داستانی از سعید طباطبایی
تاریخ ارسال : 24 شهریور 93
بخش : داستان
ذکر جماع با مرد نابینا
سعید طباطبایی
پلهای بزرگ ماشینرو، پلهای کوچک عابر پیاده، پلهای قطار، پلهایی که کشتیها از زیرشان میگذرند، همه مرا به وجد میآورند. پل بر عکس گذرگاهها و تونلهای زیرزمینی است. روی پل حس پرواز در تن آدم میدود و زیر پل حس باران و آغوش. آغوش گرم مردی که بدنش میل زن دارد. اما تونلها، واژنهای یائسهای هستند که فقط ادامه مییابند. فقط کش میآیند. تازه وقتی که از تونل بیرون میرود و نور بیرون تونل به آدم میتابد حس خفگی را میفهمد. میفهمد که داشته خفه میشده، میفهمد که جای تنگی بوده، بینور، بیهوا، پر دود و مهآلود، انگار درون تن پیرزنی هشتاد ساله قدم میزده، انگار... پل احساس خوشایند پرواز را در آدم تزریق میکند. به خصوص پلهای عابر بیحفاظ. پلهای عابر جدید که پل نیستند. اینها که سقف دارند و دیواره، پله برقی دارند و آسانسور، خطکشی دارند و تبلیغات متحرک، تونلهاییاند که توی هوا حفر شده باشند. پلهای قطار هم حس خودشان را دارند. قطار که نیست انگار که بیهودهاند، کاری ندارند، شاید حوصلهشان سر برود و تصمیم بگیرند خود را کش و قوس بدهند. اما قطار که میگذرد محکماند، مهماند، لرزه قطار را به دیوارهای کوه منتقل میکنند و میلرزند، با اطمینان میلرزند، شکیبا میلرزند، بیآنکه شک در استحکامشان بکنی میلرزند. پلهای متحرک کشتیگذر بازیگوشاند. پلاند اما نهآن قدرها، پلاند اما نه همیشه.
اما حکایت پلهای ماشینرو چیز دیگری است. پلهای ماشینرو ساخته نمیشوند که پل باشند. ساخته میشوند که زیر پل را از روی پل جدا کنند. ساخته میشوند تا به زیر پل هویت دهند. ساخته میشوند تا سقفی برای باران و گردشگاهی برای عابران باشند. ساخته میشوند تا دنیای زیر پل را بسازند.
زیر پل ماشینرو کالج وقتی که میایستم به همه اینها فکر میکنم. زیر پل قدم میزنم. به صدای باران گوش میکنم که شدت گرفته. به عابرها نگاه میکنم که تک و توک با چترهای سیاه درگذرند. به خودم توی آینه کوچکم نگاه میکنم که زیر پل از ترس باران و کثیف شدن مانتو سفیدم ایستادهام. به رژ لبهایم نگاه میکنم که کمی مثل همیشه کج کشیدهام. به بینیام نگاه میکنم که زیادی کوچک است. به ابروها که تتو کردهام. به رژگونه که مسعود عاشقش است. به مردی که از توی آینه دیده میشود. به مرد که ایستاده و مرا نگاه میکند. به مرد که چهل ساله نشان میدهد و به ستون پهن زیر پل دست گرفته است. به مرد چهل ساله کنار پایه پل که به باران گوش میدهد. آینه کوچکم را توی کیف دوشی سبزم میگذارم که با کفشهای سبز هماهنگ کردهام و با شلوار و مانتو سفید و با لاک سبز. به انگشتهایم نگاه میکنم. به لاک سبز که نقطههای سفید و بنفش وسطش برق میزنند. به انگشتهایم نگاه میکنم و نیم دور دور خودم میچرخم. به انگشتها نگاه میکنم و به مرد که هنوز آنجا ایستاده. به مردی که شبیه بازیگرهای فیلمهای هیچکاک است. به مرد نگاه میکنم و به مسعود فکر میکنم که توی این باران قالم گذاشته. به موبایل که بیخودی از دستم افتاده و خراب شده، به تلفن عمومی که کارت تلفنم را غیر مجاز اعلام میکند. به مسعود که نمیتوانم به فحش بکشمش. به مرد که عاشقانه نگاهم میکند. به پاهایم که میل دارم تکانشان بدهم. به مرد که همچنان ایستاده است. به خودم که به سمتش میروم. به قلبم که تند میزند. به صدایم که از توی گلو بیرون خواهد آمد. به خجالتم که گم شده است. به رانهایم، به بالای رانهایم که خیس شده است. به دستم که میلرزد. به مرد که نگاهش ثابت است. به من که سلام میکنم، و مرد که جواب میدهد. به صدا که از شدت باران میپرسد، و من که میگویم دارد آرام میشود، و من که سه نقطه سفید روی بازویش را تازه میبینم و...
باران بند آمده است. خیابانها شلوغتر شدهاند. ماشینها روی پل، پشت سرهم صف کشیدهاند. از این فاصله فقط تصویرشان را میبینم. شاید بوق هم میزنند. پل هلالی است پر از نورهای دوتایی که به شرق میآیند و نورهای قرمز کمرنگ که به غرب کشیده میشوند. از این پنجره عریض تاریک، نورها را میبینم که از پل رد میشوند و رنگ ماشینها وقتی که از زیر چراغهای خیابان عبور میکنند. ماشینهای سیاه، دودی، نوکمدادی، سفید، بژ و دو تا پراید یشمی. شماره ماشینها را نمیبینم، شاید این یکی، پراید یشمی مسعود باشد یا آن یکی. با آن خرس بزرگ لمیده در صندلی عقب، با خرس و مسعود که از این فاصله دیده نمیشوند. با من که آنجا نیستم و مسعود که از ترس باران حتما توی خیابان نیست. با من که پشت این پنجرهام. با بهزاد که اصرار دارد خودش تنهایی قهوه درست کند. با من که روی پنجره اسم مسعود را مینویسم. با بهزاد که نمیبیند من روی پنجره مینویسم. با من که با عصای بهزاد بازی میکنم. با بهزاد که تختخواب را مرتب میکند. با من که از پنجره فاصله میگیرم. با بهزاد که بویم را حس میکند. با من که پشت میز مینشینم. با بهزاد که صدایم میکند. با من که اشک توی چشمهایم جمع میشود. با بهزاد که با دو فنجان قهوه ترک میآید. با من که فال میگیرم. با بهزاد که قهوه مینوشد. با من که دست به صورتش میکشم. با او که انگار نگاهم میکند. با من که به فنجانش نگاه میکنم. با او که انگار تمام گوش است. با مسعود که خیلی وقت است فالش را نگرفتهام. با بهزاد که عاشق فال است. با من که عصا را جمع میکنم...
زیر پل با روی پل خیلی فرق دارد. زیر پل آدم دوست دارد که بایستد و باران ببارد. روی پل دوست دارد که توی پراید یشمی دوستش بنشیند و موسیقی رپ گوش کند. زیر پل سنتی میچسبد. شجریان یا ناظری، شاید هم تعریف. روی پل وقت شنیدن ساسی مانکن است و آبجیز. زیر پل میشود گریه کرد. روی پل باید خندید. اما آن طرف... چهار کوچه به سمت جنوب، وقتی به چپ بپیچی، ساختمان هشتم، طبقه شش. آن جا که پنجره عریض دارد و پل دیده میشود. آن جا که نه زیر پل است، نه بالای پل. آنجا که پل دیده میشود اما نمیدانی با پل باید چهکار کنی، آنجا واقعا نمیدانی باید چهکار کنی. پل انگار که معنی ندارد، انگار منحنی است روی تخته سیاه که دکتر صادقی کشیده تا تو شتاب همه متحرکهای جهان را رویش حساب کنی. وقتی که بالا میرود، وقتی به قله میرسد و وقتی سرازیر میشود تا بفهمی که یک اصل فیزیک نیوتن به همه کتابهای تاریخ میارزد. آنجا نمیدانی پل را باید چهکار کنی به خصوص وقتی غروب است، یا شب است و بهزاد دوست دارد بعد از مرتب کردن تختخواب شعری از نرودا برایت بخواند. پل را نمیدانی چهکار کنی به خصوص وقتی که ماشینها نورهای گذرندهای هستند که رنگ و شکلشان فقط زیر چراغهای خیایان دیده میشود و تو هر آن، در فاصله هر مصرع منتظر پراید یشمیرنگی هستی که خرس بزرگ هنوز توی صندلی عقب آن لمیده است.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه