رابطه‌ي راوی با شخصیت های داستان / داود مرزآرا
13 مهر 93 | داستان | داود مرزآرا رابطه‌ي راوی با شخصیت های داستان / داود مرزآرا
از قدیم گفته اند که عشق همیشه راه خودش را بازمی کند. این خصوصیت درمورد خانمی صدق می کرد که همسایه‌ي ما بود. من نوجوان بودم و می دیدم که اگر راه عشق برایش باز نمی شد می رفت وآن را باز می کرد. ...

ادامه ...
داستانی از آذردخت ضیائی
24 شهریور 93 | داستان | آذردخت ضیائی داستانی از آذردخت ضیائی
مادرم رنگ پوستم را دوست نداشت . به یاد می آورم که ماده ای سفید رنگ را با آب مخلوط می کرد به صورتم می مالید که پوستم به قول خودش صورتی رنگ شود. شکل چشمها و فرم بینی ام هم که آزارش میداد ...

ادامه ...
داستانی از سعید طباطبایی
24 شهریور 93 | داستان | سعید طباطبایی داستانی از سعید طباطبایی
پل‌های بزرگ ماشین‌رو، پل‌های کوچک عابر پیاده، پل‌های قطار، پل‌هایی که کشتی‌ها از زیرشان می‌گذرند، همه مرا به وجد می‌آورند. پل بر عکس گذرگاه‌‌ها و تونل‌های زیرزمینی است. روی پل حس پرواز در تن آدم می‌دود و زیر پل حس باران و ...

ادامه ...
داستانی از آنا رضایی
1 شهریور 93 | داستان | آنا رضایی داستانی از آنا رضایی
زن لیوان چای را روی میز چوبی کنار کاناپه گذاشت و خودش را روی خنکای مخمل رها کرد.سی و چند ساله به نظر می رسید.روی یقه ی پیراهن آبی اش چند لکه ی ریز روغن دیده می شد و دور چشم های ریز قهوه ای اش چند چین عمیق. دست های لاغرش را روی عسلی سراند و کنترل ماهواره را به دست گرفت. ...

ادامه ...
داستانک هایی از حمیدرضا اکبری شروه
19 مرداد 93 | داستان | حمیدرضا اکبری شروه داستانک هایی از حمیدرضا اکبری شروه
سرش را تا بلند کرد به سنگ خورد .. بخاطرش نیامد که چه اتفاقی افتاده است .
بر حسب عادت دوباره دنبالش گشت ، ندیدش .همیشه همراهش بود .گاهی وقت ها می خواست با پا له اش کند . ...

ادامه ...
داستانی از طلا نژادحسن
13 تیر 93 | داستان | طلا نژادحسن داستانی از طلا نژادحسن
مرد جاروی بلند را محکم می‌کشد روی آسفالت. گردو خاک زیادی توی هوا پخش شده. زن عقب عقب می رود توی پیاده رو.
مرد باز هم جارو را محکم تر روی آسفالت می‌کشد. ...

ادامه ...
داستانی از آزاده هاشمیان
14 خرداد 93 | داستان | آزاده هاشمیان داستانی از آزاده هاشمیان
گردن لق لقویت را آرام بگذار روی شانه من. من می زنم پشتت، تو آروغ بزن. مادربزرگت می گوید نوبرش را آورده ام. انگار بچه اولم است. بعد از دو تا بچه. آن هم پسر. خوشحال است که این دو تا عین پسر خودش در خانه با شکم جلوداده و در حال خاراندن پس گردنشان راه می روند. تو فرق داری اما. ضربان قلبت را از همان اول حس می کردم. ...

ادامه ...
داستانی از حمیدرضا شکارسری
9 خرداد 93 | داستان | حمیدرضا شکارسری داستانی از حمیدرضا شکارسری
از بهمن ماه كم كم موهايش شروع كرد به ريختن. به سختي نفس مي كشيد. حتي از يادآوري هاي كوتاه هر روزه اش به نفس نفس مي افتاد. اما هرگز فراموش نمي كرد ...

ادامه ...
داستانی از ذبیح رضایی
25 اردیبهشت 93 | داستان | ذبیح رضایی داستانی از ذبیح رضایی
دم غروب بود؛ یک روز گرم تابستانی که آن سه نفر از لای درخت‌ها آمدند بیرون و رفتند توی شهر؛ آدم‌هایی معمولی که در محله‌ی فقیرنشینی به نام گِل‌سفید زندگی می‌کردند. یکی‌شان کفش به پا نداشت و می‌لنگید. به تنگ آمده از گرمای هوا رفته بودند شنا توی رودخانه‌ی حاشیه‌ی شهر؛ شلوغ بود، کفش‌های‌اش را دزدیده بودند. به اولین کوچه‌ای که رسیدند، روی پله‌های خانه‌ای نشست. ...

ادامه ...
داستانی از ناهید پورزرین
25 اردیبهشت 93 | داستان | ناهید پورزرین داستانی از ناهید پورزرین
آنقدر گفتم و غُر زدم و پا کوبیدم به زمین که راضی شد. مخصوصاً وقتی گفتم می‌خواهم کمک کنم تا تن بابایم توی گور نلرزد؛ دیگر چیزی نگفت. دوست عمو از آن دستکش‌های نارنجی‌رنگی که سپورها می‌پوشند برایمان آورد و جایی که آشغال‌های دیشب را برده بودند، نشان‌مان داد. عمو گفت: «آستین‌ها و پاچه‌هاتون بزنید بالا، مواظب خورده‌شیشه‌ها و آشغالای کثیف هم باشید؛ صدجور مرض می‌آرن.» ...

ادامه ...