داستانی از مردعلي مرادي


داستانی از مردعلي مرادي نویسنده : مردعلي مرادي
تاریخ ارسال :‌ 25 فروردین 93
بخش : داستان

خودم را چال مي‌كنم

مردعلي مرادي

 

اگر کسی می‌گفت پول زیاد دردسرش هم زیاده، می‌گفتم: «زرشک»

اما بعد از بیست و هفت روز از این هتل به آن هتل، از این مسافرخانه به آن مسافر خانه رفتن، یک چیزهایی دست گیرم می‌شود.انگار توی پارک هم که نمی‌شود خوابید! تا کی باید توی خیابان‌ها پلاس بود با یک ساک پر از پول؟ دزد و این حرف‌ها به کنار. ترسم از گیرهای بیخود این انتظامی هاست.

 تا چند روز پیش این قدر نمی‌ترسیدم. جناب آقای سعیدخان تاجدار! آخر نه حرفی از پول‌ها توی روزنامه‌ها می‌نوشتند نه اسمی از تو در میان بود. آرش چیزی از قتل و این حرف‌ها به من نگفته بود! یعنی آرش خودش اعتراف کرده؟ نکند تو یکی از همان‌هایی هستی که آرش کشته! بعد هم عکس منِ خر را چسبانده روي کارت تو و گرفته به کار! از کجا معلوم آن چک‌هایی که نقد می‌کردم، خیلی‌هاش مال خود تو نبودند؟

 لعنت به من! باز در مورد آرش فکر بد کردم، نمی‌دانم چرا گاهی این طور می‌شوم، شاید به خاطر ترسی که روز اول انداخت توي دلم. من هیچ وقت کم نمی‌آوردم، اما، اما آن روز.. تو که غریبه نیستی، اصلن من و تو نداریم، من و تو دوتایی‌مان به زور یک نفریم، یك جورهایی پر از اشکالیم! نه؟ حالا نمی خواهم دعوای من و توو این حرف‌ها راه بیندازم، هر چه باشد توی این چند وقتی که باهم بودیم به من بد نگذشته، با وجود تو من از شرّ مقنعه و چادر و حجب و حیای زنانه راحت شده‌ام. فکر می‌کنم به تو هم بد گذشته، وقتی میلیون، میلیون چک‌های بانکی را با اسم تو از بانک‌ها می‌کشیدم بیرون! از کجا معلوم توی عمرت رنگ این پول‌ها را دیده باشی! البته جسارت نشود، شاید هم یکی یک دونه‌ی تاجر خر پولی بوده‌اي که گیر آرش افتادی! تازه اگر این جور هم باشد باز برایت بد نشده، چون من زنده نگاه‌ات داشته‌ام، بازی‌ات داده‌ام. مردن مال آن‌هایی است که نمی‌دانند پول یعنی چی! پس تو از خیلی زنده‌ها هم زنده‌تری! نمی‌دانم، شاید هم هیچ کدام این‌ها نباشد و الان براي زنده ماندن مثل سگ له‌له می‌زنی! این کارتت را هم آرش توی مترویی، اوتوبوسی جایی از جیبت زده، و تو بی‌خبر از همه چیز یك روزی می‌افتی دست این انتظامی‌ها!

هر چه می‌خواهم در مورد آرش فکر بد نکنم نمی‌شود. این فکرهای لعنتی می‌آیند سراغم! می‌گويم، نکند آن روز اول که آرش آمد سراغ من، فکر می‌کرده من هم یکی از آن بچه پولدارهام! آخر خیلی به خودم می‌رسیدم، تیپ پسرانه می‌زدم! بعد از ظهرهایی که پدر می‌رفت کارخانه، جلو آینه به کمک زهرا و زهره خودم را این شکلی می‌کردم! یادش به خیر، غش‌ غش می‌خندیدند. کیف می‌کردم وقتی دست‌هاشان را دور گردنم می‌انداختند و ماچم می‌کردند، خودشان را به من می‌مالیدند و مثل داداش و آبجی‌های لوس ادا در می‌آوردند! بعد چادرم را روی سرم می‌انداختم و می‌زدم بیرون، توی پارک هم یک جای خلوتی یا پشت درختی چادر را می‌انداختم  توی کیف و می‌شدم قاطی پسرها! چه کیفی داشت وقتی از روبروی دخترها در می‌آمدم. راه‌شان را کج می‌کردند، لب‌هاي‌شان را بر می‌گرداند و غر می‌زدند. سمج‌ترین دختری که مستقیم رو در رويم آمد و راهش را یک ذره هم کج نکرد زیبا بود، آره، زیبا! هیکلم را خوب ورانداز کرد و گفت: «با آن ادکلن زنانه‌ات، واه، واه.»

جا خوردم، به خاطر فضولی‌اش هم که شده بود خواستم بزنم توی ذوقش، به همان خاطر هم باهاش گرم گرفتم، باهاش حرف زدم، حرف زدم، حرف زدیم تا از آپارتمان زیبا سر در آوردیم! دست که بهم می‌زد و با پررویی می‌گفت، بگو جان زیبا، حالم به هم می‌خورد. از بی شرمی‌اش، از لحن مردانه‌اش!

یاد زهرای‌مان می‌افتادم که حتا از بردن اسم مردها هم شرم داشت! یک بار توی سی و یک ساله‌گی آن مرد طاس به خواستگاری‌اش آمد، مادرم با ا لتماس راضی‌اش کرد  تا چند کلمه حرف‌هاشان را به هم دیگر بزنند! آن مرد طاس رفت و هیچ وقت برنگشت! بعد از آن بود که زهره همیشه می‌گفت:«کچل‌ها از زن بی عرضه بیزارند!»

می‌گفتم کاش زهرا این جا بود و می‌دید. زیبا چقدر نترس و پررو بود! به خاطر همان پررویی‌اش بود که خواستم حسابی بخورد توي ذوقش. خیلی زور دارد. ندارد؟ جناب سعید خان تاجدار! لابد تو بهتر از من می شناسی‌اش و حق می‌دهی که بزنم توی ذوقش، همان زیبایی که یک دفعه آرش می‌شود و سر مبارکت را مثل سر گوسفند می برّد! یا چه می‌دا نم، هزار بلای دیگر! شاید هم نه، شاید هنوز هم توي کف زیبایی هستی که خودش را به تو نزدیک و نزدیک تر کرده که بتواند کیفت را بزند! و لبخندی که به خریّتت زده را هر شب خواب می‌بینی! ها!؟

حیف،آرش قبل از این که کارتت را به من بدهد عکست را کنده بود، کاش آن را می‌دیدم، می‌دیدم چقدر به هم می‌آییم! می‌گويم، شاید حیف من باشد که با تو در یک صفحه باشم! شاید هم مرد محترمی هستی و باید رفتارم را عوض کنم، هر چند که این طور به نظر نمي‌آيد، وگر نه، گول آن زیبای قلابی را نمی خوردی، یا با آرش بودنش کنار می‌آمدی!

 الان وقت این حرف‌ها نیست، هر موقع بحثم با تو بالا می‌گیرد همه کارهای مهم یادم می‌روند. فکر می‌کنم دیگر نباید توی ذوق دیگران بزنم! یك جورهایی می‌خورد توي ذوق خودم!

تا آن جایی که یادم می‌آيد، دو بار خواسته‌ام بزنم توی ذوق ديگران، یك بارش وقتی پدرم صبح‌ها می‌رفت کارخانه و بعد از ظهرها بيرون کار می‌گرفت، من هم باهاش رفتم. شلوار جین پوشیده بودم و پیراهن پسرانه! یعنی مادرم تنم کرده بود! پدرم یك اسکناس دویستی نو بهم داد، موهای کوتاه‌ام را یک طرف زد، بعد سمباده داد دستم، گفت: «"آکرم" بجنب که خیلی کار داریم.»

آن  وقت‌ها همه توی خانه آکرم صدايم می‌کردند و از تیپ پسرانه‌ام کیف می‌کردند اما این آخری‌ها جلو پدرم جرأت نمی‌کردم! مادرم هم غر می‌زد و می گفت: «اگر خدا می‌خواست از دریای کرمش کم می‌شد؟»

آن روز با پدرم خیلی کار کردم، قلم‌ها را توی تینر انداختم، سمباده روی دیوار کشیدم، لباس‌هام رنگي شده بودند. پسر صاحب کار مثل باباش دست به کمر زده بود. زل زده بودند به سقف اتاق! مثل خانم معلم‌ها قدم می‌زدند. بدم می‌آمد، گوشه‌ی دویست تومانی خوشگلم را نشانش دادم.

پسر پایش را کرده بود توی یک کفش که دویستی را می‌خواهد! پاهایش را به زمین مي‌کوبید. پدرش هرچه پول بهش داد قبول نکرد! می‌گفت: «مال این نوه نوه.» 

پدرش دستی به سرم کشید و گفت: «آفرین پسر خوب، دویستی را بهش بده، این پانصدی را بگیر!»

به چشم‌های پدرم نگاه کردم. پدرم دویستی را از جیبم درآورد و به پسر داد، دست مرد را هم رد کرد و پانصدی را نگرفت. گفت: «کارمان تمام شد من یکی دیگر به آکرم می‌دهم.»

مرد پانصدی را گذاشت توی جیبش و به پدرم گفت:«خدا نگه‌اش دارد، همین یک پسر را داری؟»

 پدرم دستی به بالای پیشانی‌اش که موهاش کم پشت‌تر شده بود کشید، نیشش را باز کرد و گفت: «کنیزتان هست حاج آقا، دو تا از این بزرگ‌تر هم هستند.»

بعد سرخ شد، نیشش را بیشتر باز کرد. به پسره نگاه کرد و رو به مرد گفت: «‌به مادر بچه‌ها می‌گویم دختر و پسر ندارد!»

مرد به سر تا پای من نگاه کرد و گفت: «دخترِ!؟ راستی دخترِ؟ داغش را نبینی.»

بعد دستی به سر من کشید و دوباره گفت: «اسمت چیه پسرجا..دخترم؟»

به پدرم نگاه كردم. پدرم با تك سرفه‌اي صدايش را صاف كرد و گفت: «"اكرمه"حاج آقا، آره، اكرم، توی خانه آكرم  صداش مي‌كنيم!»

پسر نیشش باز شد، بعد زد زیر خنده.

دفعه‌ی بعد هم که گفتم، می‌خواستم بزنم تو ذوق زیبا، آن موقع آپارتمان کوچکش قشنگ‌تر به نظر می‌رسید! ساکت و مرتب، فکر کردم کار هر روزه‌اش است، می‌آید توی پارک، یک پسر دلخواه پیدا می‌کند، می‌آورد آپارتمانش و پادشاهی می‌کنند! پول حسابی هم به جیب می‌زند. بعد به هیکل تمام دخترهایی مثل زهرا و زهره می‌خندند! با خودم گفتم، حق دارد! دخترهایی مثل زهرا حق‌شان است، وقتی سی و چند سال توی خانه می‌نشینند و رویشان را از همه می‌‌پوشانند، که چی؟

 شاید هم به قول آرش، روزی که اتفاقی پنجره باز بود، باد صبا بویش را ببرد و بچپاند توی سوراخ‌های دماغ شاهزاده! او هم نه یک دل بلکه خیلی دل عاشقش شود و با هفت کاروان شتر به محله فقیر بیچاره‌ها بیاید و از او خواستگاری کند!

تازه، تمام فامیل باید بروند تحقیق کنند که آیا شاهزاده آدمی هست که قدر عیال و اهل خانه را بداند؟

به هر حال تصمیمی بود که گرفته بودم، تا توی آپارتمانش هم آمده بودم. کار از این که چقدر حقش است و نیست گذشته بود. حرف‌های عاشقانه‌ی زیادی بلد بود، رفت توی اتاق خواب، بعد از چند دقیقه پیچیده در چادری گل‌گلی از گوشه در گفت: «آقا پسر مثل این که یادت رفته برای چی آمدی! حیفِ پسر به خوشگلی تو نیست که اسمش آکرم باشد؟»

گفتم:«چه فرقی برای تو دارد؟ هر چه دوست داری صدام کن، نجف، جلال، بشیر، هرچی، هرچی...!»

بلند شدم، طرف اتاق خواب رفتم، هرچی، هرچی را طوری می‌گفتم که انگار الآن حسابی می‌خورد توی ذوقش. رفتم روی تخت. لخت شدم. آخرین تکه ی لباسم را که در آوردم چشم‌های زیبا جفت شدند! حسابی خورده بود توی ذوقش، دستپاچه شده بود، جا خورده بود.

گفت: «پسر تو..تو؟ تو..دختری!؟

روی تخت دراز کشیدم، به پاهام زدم و گفتم: «آره، چی شد؟ پرید؟ بز آوردي؟»

یاد زهرامان افتادم، کاش می‌دید که چطور باید روی این‌ها را کم کرد، کاش می‌دید و می‌فهمید که باید آدم بزند بیرون، باید تو چشم‌های مردم نگاه کرد.

زیبا چادر را از سرش انداخت و پرید روی تخت. نمی‌دانی چه حالی بهم دست داد وقتی قضیه را فهمیدم، جیغ زدم،آرش دستش را محکم گذاشت جلو دهانم، زدم توی سرو صورتش، تقلا کردم، جیغ زدم، پاهایم را روی تخت کوبیدم و از حال رفتم. بعد از آن دو روز نه حرفی زدم و نه چیزی خوردم و نه جراٌت این که به خانه برگردم! تا این که کم کم از آرش خوشم آمد.

 جناب سعید خان تاجدار، بعد از آن بود که عکسم را چسباند روی کارت تو، و این قرص‌های لعنتی شدند همدم و همراهم! به قول آرش: «سگ ‌توله سگ‌داني مي‌خواهد.»

خلاصه آرش هرچه بود و هست دوستش دارم، می‌دانی؟ او حرف‌های من را باور می‌کرد، نمی‌دانم از کجا می‌دانست فرار نمی‌کنم، این همه  پول و چک را می‌داد دست من و می‌گفت: «قبولت دارم، یک رگ مردانه تو وجود تو هست!»

مي‌گفتم: «بدتر، اين كه خطرناكه!»

موهايم را دو دستي چنگ مي‌زد و به طرف خودش مي‌كشيد، مي‌گفت: «خطرناكه شاهرگه سعيد جان!»

هميشه می‌گفت: «اوضاع رو براه شد می‌زنیم به چاک.»

 می‌گفتم: «قبل از رفتن سری هم به خانه‌ی ما بزنیم؟ پدر و مادرم حتمن خوشحال می‌شوند!»

حتا فکرش را هم نمی‌کردم این طوری بشود! تا چند روز پیش که این روز نامه‌ی لعنتی و عکس آرش و زیبا و قضیه پول‌ها و اسم تو را ندیده بودم، هر از گاهی به آپارتمان آرش سر می‌زدم، منتظرش بودم، اما دیگر با این وضع نمی‌دانم چه کار کنم! آرزو‌هام چه می شوند؟ مردانه‌گی‌ام، توی قسمت مردانه اتوبوس سوار شدنم، موتورسواری توی خیابان‌ها، سربه‌سر گذاشتن با دخترها، دستشوئی مردانه‌ی پارک‌ها، چه می‌شود؟

نمی‌دانم بر گردم خانه و اخ و تف پدر و مادرم را نوش جان کنم؟ گوشه‌ی اتاق کز کنم و آب غوره بگیرم؟ پدرم همه‌ي پول‌ها را از پنجره بریزد توی حیاط و آتش بزند.

باور کن هیچی نمی‌دا نم. تنها چیزی که به فکرم می‌رسد این که طرف آپارتمان آرش نروم. از این ریخت و قیافه هم درآیم. چادر و مقنعه سر کنم، از مرد بودن هم  خسته شده‌ام! کاش شناسنامه‌ام را پاره نكرده بودم!

 ناچارم با تو هم خداحافظی کنم. آقای سعید خان تاج‌دار، بگذار عکسم را از تو جدا کنم! زهرا و زهره قیافه‌ی پسرانه‌ام را خوب می‌شناسند. تو را توی این سر میز چوبی زیر این تیرک چراغ چال می کنم! می‌گذارمت لای پلاستیک که نه آب بهت بخورد نه سرما! عکسم را هم زیر این یکی تیرک می‌گذارم! شاید یک روزی دوباره به هم ديگر احتياج داشتيم.

نترس! اصلن هم هول نکن، نگهبان پارک است، می‌گوید: «مشکلی پیش آمده خانم؟ چيزي گم كردي؟»

 یواش می گویم: «نه، گم نکرده‌ام. دارم خودم را چال مي‌كنم!»

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :