داستانی از حمیدرضا شکارسری
9 خرداد 93 | داستان | حمیدرضا شکارسری داستانی از حمیدرضا شکارسری
از بهمن ماه كم كم موهايش شروع كرد به ريختن. به سختي نفس مي كشيد. حتي از يادآوري هاي كوتاه هر روزه اش به نفس نفس مي افتاد. اما هرگز فراموش نمي كرد ...

ادامه ...
داستانی از ذبیح رضایی
25 اردیبهشت 93 | داستان | ذبیح رضایی داستانی از ذبیح رضایی
دم غروب بود؛ یک روز گرم تابستانی که آن سه نفر از لای درخت‌ها آمدند بیرون و رفتند توی شهر؛ آدم‌هایی معمولی که در محله‌ی فقیرنشینی به نام گِل‌سفید زندگی می‌کردند. یکی‌شان کفش به پا نداشت و می‌لنگید. به تنگ آمده از گرمای هوا رفته بودند شنا توی رودخانه‌ی حاشیه‌ی شهر؛ شلوغ بود، کفش‌های‌اش را دزدیده بودند. به اولین کوچه‌ای که رسیدند، روی پله‌های خانه‌ای نشست. ...

ادامه ...
داستانی از ناهید پورزرین
25 اردیبهشت 93 | داستان | ناهید پورزرین داستانی از ناهید پورزرین
آنقدر گفتم و غُر زدم و پا کوبیدم به زمین که راضی شد. مخصوصاً وقتی گفتم می‌خواهم کمک کنم تا تن بابایم توی گور نلرزد؛ دیگر چیزی نگفت. دوست عمو از آن دستکش‌های نارنجی‌رنگی که سپورها می‌پوشند برایمان آورد و جایی که آشغال‌های دیشب را برده بودند، نشان‌مان داد. عمو گفت: «آستین‌ها و پاچه‌هاتون بزنید بالا، مواظب خورده‌شیشه‌ها و آشغالای کثیف هم باشید؛ صدجور مرض می‌آرن.» ...

ادامه ...
داستانی از حمید پارسا
25 اردیبهشت 93 | داستان | حمید پارسا داستانی از حمید پارسا
هر شب وقتی انگشت سبابه‌ام را از لای توری قفس نمرود رد می‌کنم و او انگشت‌ام را توی کف دست‌اش می‌گیرد و می‌فشارد، بی‌اختیار یاد اتفاق‌های همه‌ی زندگی‌ام می‌افتم. یاد بچگی، یاد چشم‌های پدرم. فکر می‌کنم عمرم چه زود گذشت. چه شیرین بود ...

ادامه ...
داستانی از مردعلي مرادي
25 فروردین 93 | داستان | مردعلي مرادي داستانی از مردعلي مرادي
آن روز با پدرم خیلی کار کردم، قلم‌ها را توی تینر انداختم، سمباده روی دیوار کشیدم، لباس‌هام رنگي شده بودند. پسر صاحب کار مثل باباش دست به کمر زده بود. زل زده بودند به سقف اتاق! مثل خانم معلم‌ها قدم می‌زدند. بدم می‌آمد، گوشه‌ی دویست تومانی خوشگلم را نشانش دادم. ...

ادامه ...
داستان هایی از علی عبداللهی
29 اسفند 92 | داستان | علی عبداللهی داستان هایی از علی عبداللهی
دو پیرزال کنار ساحل مشغول ماهیگیری هستند. مدت‌هاست به همین گُله جا می‌آیند. یکی چاق است و خپله و دیگری لاغر و استخوانی. از جایی که من ایستاده‌ام نمی‌شود دریا را دید. دیواري سفید و سیمانی بین ساحل و دریا درست کرده‌اند و جابه‌جا روزنه اي دايره مانند تعبيه كرده‌اند براي کله‌کشیدن و دیدن دریا یا برای رد کردن قلاب‌ها، تورهای ماهیگیری و وسایل شنا و آب‌بازی. ...

ادامه ...
داستانی از قباد آذرآیین
29 اسفند 92 | داستان | قباد آذرآیین داستانی از قباد آذرآیین
نصفه های شب،دستگاه تکثیرقدیمی و لندهور اداره آموزش و پرورش شهرستان م ،ناغافل،براتی ، تکثیرچی پیر اداره را می بلعد و از آن طرف یک ورقه ی پت و پهن با حروف سیاه ناخوانا و خطی خرچنگ قورباغه بیرون می دهد
براتی آشفته و عرق کرده از خواب می پرد، تو رختخوابش می نشیند و شروع می کند به نفس نفس زدن.. ...

ادامه ...
داستانی از ابراهیم دمشناس
29 اسفند 92 | داستان | ابراهیم دمشناس داستانی از ابراهیم دمشناس
آفتاب بالاي بالا آمده، من روبروي اتاق توي كوچه ايستاده‌ام توي حياط كه افتاده توي كوچه‌اي كه حياط‌مان را بلعيده. كليدپيچ توي دستم عرق كرده، ميان هشتاد و يك دستم خطي مارپيچ افتاده، پر از سيلاب عرق، اگر جسارت آن را داشتم خودم را دست آن سيلاب مي‌دادم. ديگر توانايي آن را ندارم، ديدار ان كابوس آشوبگر، انگيزه‌اي به من بدهد كه در ناتواني‌ام بگندد. ...

ادامه ...
داستانی از محمدرضا پورجعفری
28 اسفند 92 | داستان | محمدرضا پورجعفری داستانی از محمدرضا پورجعفری
اول گفتم بروم یکراست توی داستان . درست سرِ همان صُفّه ای بنشینم که استادم خواجه ابوالفضل بیهقی آن را دیده ست و توصیف کرده . اما نتوانستم . صُفّه که سایبانی هم ندارد وسط بیابانی بَحت و بسیط افتاده ست . آدم های زیادی از هرجا و از هررنگ براین صفه نشسته اند و فرمان رانده اند و فرمان بُرده اند . حالا کسی آنجا نیست . امروزه این صفه ها کاربرد چندانی ندارند . حافظه ی خواجه ابوالفضل هم اندکی کند شده . ...

ادامه ...
داستانی از رسول آبادیان
28 اسفند 92 | داستان | رسول آبادیان داستانی از رسول آبادیان
یکی از ما فریاد زد : بخوابین رو زمین!
رگبار از روبرو زمینگیرمان کرد.
چند ساعتی گذشت، یکی از آن‌ها آمد بالای سرمان و گلوله‌ای به پیشانی یکی از ما شلیک کرد.
یکی از ما گفت: نه قربان! ...

ادامه ...