داستانی از محمد داودزاده
29 خرداد 94 | داستان | محمد داودزاده داستانی از محمد داودزاده
"چرا این قدر، همه چیز سیاه است!؟ چون شبی تاریک و بی صدا، که امیدی به صبح نیست! نکند خورشید را، سیاهچاله ای بلعیده است!" می شنوم! همهمه گنگ و مبهمی از دور دست، ناله و شیون زنی را که کمک می طلبد، صدایش چه قدرآشناست! مردی می گوید ...

ادامه ...
داستانی از قباد آذرآیین
29 اسفند 93 | داستان | قباد آذرآیین داستانی از قباد آذرآیین
از شبی که فلو خوابنما شد و شیرین را خواب دید و خوابش راست درآمد و خانواده شیرین این ها بعد از چند سال دخترشان را پیدا کردند، روزی نیست که چند نفر نیایند و دست به دامن مادر و خواهرهای فلو نشوند که به فلو بگویند خوابی هم برای آن ها ببیند . ...

ادامه ...
داستانی از ابراهیم دمشناس
29 اسفند 93 | داستان | ابراهیم دمشناس داستانی از ابراهیم دمشناس
خودش و خواهرش صندلي جلو نشسته بودند، بغل دست راننده كه راه و چاهِ مرا توي آينه مي‌پاييد، جريك جريكو را مي‌گويم. داشتم طبق يك برنامه‌ي روزانه از معشور كهنه و خاكي به كُواتِر مي‌رفتم؛ ناحيه‌ي صنعتي را مي‌گويم، نو و پر زرق و برق زنده. ...

ادامه ...
داستانی از كامران سليمانيان مقدم
28 اسفند 93 | داستان | كامران سليمانيان مقدم داستانی از كامران سليمانيان مقدم
خديج داشت به مرد ديگري كه رو تخت روبرويش نشسته بود نگاه مي كرد. كت و شلوار نويي تنش بود. كراواتش برق مي زد. عينك آفتابي قاب باريكي به چشمش بود. مرد به جايي بالاي سر خديج نگاه مي كرد. نگاهش پيدا نبود. خديج از بالا آمدن چانه اش اين طور حدس زد. برگشت. چيزي نديد. پیرمرد گفت: ...

ادامه ...
داستانی از بهاره ارشد ریاحی
28 اسفند 93 | داستان | بهاره ارشد ریاحی داستانی از بهاره ارشد ریاحی
ساعت ده صبح بود. کار نوشتن یادداشت‌های روزانه را که تمام کردم، رفتم به اتاق کار آقای اِم و مودبانه و آرام نشستم روی چهارپایه. بشکنی زد که جلو بروم. سرم را آرام از سایه بیرون آوردم و لبخند پهنی زدم. باید صبر می‌کردم سرش را از روی کاغذ‌هایش بالا بیاورد و نگاهم کند. ...

ادامه ...
داستانی از سيروس نفيسي
28 اسفند 93 | داستان | سيروس نفيسي داستانی از سيروس نفيسي
پشت پنجره ايستاده بود، بی حرکت. آن پایین، خيابان طویلی بود که تک و توک ماشینی ازش می گذشت. نور چراغ ماشین ها هر دفعه پر نورتر می شد، شاید هم خزش نرم و بی صدای شب و تاریکی نشسته روی سر و صورت خیابان بود که آن طور نشان می داد. ...

ادامه ...
داستانی از رسول آبادیان
28 اسفند 93 | داستان | رسول آبادیان داستانی از رسول آبادیان
تمام راه در حال خواندن آوازی گنگ بود و گاهی هم با سوت جواب آواز خودش را می داد. گاهی بر می گشت و نگاهی به من می انداخت وچیزی می پرسید که حال و روزم را بهترارزیابی کند.

حالا بیست متری ازمن جلو افتاده بود. برگشت ونگاهی کرد وپرسید: از ده چی خریدی مهندس؟

گفتم: نون. ...

ادامه ...
داستانی از علیرضا فراهانی
28 اسفند 93 | داستان | علیرضا فراهانی داستانی از علیرضا فراهانی
نشسته بودم تو ساحل ... رو شِنایی که داغ نبودن ... باد خنکی از سمت دریا میومد ... بدن آدم مورمور میشد ... چشام دریا رو نگاه میکرد ... بی­هدف ... اصلا نمیدونستم چرا اونجام؟ خوشحال بودم از اینکه قطره­های آب به تنم می­خورد، یه دفعه یه موج سنگین به سمتم اومد، موج سنگینی که تکونم داد، تا بیام خودمو جم­وجور کنم دیدم یه ماهی قرمز کوچولو افتاده بین پاهام و داره وول میخوره. ...

ادامه ...
داستانی از م.ح.عباسپور
28 اسفند 93 | داستان | م.ح.عباسپور داستانی از م.ح.عباسپور
... مثل هر بچه اي كه به دنيا مي آيد يا هر برگي كه فرو مي افتد. اما من اينجا زير تابلو ايستادن ممنوع، درست زير تابلو، در يك روز آخر پاييز، ‌شايد آخرين روز؛ چه مي كنم. منتظر كسي هستم؟ كي؟ ساعت اينجا هم مثل ساعت هاي بيشتر ميدان هاي همه شهر ها خوابيده است. باران مي بارد و من بي چتر زير باران مي روم تا خيس آب شوم مثل موش يا مثل انسان ها زماني كه هنوز هيچ چتري ساخته نشده بود. ...

ادامه ...
داستانی از علی‌اکبرجانوند
28 اسفند 93 | داستان | علی‌اکبرجانوند داستانی از علی‌اکبرجانوند
به چراغ و بوق‌های مکرر خودروهای تک سرنشین توجه نمی‌کرد. خیلی‌‌‌‌‌ها برای سوار کردنش سمج می‌شدند. تک‌بوق، چراغ، تک‌بوق، چراغ! بیشتر از نیم ساعت کنار بزرگراه ایستاده بود. تا اولین ایستگاه راه زیادی در پیش داشت و ناچار بود همانجا منتظر بماند تا بلکه خودرو عمومی برسد. باد آلوده به دود به سر و صورتش می‌زد. پرِ رو سری‌اش را جلو بینی و دهانش گرفته تا دود کمتر استنشاق کند. ...

ادامه ...