داستانی از ناهید پورزرین


داستانی از ناهید پورزرین نویسنده : ناهید پورزرین
تاریخ ارسال :‌ 25 اردیبهشت 93
بخش : داستان

«چَمَر» 1

ناهید پورزرین

نمی‌خواستند مرا هم با خودشان ببرند. مامان گفت: «جونه‌مرگ شده! مگه اونجا حلوا خیرات می‌کنن. خفه می‌شی از بوی گند و گُه.».

 آنقدر گفتم و غُر زدم و پا کوبیدم به زمین که راضی شد. مخصوصاً وقتی گفتم می‌خواهم کمک کنم تا تن بابایم توی گور نلرزد؛ دیگر چیزی نگفت. دوست عمو از آن دستکش‌های نارنجی‌رنگی که سپورها می‌پوشند برایمان آورد و جایی که آشغال‌های دیشب را برده بودند، نشان‌مان داد. عمو گفت: «آستین‌ها و پاچه‌هاتون بزنید بالا، مواظب خورده‌شیشه‌ها و آشغالای کثیف هم باشید؛  صدجور مرض می‌آرن.».

مامان گفت فقط نایلون‌های زردرنگ را باز کنید. خوب شد مامان ماسک آورده بود، اما بوی بد میوه‌های ترشیده و به قول مامان گند و گه، آنقدر زیاد است که باز هم دماغ‌ام را می‌سوزاند. آشغال‌ها خیلی هستند. همه چیز توی‌شان پیدا می‌شود. چیزهایی که آدم عق‌اش می‌گیرد دست بزند، یا نگاه کند. اما باید آنقدر بگردیم تا پیدا شوند و به قول مامان تنِ بابا توی گور نلرزد.

 بابای‌ام توی همان پتویی که از لرز و بدن‌درد کز کرده بود توی‌اش، مُرد. آن هم توی تابستان به این گرمی که آدم اعصاب‌اش گُه‌مرغی می‌شود. بعد از جیغ مامان، اول همسایه‌ها آمدند. مامان ترسیده بود؛ من هم. آبجی فاطی هم ترسیده بود. یکی از مردهای همسایه‌مان که مثل بابا موهای‌اش سیاه و سفید بود و اصلاً هم نترسیده بود؛ دست راست‌اش را کشید روی چشم‌های بابایم، که معلوم نبود به کجا زل زده بود. پتو را کشیدند روی سرش و همه صلوات فرستادند. مامان چادرش را چپانده بود توی دهن‌اش تا جلوی مردهای همسایه جیغ نزند؛ بابا همیشه از جیغ زن‌ها عصبانی می‌شد. اول همسایه‌ها آمدند. بعد چندتا چندتا آدم می‌آمد. حتی فامیل‌هایی که من نمی‌شناختم هم آمده بودند. آبجی فاطی توی یکی از همان استامبولی‌های بابای‌ام گِل درست کرد. همان استامبولی که بابا همیشه سر کار، باهاش دوغاب درست می‌کرد و با ملاقه تندوتند می‌ریخت پشت کاشی‌هایی که روی دیوار چیده بود و با گِل گیرانده بودشان؛ بابا از بوی گل خیلی خوش‌اش می‌آمد.

می‌گفت: «آدمیزاد علاقه‌ی عجیبی به بوی این گِل داره رولَه!».

آن روز حال‌اش خیلی خوب بود. وقتی حال‌اش خوب بود، خیلی با من مهربان می‌شد. فاطی تشت گِل را برد توی اتاق زن‌ها. خانه‌مان پُر از زن‌های چادر سیاه شده بود. من خجالت کشیدم بروم پیش مامان که بهش بگویم اینقدر گریه نکند. همانجا پشت در ایستادم و گریه کردم و به مامان نگاه کردم و به فاطی که اول گِل را مالید روی شانه‌ها و سر چادر مامان، بعد هم برای خودش گذاشت. خاله و عمه‌هایم هم گِل را دست به دست مالیدند به سر و شانه‌های‌شان.

آبجی فاطی تشت کوچک گِل را آورد گذاشت توی حیاط، سر راه زن‌هایی که می‌آمدند. وقتی مرا دید دست‌های گلی‌اش را کشید به موهای‌ام و با گریه گفت بیا که خاک تو سر شدیم. آن موقع بود که فهمیدم هر کس بابای‌اش بمیرد خاک تو سر می‌شود. گفتم: «آبجی فاطی چرا استامبولی بابا را گذاشتی سر راه؟»

گفت: «فامیلای نزدیک گِل میزنن به سر و شونه‌هاشون.»

گفتم: «فاطی استامبولی بابا را بشور! تو که می‌دونی چقدر روی وسایل‌اش حساسه.»

فاطی دوباره گریه کرد و وقتی نشست کنار شیر آب تا دست‌های‌اش را بشورد، گفت: «دیگه نیازش نداره.»

من هم بیشتر گریه کردم؛ آنقدر که به رگ‌های سرم فشار آمد. یاد بابایم افتادم که تا کار را تعطیل می‌کرد فوری استامبولی‌ها و اثاث کارش را می‌شست. می‌گفت: «فرچه بکش رولَه1 فرچه بکش. اگه ملات خشک بشه دیگه پاک نمیشه.»

وای اگر بابا زنده بود و این روز را می‌دید پدرم را در می‌آورد و کشیده‌های آبدار پشت گردن‌ام را تا ساعت‌ها می‌سوزاند. آخر بابا همیشه از آمدن مأمور به درِ خانه و آبروریزی ترس داشت. داشتم گریه می‌کردم که عموی‌ام دستی به سرم کشید.

گفت: «تو دیگه مرد این خونه شدی بیا بریم تو مجلس مردا.»

داشتیم می‌رفتیم که چند سرباز و پلیس آمدند تو. سربازها تفنگ‌های بزرگ به شانه داشتند و آن دوتای دیگر روی کمربندشان کلت داشتند. هر وقت بابا از دست‌مان عصبانی می‌شد. می‌گفت: «آخرش یه کُلت می‌خرم و همه‌تونو می‌کشم.»

اگر بابا زنده بود و می‌دانست پلیس‌ها برای چه آمده‌اند، حتماً مرا می‌کشت. باید پیدای‌شان کنیم تا این‌ها دیگر نیایند، وگرنه مامان از غصه دِق می‌کند. پلیس‌ها هم مثل مامان تعجب کردند وقتی عموی‌ام آن‌ها را به کناری کشید و بهشان گفت که بابایم مرده. بعد آن‌ها را بُرد بیرون از خانه. زن‌هایی که می‌آمدند سمت خانه‌ی ما همه‌اش حواس‌شان به عموی‌ام و پلیس‌ها بود. وقتی دَمِ در می‌رسیدند، همه‌شان با هم گوشه‌های چادرهاشان را بالا می‌آوردند و روی سینه ضربدر می‌کردند و پشت گردن گره می‌زدند. بعد از خودشان صداهایی مثل مامان در می‌آوردند و شیون می‌کردند. مدام دست‌های‌شان را لوله‌ای تاب می‌دادند و از گِلی که فاطی سر راه‌شان گذاشته بود هم روی سر و شانه‌های‌شان می‌مالیدند. آخر تا به حال ندیده بودم. خنده‌ام گرفت از دیدن جمعیت زن‌ها که مثل کلاغ شده بودند؛ با آن چادرهای ضربدری‌شان. اما می‌دانستم چون بابایم مرده، نباید بخندم و جلوی خنده‌ام را گرفتم. حواس‌ام رفته بود به زن‌ها. نمی‌دانم عموی‌ام چی گفت که پلیس‌ها رفتند.

وقتی بابای‌ام را با همان پتویی که توی‌اش لرز کرده بود، داخل آمبولانس گذاشتند؛ دنبال آمبولانس دویدم، اما عموی‌ام مرا گرفت و نگذاشت بیشتر جلو بروم و بابای‌ام و آمبولانس هر دو دور و دورتر شدند. بعد از چند روز خانه هم خلوت و خلوت‌تر شد؛ فقط عموی‌ام مانده بود و زن‌عموی‌ام که شانه‌های مادرم را می‌مالید. عموی‌ام ماجرای آمدن پلیس‌ها را به مامان‌ام گفت و گفت: «چیز مهمی نیست، لابد موقع کار جابجا کرده. وگرنه به چه کارش می‌اومده، میگن بایگانی شده بودند. خودشون پیدا می‌کنند.»

مامان‌ام دوباره زد توی سرش و با گریه گفت: «می‌گفتی دیگه نیست‌اش که ازش بپرسید. دست‌اش از دنیا کوتاه شد! آخرش این فشارخون سکته‌اش داد. چقده گفتم مرد! اگه به فکر خودت نیستی به فکر این زبون‌بسه‌ها باش!»

وقتی آبجی‌فاطی از کلاس خیاطی آمد؛ پلیس‌ها هم آمده بودند و توی حیاط داشتند با مامان حرف می‌زدند. خوب شد بابای‌ام توی تابستان مُرد وگرنه ما می‌رفتیم مدرسه و مامان تنها می‌شد و بیشتر توی دل‌اش گریه می‌کرد. آخر فاطی نمی‌گذارد مامان زیاد گریه کند. پلیس‌ها با مامان‌ام خیلی مهربان حرف می‌زدند. نمی‌دانم چون بابای‌ام مرده و به قول فاطی خاک بر سر شدیم؟! یا همیشه مهربان‌اند. من که می‌ترسم ازشان. مخصوصاً از آن که روی کمربندش کُلت دارد. اگر پیدا نشوند چه؟! تا کی باید این آشغال‌ها را بگردیم.

یکی‌شان به مامان می‌گوید: «باید خانه را بگردیم شاید آورده به شما نگفته.»

مادر دوباره ترسیده بود، اما این بار همش حرف می‌زد: «جناب سروان دروغه! اون مرحوم آدم حلال‌خوری بود. ما تو در و همسایه آبرو داریم. ای خدا چمر پشت چمر! کرمت رو شکر!»

جناب سروان گفت: «اگر پیدا نشوند باید معادل‌اش را بپردازید. متعلق به دولت است ما هم باید جوابگو باشیم.»

فاطی بی‌سلام جلو رفت و گفت: «حالا تو این پاکت‌ها چی بوده اصلاً؟»

گفت: «چک‌های میلیاردی و تراول‌های باطله‌ی بایگانی شده .»

مامان گفت: «خب خودتون دارید می‌گویید باطله. پول باطل به درد کسی نمی‌خوره.»

من خیلی ترسیده بودم، اگر می‌فهمیدند کار من بوده چه؟

جناب سروان گفت: «همین باطله‌ها دست نااهل‌اش بیفتد کلی سوءاستفاده می‌تواند بکند. ما کاری به این حرف‌ها نداریم بی‌کم و کسری باید چک و پول‌های خرج شده را تحویل بانک مرکزی بدهیم.»

من پشت مامان ایستاده بودم. خیلی ترسیده بودم آخر، جناب سروان آن پول‌های الکی را می‌خواست. از نگاه فاطی فهمیدم که می‌داند. کشیدم کنار. گفتم به جان بابا اگر می‌دانستم به درد می‌خورد بر نمی‌داشتم. بابا گفت این‌ها پول باطله است. فاطی گفت: «کار پدرم نبوده جناب سروان، این بچه روز آخر کمک دست‌اش بوده ،چون کارگر نداشت. کار سعید بوده اما پدر وقتی پاکت‌ها را دیده از دست‌اش گرفته و پنهان کرده که فردا بیاره پس بده که اجل مهلت‌اش نداد و دم صبح سکته کرد.»

مادر زد زیر گریه و به فاطی گفت: «پس چرا به من چیزی نگفت؟ خودش گفت؟»

فاطی نگاهی به من کرد و گفت: «خود این وروجک الان به من گفت.»

جناب سروان به یکی از سربازها گفت: «گفتی اون روز شیفت تو بود. این بچه همراهش بود؟»

سرباز پاهای‌اش را جفت کرد. دست‌اش را گذاشت روی گوش‌اش: «بله قربان همراهش بود.»

من می‌دانستم که اگر مامان بفهمد دعوای‌ام می‌کند. خواستم ازش دور شوم که مچ‌ام را گرفت تا فهمید کار من بوده مهربانی‌هایش با من تمام شد و با مشت افتاد به جان‌ام که: « ذلیل مرده‌ی خاک بر سر جونَه‌مرگ شده! دستی‌دستی بابات رو بدنام کردی رفت. چرا ورداشتی، هان؟»

یکی از پلیس‌ها مرا از دست مامان نجات داد و گفت: «بگو ببینم تو این پول‌ها را برداشته بودی؟راست‌اش رو بگو!»

گفتم: اجازه آ... آقا به خدا ن..ن.. نمی‌دونستم پول راستکیه. آخه سوراخ سوراخ بودن. عصبانی شد و گفت: «چرا  بی‌اجازه برداشتی واسه بانک پول حساب میشن. چه جوری آوردی؟»

مامان سرم داد کشید و فحش‌ام داد. گفتم: «گذاشتم زیر پیرهن‌ام، بعد که اومدیم بیرون به بابا گفتم اونم ازم گرفت‌شون. گفت قایم‌شون می‌کنه تا فردا ببره پس بده. دیگه نمی‌دونم.»

«زود بگو کجا... کجا گذاشت، برو بردار بیار. اگر به سن قانونی رسیده بودی بازداشت‌ات می‌کردم.»

گفتم: «آقا به خدا نمی‌دونم کجا گذاشته».

یکی از پلیس‌ها روی کمرش چماق داشت. گفتم الان است که با آن بزند توی سرم. اگر بابا بود و این وضع را می‌دید حتماً می‌افتاد به جان‌ام و با کمربند سیاه و کبودم می‌کرد. هر وقت می‌زد از زیر دست‌اش فرار می‌کردم و می‌رفتم توی دستشویی قایم می‌شدم تا عصبانیت‌اش بخوابد، بعد بیرون می‌آمدم. اما حالا چه؟ اگر فرار می‌کردم این پلیس‌ها پوست‌ام را می‌کندند. گفتند باید معادل چک و پول‌ها وثیقه بگذارید.

مامان گفت: «یعنی چقدر؟»

جناب سروان گفت: «حداقل‌اش شصت میلیون. فقط معادل تراول‌هاست.»

مامان نگاهی به من کرد زد توی سرش و گفت: «یا پیغمبر! شصت میلیون از کجا بیارم.»

فاطی رفت توی خانه زنگ زد به عموی‌ام که با سند خانه‌اش آمد. جناب سروان وقتی داشت می‌رفت گفت: «دعا کنید چک‌ها پیدا شود وگرنه پای‌تان به دادگاه باز می‌شود. تا چک‌ها دست کسی نیفتاده و جعل‌شان نکرده‌اند بگردید پیدایشان کنید وگرنه خودمان خانه را زیرو رو می‌کنیم.»

مادر هول‌هولکی چندبار گفت: «چشم، چشم جناب سروان می‌گردیم پیدا می‌کنیم اگه اون خدابیامرز قایم‌شون کرده باشه جای دوری نمیرن حتماً تو این خونه‌ان. می‌آریم خدمت‌تون می‌خوایم چیکار؟!»

یکی از پلیس‌ها به عموی‌ام گفت: «فردا باید همه‌ی پول‌های بایگانی‌شده‌ی بانک را بفرستیم بانک مرکزی. از حالا بیست ساعت وقت دارید تا پیدا کنید و بیاورید وگرنه قضیه دادگاهی می‌شود و آن وقت دیگر به همین راحتی‌ها نیست.»

مامان گفت: «باید همه جا را بگردیم.»

فاطی گفت: « اگه پیدا نشد چی؟ از کجا معلوم تو خونه باشن؟»

مادر دست‌ام را گرفت و گفت: «جز جیگر زده بیا بگو بابات پولا را کجا گذاشت تو می‌دونی. باید بدونی! چرا لال شدی؟ این چمر را خودت درست کردی خودت هم تموم‌اش می‌کنی. چمر بابات کم بود که یه بلای دیگه سرمون آوردی؟!»

کتک‌های مامان خیلی درد داشت گفتم: «باشه. باشه میگم ولی تو رو خدا دیگه نزن مامان!»

عمو گفت: «کُشتی بچه را، بزار حرف‌اش بزنه.»

گفتم: «میگم اما نزنی. دیروز شنیدم که میخای کت و لباسای بابا را بدهی به یکی، من که دیده بودم بابا پاکت پول‌ها را را گذاشته بود توی جیب کت‌اش، رفتم برداشتم و از ترس این‌که شما بفهمید انداختم توی آشغالا.»

فاطی جیغ زد: «آشغالا؟ کی؟!»

از دست مامان پشت عمو قایم شدم و گفتم: دیشب.

عمو گفت: «فاطی سطل آشغال را برگردان و نگاه کن. خیس و کثیف، بهتر از هیچیه.»

مامان انگار داشت غش می‌کرد. دیگر صدای‌اش بالا نمی‌آمد. دست‌اش را گذاشت روی سرش و نشست روی پله.

آهسته گفت: «دیشب آشغالا را بردند. خودم دادم رفت!»

دوییدم رفتم توی دستشویی حیاط قایم شدم، اما وقتی دیدم کسی دنبال‌ام نمی‌کند بیرون آمدم و همانجا دم دستشویی ماندم. همه هنوز توی حیاط بودند.

فاطی گفت: «حالا چکار کنیم؟!»

مامان گفت: «این‌ها ول‌کن نیستن. مگه ندیدید چهل نفر ریخت اینجا. دستی‌دستی آبرومون می‌رود. نمی‌خوام هر روز مأمورها بیان و برن. ما توی این محل آبرو داریم، باید بریم آشغالا رو پیدا کنیم و بگردیم.»

عمو گفت: «چی؟ دیوانه شدید! میون اون همه آشغال و کثافت چطور می‌شه دو تیکه کاغذ رو پیدا کرد؟»

مامان گفت: «چاره‌ای نداریم. نمی‌ذارم این آخر آخرا آبرومون بره و نقل دهن مردم بشیم. جواب اکبر را چی بدم. تن‌اش را توی گور لرزوند این جز جیگر زده!»

خوب شد دور بودم وگرنه حتماً دوباره مشت‌اش را به سمت‌ام پرت می‌کرد. فاطی گفت: «اگه پیدا نشن معلوم نیست کارمون به کجا بکشه. بعید هم نیست خسارت هنگفتی بخوان.»

عمو گفت: «شدنی نیست؛ چطور میخواین یه کیسه زباله را بین اون همه آشغال پیدا کنید؟»

مامان گفت: «شدنی باشه یا نباشه، راه دیگه‌ای نداریم. یه کاری بکن آقارحیم! کیسه زباله زرد رنگی بود. ببینم می‌شناسم.»

با کمک دوست عمو رفتیم جایی که همه‌ی آشغال‌های شهر را می‌برند. تمام شلوارم را لکه و چرک برداشته است. مانتو فاطی پُر از لکه‌های قهوه‌ای رنگ شده، حتی یک بار هم جیغ زد که دست‌اش رفته توی چیز بدی. مامان مدام تف‌اش را پرت می‌کند و کیسه‌های زباله را پاره می‌کند. عمو زیاد خودش را کثیف نکرده و فقط با پا کیسه‌های زباله را این ور و آن ور هل می‌دهد.

دارد شب می‌شود. مامان گفت: «اگه تاریک بشه دیگه محاله پیداشون کنیم، دست بجنبونید».

خیلی گشتیم. من خسته شده‌ام. مامان گفت: « برو بشین رو اون تخته‌سنگ. دستاتم نمالی به سر و صورت‌ات.»

خورشید دیگر پیدا نیست و رفته پشت کوه آشغال‌ها. هوا تاریک شده. نور کثیفی افتاده روی زباله‌هایی که عمو و مامان و فاطی دارند توی‌شان وول می‌خوردند. من دارم به این فکر می‌کنم که استامبولی بابا چهار روز است کثیف افتاده گوشه‌ی حیاط و وقتی رفتیم خانه باید استامبولی بابا را خوب بشورم و یادگارش را بردارم تا دوباره تن‌اش توی گور نلرزد .

 

1- : مصیبت، عزا و مرگ عزیزان.معنی گرفتاری هم می دهد. 

    2- رولَه :واژه ای لری خطاب به فرزند.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : ثریا - آدرس اینترنتی : http://tasorayya-ziya.blogfa.com/

سلام،سایت قشنگی دارید...داستان قشنگی بود!!موفق باشی
یه سری هم به وبلاگ من بزن،چند تا از شعرامو تو وبلاگم گذاشتم...خوشحال میشم نظرتون در مورد شعرام بدونم...ممنون!

ارسال شده توسط : شهین وجدی - آدرس اینترنتی : http://

سلام
داستان چمر خانم پور زرین را خواندم نیاز به ویرایش دارد می توانم برای ویرایش با شما همکاری داشته باشم.در ضمن برای ارایه اثر چه مراحلی باید طی شود
با سپاس و احترام