری را محکم می کند.منشی زیر چشمی نگاهش می کند.و با ارباب رجوعی سر وکله میزند.حواسش به روسری فیروزه ای زن است.عاشقش شده.یک هفته همه سوراخ سنبه های مرکزخریدها رو به دنبال روسری فیروزه ای زیر و رو کرده.و هر بار رنگی سبز یا آبی را جلویش گذاشته اند. ...
|
|
ادامه ... |
داستانی از مهرناز حسن آبادی | |
19 خرداد 91 | داستان | مهرناز حسن آبادی |
![]() |
دوستانش فکر می کردند قپی می آید و چون دستش به گوشت نمی رسد می گوید بو می دهد ولی او در سی سالگی تصمیمش را گرفته بود که هیچ وقت یکی از آن موجودات نازک نارنجی که تا می گویی بالای چشمت ابرو، اشکش دم مشکش است، به زندگیش راه ندهد وتنهاییش را خراب نکند وگرنه آنقدر بر و رو داشت که دخترها برایش چشم و ابرو بیایند و هر جا که دیدنش آقای مهندس، آقای مهندسی بگویند که نبود . ...
|
|
ادامه ... |
داستانی از ناصر نخزری مقدم | |
19 خرداد 91 | داستان | ناصر نخزری مقدم |
![]() |
امروز یقینا آن روزی است که به مقصودم دست خواهم یافت . چه روزها و شب ها به نظاره نشسته ام و غم را جرعه جرعه فرو برده ام . لازم نیست تعجب بکنی و با خود بگویی عجبا این فسقلی هم دردی توی سینه دارد. درست است قلبم آن قدر بزرگ نیست که دو دهلیز و دو بطن داشته باشد ولی در همان دو حفره اش خون جریان دارد خون تیره و خون روشن . همین امر کارایی ام را کاهش داده است . از لابه لای گیاهان عبور می کنم و افسوس می خورم کاش خلقتی دگرگونه داشتم . ...
|
|
ادامه ... |
داستانی از مینا رهروی | |
28 اردیبهشت 91 | داستان | مینا رهروی |
![]() |
مدادش را برداشت ...خواست بنویسدشان...وبعد تازه دیدکه چقدر دنیا برایش کم است تا خیالاتش را در آن بنویسد و بگنجاند...خواست ازشان عکس بگیرد...تا ثبت شان کند در آن اتاق...در آن نقطه...
هنوز دستش توی موهایش بود...با موهایش فلسفه می بافت انگار...و فکرمی کرد و فکر می کرد و فکر می کرد... ... |
|
ادامه ... |
داستانی از احسان مرادی | |
28 اردیبهشت 91 | داستان | احسان مرادی |
![]() |
از جایش بلند شد و جلوی آینه قدی ایستاد. هیکل خودش را وارسی کرد. اندامش روز به روز تحلیل می رفت. آبشار موهای کهربایی رنگش دیگر چنگی به دل نمی زدند. صورت ظریفش حالت استخوانی به خود گرفته بود و فقط چشمان او سالم بودند که این همه بی رمقی را می دیدند. گوشه ی آینه عکس های شب عروسی را دید. عکس هایی که در خیالات او خطور می کردند تا به او بفهمانند تنها کسی که این بلا را بر سر او آورده است خود اوست، خود منوچهر. حتی دیگر از آینه هم خجالت می کشید. انگار آینه و ...
|
|
ادامه ... |
گردش / داستانی از غزاله مطلبی | |
1 اردیبهشت 91 | داستان | غزاله مطلبی |
![]() |
من و دوستم و همسایه ی جدیدمان ادی می رفتیم تا در حوالی شهر دور بزنیم .دوستم راننده بود ،من کنارش نشسته بودم و ادی روی صندلی های عقب پاهاش را دراز کرده بود و برای هر ماشینی که از کنارمان رد می شد دست تکان می داد .به ادی گفتم:تو غذایی چیزی همرات آوردی؟ ...
|
|
ادامه ... |
اینجا و آنجا
- پیکر شهرام شاهرختاش در خاک آرام گرفت
- «چراغ دل» برنده جایزه بوکر بینالمللی شد
- شاعری که پاسپورتش را از فروغ گرفت
- جواد مجابی در گفتوگو با ایبنا: دیگر رمان نمینویسم
- علی مؤمنی در گفتوگو با ایبنا تشریح کرد : چرا یدالله رؤیایی به رغم تمایل، «شعر نوین حجم» را به تاخیر
- بحثی درباره حجمگرایی نوین
- نگاهی تازه به سرودههای نصرت رحمانی
![]() |
رمان پنج باب در رجعت سلیم و دوالپا نوشته ی احمد درخشان |
دیگران
آرشیو
عضویت در خبرنامه
لوگوی پیاده رو

![]() |
شرایط درج آگهی در پیاده رو |
![]() |
کانال تلگرام پیاده رو piaderonews@ |