داستانی از طلا نژادحسن


داستانی از طلا نژادحسن نویسنده : طلا نژادحسن
تاریخ ارسال :‌ 13 تیر 93
بخش : داستان

یک جمعه پر نشاط                  

طلا نژاد حسن                         

مرد جاروی بلند را محکم می‌کشد روی آسفالت. گردو خاک زیادی توی هوا پخش شده. زن عقب عقب می رود توی پیاده رو.

مرد باز هم جارو را محکم تر روی آسفالت می‌کشد.

زن دست راست را مثل بادبزن جلوی صورت تکان می‌دهد و بلند آن طور که او بشنود:

-             اَ گندت بزنن!

کار دیگه ای بلدنیستی ؟!

مرد سرش را باز زاویه 90 درجه برگردانده سمت او ، باز هم جارو را محکم تر می‌کشد روی آسفالت. حالا لب‌هایش زیر سبیل تنک کش آمده، بلند بلند آن طور که از خش‌وخش جارو عبور کند.

-             برو ،برو ، بذار باد بیاد و گرنه ...

زن آهسته اما طوری که او بشنود:

-             به گربه گفتن عنت درمونه ، خاک ریخت روش .

وبلندتر

-             چیه ؟ وایسادم دیگه: کک می افته به تمبونت؟

مرد جارو را مایل تکیه می‌دهد به نشانه چپ ، ابروهای پاچه‌بزی را می‌دهد بالا:

-             هرکه دکون خودشو داره دیگه؛ اینجام دکون منه!!

-             پس بگو سرقفلی می‌خوای؟!

-             سرقفلی گه نه ...

وبدون آن که کش لب‌ها را جمع کنه:

-             سرقفلی‌اش که خیلی چربه. نقداً یه سیگار چاق کن با هم حال کنیم، تا بقیه خرج و مخارج ...

زن پقی می‌زند زیر خنده :

-             په ! اینو باش از یه قاشق آب نهنگ می‌گیره.

مرد باز هم جارو را می‌کشد به آسفالت و گردو خاک را می‌دهد سمت او. زن سیگار و فندک را می‌آورد بیرون و دو نخ سیگاری می‌گذارد لای لب‌ها و با یک تقه‌، فندک را می‌گیرد زیر‌شان.

-             بیا؛ بگیر کوفت کن.

مرد سیگار را می‌گیرد:

-             تو خودت کوفتی و با تمسخر:

-       هه هه ، سیگارشو نگا، "بهمن" ... گفتم شاید مال برونی، چیزی ! و پک محکمی می‌زند و دوباره جارو را می‌کشد به آسفالت.

زن تندی سیگار و فندک را سر می دهد توی کیف و گرد و خاک را دور می‌زند رو به بالا؛ آنطور که مرد بشنود:

-             کسی که به ما نریده بود کلاغ کون دریده بود.

حالا در حاشیه خیابان پا سست می‌کند و پک می‌‌زند به سیگار.

مانتو شلوار سرمه ای حالا چسبیده به بالا تنه؛ زیر بغل و تمام کمرش از عرق به سیاهی نشسته. سایه‌اش کوچک شده، دارد می‌سرد زیر پاش.

ماشین‌های لاین وسط و آخر، زوزه‌کشان و باشتاب رد می‌شوند.

آینه کوچک را از جیب کیفش در می‌آورد و ناخن بلند سبابه را می‌کشد دور لب‌ها، انگار خطی بیاندازد دورشان.

آینه هنوز توی دستش است که 206 نوک مدادی ترمز می‌کند جلوی پاش.

قهقهه چند جوان، بابکوب بکوب سیستم فضا را پر می‌کند.

 او با عجله آینه را توی کیف جاداده با پک محکمی به سیگار لب‌ها را کش می‌دهد سمت چپ و دود را یک نفس هوف می‌کند به هوا، پاشنه میخی یک‌پا را با حالتی نیمه موزون می‌کوبد به زمین و همراه با صدای ضبط ریتم می‌گیرد.

جوان سمت شاگرد نیم‌تنه را از پنجره انداخته بیرون با هر دو دست روی در ماشین می‌کوبد؛ وسط قهقهه صداش را اوج می‌دهد:

-             وایسا همین جا اساعه بابامو می‌فرستم.

ماشین ازجاکنده می‌شود و باز گردو خاک از زیر چرخ‌هاش هوفه می‌کند به سر و تن زن.

روسری را شل‌تر می‌کند و هی با دست چپ خودش را باد می‌زند و گردو غبار را از صورت دور. باز هم می‌رود سراغ کیف و لوله ماتیک را در می‌آورد . بدون آینه می‌کشد به لب‌ها و آن‌ها را می‌مالد به هم.

سایه‌اش حالا دیگر کاملاً محو شده‌، زیر پایش هم نیست. پک آخر را به سیگار می‌زند و کونه آن را پرت می‌دهد پشت سر‌.

باز در جهت عکس حرکت ماشین‌ها آرام قدم می‌زند.

ماشین‌های دولاین سرعت، مثل برق رد می‌شوند . لاین کنار هم بعضی‌ها ترمزی و مکثی و ....بعد هم سرعت.

ماشین پاترول، یک آن مثل باد رد می‌شود. اما، کمی جلوتر، سرعتش را می‌گیرد و می‌کشد لاین کنار.

زن با نگاه او را دنبال کرده همچنان با پاشنه میخی روی زمین ضرب گرفته حرکت سر و گردن و باسن را با آن همراه می‌کند.

پاترول دنده عقب ... می ‌آید، می‌آید، می‌آید و جلوی پاش ترمز.

حالا مانتو شلوار سرمه‌ای در موجی از گردو خاک نوک مدادی می‌شود.

دو سرنشین پاترول با هم زمزمه‌ای می‌کنند و بلند می‌زنند زیر خنده . دست‌های پشم‌آلوی سرنشین سمت شاگرد از پیراهن صورتی می‌آید بیرون و صلیب می شود روی پنجره باز. زن می‌رود جلو، آن طور که سینه و شکمش می چسبد به در خودرو. پیرهن صورتی ، همین طور که پر روسری زن را روی سینه اش به بازی گرفته، چیزهایی آهسته آهسته توی صورت زن زمزمه می کند.

زن انگار بی‌تاب است ؛ گاهی به چپ، گاهی به راست نگاه می‌کند و دیگر از ریتم و حرکت موزون سر و تنه خبری نیست .

پیراهن صورتی یک دفعه صدایش را بالا می‌برد:

-         به ما که رسیده ممه رو لولو برو؟

زن در حالی که کمی خودش را عقب کشیده به همان بلندی صدای مرد:

-             به خدا می‌بردمش دندون پزشک و.... انگار چیزی توی صداش بشکند:

-             اون هنوز محصل ...

مرد صداش را بلند تر می‌کند:

-             تو هم معلمش....

-         برا ما فیلم نیا !!!

-         حالا دیگه واسه دندون پزشک ؟!!

پس بفرما ما این‌جا هویچ‌ایم؟! چراغی که مسجد رو است...

زن در حالی که دوباره با پاشنه میخی ریتم گرفته لبش به زرد خنده‌ای کج می‌شود.

-             به خونه رو است ، اول شعر شو یاد بگیر..

-             حالا هر چی ...

در حالی که هر دو بال روسری زن را از دو طرف می‌کشد تا کیپ گردنش؛ صدا را کمی پایین می‌آورد.

-             ببین من خودم ختم رنگ فروشام. نگا کن، من گنجشکو رنگ می‌کنم جا شتر مرغ می‌فروشم، با من یکی بازی نکنی ها!

-         همین امشب ...

-         خوب ؟!

- راست یک ماه خودت شارژت می‌کنم...

و.... دست راست را می‌برد گونه چرب زن را بین دو انگشت شصت و سبابه فشار می‌دهد.

یک مشت طلای زنگ‌زده از دهانش به قهقهه می‌ریزد بیرون. پر روسری زن هنوز تو دستش است آن را با تکانی آرام اما به تهدید انگار!

-             حل ؟!

زن حالا با نوک باریک پنجه کفش آرام، آرام  و با ریتم می‌زند به لاستیک خودرو راننده گاز می‌دهد و بال روسری از دست پیرهن صورتی کنده می‌شود.

کمی جلوتر باز صدای ترمز وپاترول عقب عقب می آید تا جلوی پای زن.

 در این رفت و برگشت ، باز موجی از گردو خاک، باز نیم‌تنه صورتی می‌افتد بیرون. زن که ظاهراً مشغول مرتب‌کردن روسری و کاکل جلو است. دستش شل می‌شود و یک قدم به جلو؛

باز طلاهای جرم گرفته از وسط خنده مردمی افتدبیرون اما یک دفعه صداش جدی می‌شود:

-             یه دفعه به سرت نزنه بخوای منو دور بزنی ها !

- بهت گفته باشم ...

و.... نیم‌تنه صورتی را بیشتر از پنجره می‌کشد بیرون . خط گودی هم مي‌افتد وسط دو ابروش.

- نیگا کن، خبر داری که کرم ایدز افتاده به جون درختا .

- اگه بخوایبازی دربیاری می‌بندم به نافت که ایدز گرفتی واگزوزت دود می‌کنه.

-         اونوقت این دوتا مشتری هم ...

سوت صدا دار را با بشکن بلندی همراه می‌کند :

-         کلا..ا..غ پر.

زن همینطور با بال روسری بازی میکند و نوک پنجه کفش راباریتم ملایمی تکان می‌دهد.

راننده این بار با ته‌گازی پرصدا ماشین را از جا می‌کند.

زن در حالی که گرد و خاک تمام سر و صوتش را گرفته آب دهان را با حرکتی سریع پرت می‌کند به رد آن‌ها.

حالا سایه‌اش پشت سر آرام آرام دارد کش می‌آید و خورشید تشت سرخ و مذابی است بالای سر که هرلحظه به صورتش نزدیک‌تر می شود.

چند قدم می رود جلو و به ماشین‌های درحال عبور :

-ونک ... ونک ...  میدون ونک  ...

اما ماشین ها فقط سرعت، یک آن بر می‌گردد و نگاهی به پشت سر‌، که ... پیکان سبز پسته‌ای با دو کمربند سبز پر رنگ جلوی پاش، ترمز می کند.

زن انگار دست و پاش را گم کرده‌، روسری را می‌کشد جلو‌، دامن مانتو را می‌دهد پایین .

راننده و تنها سرنشین خودرو هر دو لباس سبز نظامی به تن دارند.

مرد سمت شاگرد فرز می‌پرد پایین و تند‌تند چیزهایی می‌گوید. دست‌ها را توی هوا تکان می‌دهد با تهدید گاهی به چپ، و گاهی به راست و ... زن با حالتی همراه با خنده مرتب سر را روی شانه خم می‌کند؛ شانه چپ، شانه راست؛ و چیزهایی می‌گوید انگار التماس می کند چشم‌ها را تنگ می‌کند. لب‌ها را به‌خنده باز می کند، جمع می‌کند، دست‌های عرق‌کرده را از دو طرف هی می‌مالد به مانتو، مرد صدایش را بلند می‌کند و خطاب به راننده که سرباز بلند‌قد و سرخ‌چهره‌ای است:

-             سرکار بیندازش بالا ببینیم، این‌جا رو آلوده کرده ...

زن دست‌پاچه، کیف روی دوشش را باز می‌کند و سه اسکناس سبز می‌آورد بیرون و از پنجرۀ باز پیکان می‌گذارد روی داشبورد جلو.

هر دو مرد تند‌و‌تند چیزهایی می‌گویند و زن همان‌طور هی سرش به چپ و به راست خم می‌شود و با لبخند جواب‌هایی می‌دهد انگار.

سرباز که حالا پیاده شده و آمده سمت زن، کیف را از روی شانه او می‌کشد پایین و محتویات آن را یکی‌یکی بازرسی می‌کند.

چشم زن هی با خنده توی صورت هردوشان دود و می‌زند.

سرباز آرام و با حوصله فندک و سیگار را از میان خرت و پرت‌های کیف جدا می‌کند و سر می‌دهد توی جیب شلوار خودش ... و ... بلند و با خنده:

-             اینا برات ضرر داره، برو دیگه این‌جا رو آلوده نکن.

هر دو مرد سوار می‌شوند و پیکان سبز با سرو صدا از جا کنده می‌شود و باز موج گرد و خاک توی سر و صورت زن.

از جدول فاصله گرفته و به ماشین‌های در حال عبور:

-             ونک ، ونک ، میدون ونک . . .

در جلو را باز کرده، می‌نشیند بغل‌دست راننده‌، هنوز خوب جا‌گیرنشده که دست تپل و سفیدی جلویش دراز می‌شود:

-             نرخش دویست تومنه، اگه پول نداری بپر پایین.

کیف را باز می‌کند، اما دوباره می‌بندد. از جیب مانتو، یک اسکناس صد‌تومانی و چند تا سکه در می‌آورد و همه را می‌ریزد کف دست زن . . . حالا سر را تکیه داده به ستون در پیکان شیری رنگ و آرام‌آرام پلک‌هایش می‌رود روی هم.                                                

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : داودنیکومنش - آدرس اینترنتی : http://

باسلام خدمت استاد.
داستان خوبی است.اماگردوغبارزیادداستان راخراب کرده است.این همه گردوغبارکه مانتوی سرمه ای زن رانوک مدادی می کندآدم رایادجاده های خاکی روستایی می اندازدنه خیابانی درمسیرمیدان ونک...زمان حال، داستان رااسیرجباریت زمان خطی کرده است،شایداگرداستان ازآخرشروع می شدوزمان حالش داخل ماشین بود،می شدبه ماجراهای گوشه ی خیابان پرش زدواززمان خطی خلاص شد...هیچ اتفاق خاصی درزبان نیفتاده ،غیرازگزارشی ناتورالیستی که ضرب المثل هارابعضی جاهابه افراط مصرف کرده است...دیالوگ های سرنشین پاترول بازن اضافه بوده وحتی اگراین ماشین توقف هم نمی کرد لطمه ای به داستان نمی خورد...زاویه دیدسوم شخص محدوداستادانه اجراشده است وحرکات وصحبت های زن باسربازوسرنشین داخل پیکان و... به زیبایی نمایش داده شده است.

ارسال شده توسط : حسن بوربور - آدرس اینترنتی : http://

با سلام .متن شما رو کامل خوندم .جالب بود اما به نظرم زیاد بی امید بود. شاید میشد بیشتر به زندگیش وارد بشی. به هر حال کلاهمو به احترام برمیدارم .پیروز باشد.

ارسال شده توسط : رضا یتاری - آدرس اینترنتی : http://

با درود:
داستان خوبی بود ، دیالوگ با رفتگر کوتاه بود ولی خوب بود زاویه 90 درجه با متن جور در نمی امد، ما نتو از گردو خاک نوک مدادی شده بود !کمی عجیب بود.