داستانی از لاله فقيهي | |
31 اردیبهشت 97 | داستان | لاله فقيهي |
![]() |
به خيالم هم نميرسيد كه اينجا باشد. كي فكرش را ميكند؟ راز آن خاطرهي جمعي، اينجا، درست توي پاتختي زهواردررفتهي زير تلفن! جايي كه بتواني از روي تخت دست دراز كني و كشوي پايين را باز كني و پوشهي قطور دستنوشتهها را از زير اسناد و مدارك بكشي بيرون ولي هيچوقت اين كار را نكني. آن وقت يك روز كه دلت بدجور گرفته و همين طور بيجهت براي اين كه خودت را گول بزني ...
|
|
ادامه ... |

ویژه نامه ها
![]() |
1400 |
![]() |
نوروز 1399 |
![]() |
نوروز 1398 |
![]() |
نوروز 1397 |
![]() |
داستان نوروز 1396 |
![]() |
نوروز 1393 |
![]() |
بهرام اردبیلی |
![]() |
ترجمه اولیس اثر جویس |
![]() |
ساده نویسی |
![]() |
علی مسعود هزارجریبی |
داستانی از مظاهر شهامت | |
21 اردیبهشت 97 | داستان | مظاهر شهامت |
![]() |
یک تکه سنگ نمی تواند بیش از نیمی از زمین را ببلعد . گویا این سخن را آخرین مرد ریش سفید شهر وقتی که زیر درختی ایستاده بود که آن سال از سر پیری دیگر حتی یک دانه هم شکوفه نکرده بود، گفته بود . او بعد از گفتن این حرف عجیب رفته بود داخل خانه اش و مدتی از آن خارج نشده بود . دیگران به همدیگر گفته بودند پیداست که تاپدوق به زودی خواهد مرد ...
|
|
ادامه ... |
داستانی از محمود بادیه | |
24 فروردین 97 | داستان | محمود بادیه |
![]() |
عصرچهارشنبه ها جلسه داستان برگزار ميشود.غيراز من و دوستم كه مسنيم، بقيه همگي جوان و پايه جلسات هستند.هردوي ما در مدت كوتاهي به اين جوان ها علاقه مند و حتي به آن ها عادت كرده ايم .
داستان امروز- خانم سيما جولائي تصميم داشت ترتيب تهيه ي كيك و جشن تولد را در خانه مادر بزرگ برگزار كند ... |
|
ادامه ... |
داستانی از محسن آثارجوی | |
19 فروردین 97 | داستان | محسن آثارجوی |
![]() |
هيچ كس نميايستاد. پيرمرد به شكم روي زمين افتاده بود و به نظر ميآمد دارد جان ميكند. ماشين را كنار زدم و رفتم بالاي سرش. صورتش به زمين چسبيده بود و بدنش مرتعش بود. خيابان خلوت بود و گاهي ماشيني رد ميشد. تا آن موقع در چنين شرايطي قرار نگرفته بودم. زبان پيرمرد بيرون افتاده بود و داشت خِرخِر ميكرد. چند بار زدم روي شانههايش و گفتم: « آقا... آقا... آآآقا... » بيفايده بود. ميخواستم بلندش كنم. خيلي سنگين بود. مستأصل شده بودم ...
|
|
ادامه ... |
مینیمال هایی از عباس رمضانی | |
16 فروردین 97 | داستان | عباس رمضانی |
![]() |
پدر بزرگ به شوخی به نوه هایش گفت:امشب آخرین شبی است که برایتان قصه می گویم باید قول بدهید زود بخوابید!
نوه هایش خندیدندو بازیگوشانه پا بر زمین کوباندند و گفتند:ای!پدر بزرگ چرا؟چرا شب آخر باشه،ما دوست نداریم!یعنی دیگه نمی خوای برامون قصه بگی؟ پدر بزرگ غمگینانه گفت:شوخی کردم نوه های گلم اما نمی دانم ... |
|
ادامه ... |
پنج داستانک از نیلوفر منشیزاده | |
16 فروردین 97 | داستان | نیلوفر منشیزاده |
![]() |
ناله چرخها بلند شد. گلها در هوا پرپر شدند. ماشین دور شد. بیمارستان پذیرشش نکرد. جلوی اورژانس کمکم یخ زد ...
|
|
ادامه ... |
داستانی از خاطره محمدی | |
29 بهمن 96 | داستان | خاطره محمدی |
![]() |
پرندهای هراسان خودش را به شیشه کوبید و او از خواب پرید. همانطور که توی تخت نیم خیز شده بود با سرآستینش نمناکی پیشانی را گرفت. خودش را رها کرد روی تشک و نفسی سنگین همراه با آه ضعیفی بیرون داد. عقربه ثانیه شمار ساعت دیواری روی زمان نامربوطی به رعشه افتاده بود. اما با آفتابی که خودش را کف اتاق پهن کرده بود دانست دیرتر از همیشه بیدار شده ...
|
|
ادامه ... |
داستانی از احمد خلفانی | |
21 بهمن 96 | داستان | احمد خلفانی |
![]() |
آن روز ما نارنجی پوشیده بودیم و تیم مقابلمان سبزرنگ بود. هم ما و هم آنها در جاگیری، مهار بازیکن حریف، کنترل توپ، خنثی کردن نقشه های تیم مقابل و پی ریزی حمله های بعدی و شوتها و گلهای بعدی کارآمد بودیم. هیچ کداممان از آن دیگری چیزی کم نداشت، و همه اینها به هیجان بازی میافزود. حلیمه، که از آن دورها چیزی پرسیده بود و ...
|
|
ادامه ... |
داستانی از مونا عسگریانی | |
23 آذر 96 | داستان | مونا عسگریانی |
![]() |
الو، من یکی رو کشتم! بله، بله، حتما تموم کرده. نمی دونم کِی و چه وقت! ولی الان مُرده. یک لحظه اجازه بدین؛ توضیح میدم خدمت تون آقا! زنگ زدم که ازتون کمک بخوام. باید پنجره رو باز کنم.آه، بزارین نفس تازه کنم. جسدش؟! اینجا نیست؛ غیب شده. نه، نه، من اونو جایی نبردم؛ فقط کشتمش. همدست؟! نه، ندارم. گمان نمی کنم زنده باشه؛ خودش گفته که مُرده ...
|
|
ادامه ... |
داستانی از شیرین هاشمی ورچه | |
16 آذر 96 | داستان | شیرین هاشمی ورچه |
![]() |
خرمگس، سنگین وخسته خودش را می کوباند به دیوارهای این اتاقی که با نور مهتابی، رنگ پریده و بی رمق شده است. هر بار سنگین تر و خسته تر. آزارت می دهد. دلت می خواهد دیگر از جایش بلند نشود. توان این را هم نداری که بلند شوی و بکوبی توی سرش. رو به طاق اتاق دراز کشیده ای و گوشت را سپرده ای به آخرین تلاش های بی فرجام ...
|
|
ادامه ... |
اینجا و آنجا
- پیکر شهرام شاهرختاش در خاک آرام گرفت
- «چراغ دل» برنده جایزه بوکر بینالمللی شد
- شاعری که پاسپورتش را از فروغ گرفت
- جواد مجابی در گفتوگو با ایبنا: دیگر رمان نمینویسم
- علی مؤمنی در گفتوگو با ایبنا تشریح کرد : چرا یدالله رؤیایی به رغم تمایل، «شعر نوین حجم» را به تاخیر
- بحثی درباره حجمگرایی نوین
- نگاهی تازه به سرودههای نصرت رحمانی
![]() |
رمان پنج باب در رجعت سلیم و دوالپا نوشته ی احمد درخشان |
دیگران
آرشیو
عضویت در خبرنامه
لوگوی پیاده رو

![]() |
شرایط درج آگهی در پیاده رو |
![]() |
کانال تلگرام پیاده رو piaderonews@ |