داستانی از پريسا صادقي
13 بهمن 94 | داستان | پريسا صادقي داستانی از پريسا صادقي
مثل همیشه بود، تلخ. یک جرعه چای نوشیدم. راه گلویم را بست. نه پایین می رفت و نه می توانستم بیرون بریزمش. چشمانم را بستم و به گلویم فشار آوردم و به سختی قورتش دادم. جایش در گلویم حس می شد و درد می کرد.از داغی چای چشمانم پر از اشک شد. ...

ادامه ...
داستانی از رضا حسین کهندل
13 بهمن 94 | داستان | رضا حسین کهندل داستانی از رضا حسین کهندل
همه چیز از جشن عروسی در آن شب شروع شد که شما هم دعوت داشتید و هر چه بیشتر از لوازم آرایش استفاده می­ کردید چروک ­های زیر چشم، اطراف دهان و خطوط روی پیشانی ­تان پنهان نمی ­شدند. ...

ادامه ...
داستانی از فریده قیمتی
13 بهمن 94 | داستان | فریده قیمتی داستانی از فریده قیمتی
کلید را در قفل چرخاند. با لبخند وارد حیاط شد. چادر را از سر برداشت.
-سلام ننه
پیرزن روی گلیم گوشه حیاط نشسته بود. با لبه روسری اشکهایش را پاک کرد. دختر سر پیرزن را با دو دست گرفت و بوسید ...

ادامه ...
داستانی از احسان قدري
13 بهمن 94 | داستان | احسان قدري داستانی از احسان قدري
همین که وارد اتاق پرو می شوم با زدن کلید، چراغ کوچک و هواکش داخل آن با هم روشن می شود. چند ثانیه قبل از وارد شدن به اتاق، فروشنده پیراهنی را که انتخاب کرده ام می دهد دستم. می گویم آن یکی را هم بدهد تا هر دو را امتحان کنم. احساس می کنم اینطور کم ترمجبورم توی مغازه بچرخم. ...

ادامه ...
داستانی از ناهيد سامي‌فر
8 آبان 94 | داستان | ناهيد سامي‌فر داستانی از ناهيد سامي‌فر
آقای ف کلاه شاپویش را از سر برمی دارد و دستی به چند تار موی روی سرش می کشد و رو به زن کافه چی می گوید: دیگر زیادی پیشانی ام بلند شده است.
و نگاهش را می دوزد به زن کافه چی. زن فنجان سفید قهوه را جلوی مرد میگذارد: پیشانی بلند، نشانه بخت بلند است، آقا! ...

ادامه ...
داستانی از حمزه شربتی
8 آبان 94 | داستان | حمزه شربتی داستانی از حمزه شربتی
زن، به چوب های کف قایق نگاه می کند. چند حباب روی سطح خیس آن قرار دارند که دانه دانه می ترکند.
مرد، پشت به زن ایستاده و به نرده های قایق تکیه داده است. سایه اش کج و معوج درون آب لمبر می خورد. ...

ادامه ...
داستانی از محسن رئیسی
8 آبان 94 | داستان | محسن رئیسی داستانی از محسن رئیسی
این سومین مغازه است. بابا یقین کرده دزد‌ها سراغ او هم می‌آیند. برای همین من و آزاده را صدازده.
« تا وضع این جوره شبا باس برید تو دکون بخوابید.»
آزاده تند می‌پرسد «تنها؟»
«نه. یه شب سهراب ‌بره یه شب تو و یگانه.» ...

ادامه ...
داستانی از غزال شاهمردانی
8 آبان 94 | داستان | غزال شاهمردانی داستانی از غزال شاهمردانی
هوا تازه داشت روشن می‏شد.سالن حالا خالی شده بود. رئوف نشست کنار فاروق. زل زد به روبروش. چشم‏های فاروق دودو می‏زد. پرسید: یعنی الان هیچ کاری باهاش ندارند؟
رئوف بی‏حوصله بود: نه. چه کاری داشته باشند؟ ...

ادامه ...
داستانی از وجیحه امیرخانی
8 آبان 94 | داستان | وجیحه امیرخانی داستانی از وجیحه امیرخانی
بیست و چهار ساعت بیشتر نمانده بود، دلم می خواست این بیست چهار ساعت باقی مانده را تنها باشم. نمی خواستم منا هم امشب اینجا باشد گوشی را از روی میز برداشتم و تند تند برایش اس ام اس زدم : «منا جون امشب خیلی خستم دارم می رم بخوابم، فردا می بینمت، مرسیی و بوسسس» عکس یک کله خنده رو هم با آیکن های گوشی گذاشتم کنار آن تا خیالش راحت باشد حال من خوب است. حال خوبی هم بود حال خوبی که هر کس می آمد خرابش می کرد. شبیه زنی شده بودم که دارد بارش را زمین ...

ادامه ...
داستانی از حسين خسروي
29 خرداد 94 | داستان | حسين خسروي داستانی از حسين خسروي
اگر که ماه نباشد و مردی در گودال یک گور در کمین کفتار نشسته باشد، دیدن او کار هر چشمی نخواهد بود، اما حیوانی که هر شب می آمد نیز چنان با سیاهی درآمیخته بود که رفتارش را به سختی می شد دید. گرداگرد کیمنگاه بود و نبود؛ اگر که نمی دید، می بویید و اگر که نه، می شنید. باید شکار هر شبش را بیابد. اینقدر کُند پیش می آید که شکارچی را جان‌به‌لب می کند، اما آن شب در گودی نمور، یک تکه سنگ نشسته بود و صبر می کرد. ...

ادامه ...