داستانی از مانی پارسا
28 اسفند 92 | داستان | مانی پارسا داستانی از مانی پارسا
بوی مطبوعِ آدامسِ نعنايی که چِلِپ چِلِپ می جويدم، با بوی تندِ عرقِ کشمش که آن طور بی محابا پِيک پِيک رفته بودم بالا درمی آميخت. آدم فکر می کند بوی مطبوعِ نعنا، آدامسِ نعنايی، بوی تندِ عرقِ کشمش را محو می کند. زهی خيالِ باطل! خرجِ اَتِينا شده است آدامسِ نعنايی که اگر به جا جويده می شد، بی چون وچرا نشانه ی آقامنشی و ادب و متانت می بود. ...

ادامه ...
داستانی از سپيده كوتي
28 اسفند 92 | داستان | سپيده كوتي داستانی از سپيده كوتي
همه‌چیز از جایی شروع شد که تصمیم گرفتم با آدم دیگری در شهر دیگری زندگی کنم. حالا که خاطراتم را مرور می‌کنم، اتاق آرام‌آرام پایین می‌رود، اما هنوز از پنجرة رو‌ به خیابان تابلوی نئون مغازة رو‌به‌رو را می‌بینم.
شاید بالاخره بتوانم اسم روی تابلو را همبخوانم. هر بار که منتظرم کلاغ‌ها از جلوی تابلو کنار بروند تا اسم مغازه را بخوانم، کسی که با من زندگی می‌کند می‌گوید نوبت اوست که پشت پنجره بنشیند و باید جامان را عوض کنیم. ...

ادامه ...
داستانی از حسن حسنی زاده
28 اسفند 92 | داستان | حسین حسنی زاده داستانی از حسن حسنی زاده
علی داد داشت وسط حیاط کراواتش را سفت می کرد که روکرد به نوریجان و مثل برق گرفته ها گفت:" دَدِ باورت نمی شه که بگم. همچی کاکام علیخان با پاشنه ی دستش کوبید به کله قند که از ته قهوه خونه پرید تو پارچه فروشی ِ حیم یهودی، اگه سرشو قایم نکرده بود باورکن باید می بردیمش خُمبِه. ...

ادامه ...
داستانی از امیر بیگدلی
28 اسفند 92 | داستان | امیر بیگدلی داستانی از امیر بیگدلی
از همان روزي كه پدرزنم مرد سر و کله جمشیدخان پیدا شد و تا جايي كه من مي دانم ديگر مادرزنم را ترک نکرد. او پسردایي مادرزنم است. در طول ده سالي كه من داماد آنها بودم سه يا چهار بار بيشتر او را نديده بودم. اما وقتي پدرزنم مرد خيلي سريع خودش را رساند و درست از همان وقتی که پایش را داخل خانه گذاشت بيشتر كارها را به دست گرفت؛ از چاپ آگهی فوت گرفته تا چگونگی پذیرایی از مهامانها، چه در خانه و چه در بیرون از خانه، و همچنین سروسامان دادن به مراسم کفن و دفن و ...

ادامه ...
تصادف / داستانی از اسماعیل صابر
28 اسفند 92 | داستان | اسماعیل صابر تصادف / داستانی از اسماعیل صابر
پیش از آنکه مادرش از راه برسد ، مادر امیر رسیده بود. معلوم بود که به او زودتر خبر داده بودند. قبل ازآن نسرین هنوز جرأت نکرده بود چشم‌هایش را بازکند. با اولین تلاشی که بعد از به هوش آمدن برای بازکردن چشم‌ها به خرج داده بود مشتی سوزن ریز طلائی رنگ به چشم‌هایش فرو رفته بود و او تندی آن‌ها را بسته بود، با فشار بسته بود طوری که به نظرش می‌رسید چند تا تخته سیاه بزرگ را که انگاری کسی نوشته‌های روی آن‌ها را هول‌هولکی پاک کرده باشد، جلوی چشم‌هایش به این سو و آن سو می‌برند. ...

ادامه ...
مغاک / داستانی از امیر حسین محمدی
28 اسفند 92 | داستان | امیر حسین محمدی مغاک / داستانی از امیر حسین محمدی
این جا هم دلم ضعف می رود. نیمه های شب صدای هولناک خرد شدن شیشه ی اتاقم در همه ی آبادی پیچید. آرام به سمت قاب چوبی پنجره رفتم. قسمتی از شیشه فروریخته بود و دندانه های آن جا به جا ، باریک و تیز مانده بود. خوابم نمی آمد. ...

ادامه ...
"یکی از اون هشت نفر " / داستانی از علی اکبر جانوند
28 اسفند 92 | داستان | علی‌اکبر جانوند
- دست‌های سردش پس گردن و پشت گوش‌هایم را نوازش می‌کرد. فکر می‌کرد ناآرامم. چیزی نمانده بود گریه کنم. باز هم نشد.
- بغض کردی؟ چرا گریه نمی‌کنی؟ گریه کن سبک بشی!
- کاملا با حرکات من آشنا بود. خیلی زود همه چیز لو می‌رفت. بهتر از خودم حرکاتم را معنا می‌کرد. ...

ادامه ...
انگشت شست روی دماغ مامان
داستانی از رضا سلیمانی
24 اسفند 92 | داستان | رضا سلیمانی  انگشت شست روی دماغ مامان<br> داستانی از رضا سلیمانی
من وقتی کوچک بودم همیشه یک آرزو داشتم وهی از خدا می خواستم که به ما شش بچه بدهد . من همیشه وهر جااین ارزو را می کردم تا این که خدا بعد از یک سال بهمان یک بچه داد . اول که نوزاد بود خیلی با نمک بود . وهیچ کاری نمی توانست بکند . آن موقع خانه ما پرمهمان بود ، وقتی خواهرم سه ساله شد ماجراهای ما هم شروع شد . او کارهای عجیبی می کرد وقتی من خواب بودم او بیداربود ، موقعی از خواب بیدار میشدم که به مدرسه بروم تمام کتابهایم ...

ادامه ...
داستانی از حسن نیکوفرید
28 تیر 92 | داستان | حسن نیکوفرید داستانی از حسن نیکوفرید
هروقت اومدیم فوتبال زدیم و توپ افتاد تو حیاطشون، توپُ پاره کرد انداخت بیرون. هروقت الک دولک کردیم، گفت شیشه ها رو می شکنین و اومد الک دولکُ گرفت و ... ...

ادامه ...
داستانی از سمیرا صفری
14 خرداد 92 | داستان | سمیرا صفری داستانی از سمیرا صفری
زنی که ازاوحرف می زنم درتصورمن جای گرفته وهرشب به سراغ من می آید والتماس می کند وخود را به در ودیوار می کوبد ومی گوید ازمن بنویس .به او گفته ام که داستانت تکراری است وبهتر است بروی ولی خب زن یک دنده ای است وچیزی که من فهمیده ام خیلی دوست دارد مظلوم نمایی کند .یک بار هم به خوابم آمد وگفت:بااین جمله شروع کن .خندیدم ودم گوشش گفتم :حرفت مسخره ست . ...

ادامه ...