داستانی از حسن نیکوفرید
20 آبان 96 | داستان | حسن نیکوفرید داستانی از حسن نیکوفرید
چشم چشم را نمی دید. خورشید کاسه سرش را میان دست گرفته بود و فشار می داد . با وجود شال سفید و نازکی که عباس داده بود و دور سر و صورتش پیچیده بود و شیار نازکی در جلوی چشم هایش باز ، ولی با این همه ضربات گرم و ریز ماسه را روی گونه هاو پیشانی حس میکرد. لب هاکمی متورم شده بودند و هربار که با زبان مرطوبشان میکرد ...

ادامه ...
داستانی از علیرضا فراهانی
13 آبان 96 | داستان | علیرضا فراهانی داستانی از علیرضا فراهانی
آقای میم قبل از آنکه از تاکسی زرد رنگ خط 45متری کاج پیاده شود ، روی صندلی جلو لمیده بود . کیف چرمی اش را به سینه گرفته بود و ریزریز از پشت عینک دسته گوزنی اش تکه های دلبرانه ی پیاده روها را دید می-زد . شاید در آن لحظه ها آقای میم تنها فکری که در مغزش نمی چرخید و هیچ اهمیتی به آن نمی داد، رد شدن از روی خطوط عابرپیاده ای بود که این سوی خیابان را از زیر پل بزرگ شهری به آن سوی خیابان وصل می کرد ...

ادامه ...
داستانی از علی خاکزاد
1 آبان 96 | داستان | علی خاکزاد داستانی از علی خاکزاد
نوذر دوباره به طلسم روی سنگ نگاه کرد و ندانستش. ستاره ی شش پری بود و شش حرف توی هر مثلث،یکی بای سه دندانه ای بود بی نقطه یا تشدیدی و نوذر نمی دانست کدام؟شاید سین بی دمی بود و هرچه که بود گره طلسم همین بود و باقی آشنا بود به خاطر نوذر. دو دیگر جیم بود و سینی وارو و سه حرف باقی آینه ی این ها بودند و مکرر بودند ...

ادامه ...
داستانی از قباد آذرآیین
29 مهر 96 | داستان | قباد آذرآیین داستانی از قباد آذرآیین
- نوه تونه؟
- کی؟
- همون آقای جوونی که هر روزویلچرتونو...
- نه...برادرزاده مه.
- خدا حفظش کنه...جوون شیرینیه...می دونین آقا، بعضیا تو همون دیدار اول به دل می شینن.
- سلامت باشین...لطف دارین شما ...

ادامه ...
داستانی از سامره عباسی
23 مهر 96 | داستان | سامره عباسی داستانی از سامره عباسی
دست هایش همیشه بوی خوبی می دهند. نمی دانم چه رازی دارند؟ خیال نمی کنم رازی در کار باشد.
در این سال ها هرگز بی خبر دیر به خانه نیامده. با این حساب تا پنج دقیقه ی دیگر از راه می رسد. لابد هنوز دلخور است. می شناسمش ...

ادامه ...
داستانی از آرش مونگاری
20 مهر 96 | داستان | آرش مونگاری داستانی از آرش مونگاری
قبل از اذان، قبل از اینکه آسمان بخواهد تاریک شود، همان موقع ها بود که هرسه تاشان را دیدم. حالا نمی دانم کی به شما گفته، ولی از همان زیر داشتند تو چشم هام نگاه می کردند و می خندیدند.... نمیدانم، بنظر که اینطوری می آمد.. راستش از آن فاصله هم نمی شد درست دید. من هم خیلی خسته بودم. برای همین هم زیاد محل نگذاشتم ... ...

ادامه ...
داستانی از مهران آبادی
1 مهر 96 | داستان | مهران آبادی داستانی از مهران آبادی
هر کس از سه راه سلفچگان به طرف اراک رفته باشد ؛شاید ما بین دوتپه ی کله قندی کنار جاده، به کافه ای سر راهی بر خورده باشد که مستراحش کار خیلی ها را راه انداخته! از جمله آقای دکتر کاف که برای خودش یک دانشگاه با کل حراست واساتید و دانشجو یانش را سر انگشت چرخانیده است وبر اساس ضوابط و مرام نامه های اخلاقی دانشگاه به تمام معنی یک رییس نمونه است ...

ادامه ...
داستانی از آرش مونگاری
9 شهریور 96 | داستان | آرش مونگاری داستانی از آرش مونگاری
و منتظر ماندم جواب بدهد. می دانستم این مواقع نباید بیشتر از این چیزی گفت. صمم بکم؛ مات گردنبند بود و زبانش را دور لب می چرخاند. پاپی اش نشدم. گذاشتم بیشتر نگاه کند. بازار خراب بود و به این راحتی ها نمی شد، پرنده از سر دام، هو داد. ولی، لفت و معطلیش که یکم بیشتر شد ... ...

ادامه ...
داستانی از راضیه مهدی زاده
8 شهریور 96 | داستان | راضیه مهدی زاده داستانی از راضیه مهدی زاده
دست استخوانی اش را جلو آورد و تعارف کرد.بد بود اگر قبول نمی کردم،مخصوصا که توی خیابان فشن هم ایستاده بودیم و دیده بودم که اوا با چه ذوق و سلیقه ای،توتون ها را ریخت توی کاغذ سفید و با یک دستگاه کوچک کاغذ را پیچاند ...

ادامه ...
داستانی از نازنین پدرام
7 شهریور 96 | داستان | نازنین پدرام داستانی از نازنین پدرام
دو ماه و هفت روز است که هر آخر هفته این جاده را طی میکنم تا به مامان کوکب برسم . قبل تر ها جاده را میشناختم اما حالا از بَر شده ام.محل دقیق مغازه ها، پیچ ها ، محل های سبقت مجاز ،بهترین محل ها برای استراحت ،دست اندازها ، سرعت گیر ها ...

ادامه ...