داستانی از ناهید پورزرین
25 اردیبهشت 93 | داستان | ناهید پورزرین داستانی از ناهید پورزرین
آنقدر گفتم و غُر زدم و پا کوبیدم به زمین که راضی شد. مخصوصاً وقتی گفتم می‌خواهم کمک کنم تا تن بابایم توی گور نلرزد؛ دیگر چیزی نگفت. دوست عمو از آن دستکش‌های نارنجی‌رنگی که سپورها می‌پوشند برایمان آورد و جایی که آشغال‌های دیشب را برده بودند، نشان‌مان داد. عمو گفت: «آستین‌ها و پاچه‌هاتون بزنید بالا، مواظب خورده‌شیشه‌ها و آشغالای کثیف هم باشید؛ صدجور مرض می‌آرن.» ...

ادامه ...