داستانی از روناک سیفی
4 تیر 00 | داستان | روناک سیفی داستانی از روناک سیفی
ملافه‌ها را طوری که چروک نشوند روی بند پهن کرد و گیره‌های شسته را بهشان زد. خواست تشت را بردارد که متوجه لکه‌ای روی روتختی‌اش شد. به کف دست‌هایش نگاه کرد، نکند کثیف بوده باشند. اما نه تمیز بود! آن قسمت را آنقدر به هم سابید که کف دست‌هایش سرخ شد، بی‌فایده بود. ملافه را جمع کرد و پرت کرد توی تشت. ...

ادامه ...
داستانی از رومینا نیک اندیش
3 اسفند 97 | داستان | رومینا نیک اندیش داستانی از رومینا نیک اندیش
یک وجب و سه انگشت! دوباره گردنش را اندازه گرفت. درست بود! آن زمان که نشانه های ایراد ظاهری اش آشکار شد، بالای سر مادرش رفت. خوابیده بود. آرام با انگشت هاش طول گردن او را اندازه گرفت. هفت انگشت بود. بعد از محاسبه به این نتیجه رسید که آنچه او را از رابطه با دیگران منع می کرد، اختلاف نه سانتی گردنش با گردن های دیگر بود. همان شب از خانه بیرون زد. به دور از چشم همسایه ها پلاک خانه هایی را که عدد نه در آن دیده می شد، با چاقو خراشید ...

ادامه ...
داستانی از
پویان نوروزی
21 بهمن 97 | داستان | پویان نوروزی داستانی از 
پویان نوروزی
این همه آدم وسط این میدان بی صاحب چه گم کرده اند؟ همه ی روزی این شهر در همین یه گله جا قسمت می شود که همه مثل رخت چرک روی سر هم سوار شده اند؟ انگار همه کاسبند. وجب به وجب روی گِزگِز سرمایِ خیابان به کِرکِر افتاده اند. دلم نمی خواهد از میان این بلوا رد شوم. از وسط این آدم های تیغ دار. از بین چشم های وق زده ی غمبار. باد بهمن ماه روی صورتم زوزه می کشد. ضربان قلبم را روی شقیقه ها حس می کنم ...

ادامه ...
داستانی از رقیه اسدیان
21 بهمن 97 | داستان | رقیه اسدیان داستانی از رقیه اسدیان
سرم را به سمت بهزاد برگرداندم و مدادم را با عصبانیت روی میز انداختم:
«مرده‌شورت رو ببرن با این کمک کردنت! خسته‌م کردی با خمیازه کشیدن‌هات»
بهزاد که در عالَم خودش به سر می‌برد، با سروصدای من خواب از سرش پرید و چشم‌های قرمز و نیمه‌بازش را کاملاً گشود و با حیرت نگاهم کرد ...

ادامه ...
داستانی از عباس محمودی
6 بهمن 97 | داستان | عباس محمودی داستانی از عباس محمودی
از پنجره‌‌ی اتاق به پایین نگاه کرد، به فروشنده‌ای که در پیاده‌رو خنزر پنزر می‌فروخت، به مردی قوزی
که عرض خیابان را لنگ‌لنگان طی می کرد، به مانکن زیبایی که در ویترین یک خیاطی ژست گرفته
بود، به پرسه‌ی چند کلاغ سیاه اطراف سگی نحیف و صدای قیژوویژ ماشین‌ها.
فکر کرد این آخرین تصویرش از جهان بیرون است؟ و پنجره را بست. انتظار کسی را نمی‌کشید. ...

ادامه ...
داستانی از جمال حسینی
23 آبان 97 | داستان | جمال حسینی داستانی  از جمال حسینی
آمبولانس به صحنه حادثه رسیده بود. پلیس‌ها چند برابر شده بودند و تمام خانه را با نوار زرد محاصره کرده بودند. دو عکاس بی‌وقفه از جسد، بطری زرد و صحنه حادثه عکس می‌گرفتند. پتوی پیرمرد را روی جسد انداخته بودند و روی آن ملحفه‌ای سفید کشیده بودند. پیرمرد با لباس زیر کثیف و چرک مرده‌اش روی ویلچر نشسته بود. دندان‌هایش را پس‌گرفته بود ولی از شدت سرما چنان به هم میخوردند که ممکن بود در دهانش خورد شوند ...

ادامه ...
داستانی از رقیه اسدیان
23 آبان 97 | داستان | رقیه اسدیان داستانی از رقیه اسدیان
در عصرهای تابستان وقتی هوا کمی خنک می شد، در خیابان نهم روبه روی بنبست سوم پیرمردی که قیافه خسته و کثیفی داشت روی جدول کنار جوب می نشست. صورتش همیشه کثیف و ریشش نامرتب بود و آدم فکر می کرد بین ریش های فرخورده و عرق کردهاش سوسک و یا حشره ای پنهان شده است. در سر طاسش به جز چند تار موی کثیف که هنوز در پشت گوش هایش مانده بود ...

ادامه ...
داستانی از خاطره محمدی
30 مهر 97 | داستان | خاطره محمدی داستانی از خاطره محمدی
امروز صبح:
احضارش کردند به اتاق شیشه‌ای. آنجا خبری از آن صندلی‌های سفت و سخت با تکیه‌گاه کوتاه نبود. دسته‌های راحتی او را در آغوش گرفته‌ بودند. جلویش یک فنجان قهوه شکلات گذاشتند که از آن بخار بلند می‌شد. یکدفعه دسته‌های صندلی مچ دست‌هایش را محکم گرفتند و مجبورش کردند ماهی تون با هویج ببلعد ...

ادامه ...
داستانی از عباس محمودی
28 شهریور 97 | داستان | عباس محمودی داستانی از عباس محمودی
مردم شهر نمی‌دانستند آنچه در کابوس‌های شبانه‌شان شنیده‌اند فریاد وحشت دیگری بوده یا فریاد خودشان. هراسان از خواب پریدند و صدای مکرر ناقوس را شنیدند که توی سرشان دلنگ‌دلنگ می‌کوبید. آیا از کابوس برخاسته‌اند یا به‌سوی کابوس پیش می‌روند؟ خواب‌آلود و تلوتلوخوران مثل آدم‌های تسخیرشده راه افتادند. ...

ادامه ...
داستانی از علی خاکزاد
28 شهریور 97 | داستان | علی خاکزاد داستانی از علی خاکزاد

خاله سفره یک بار مصرف گل بته ای را آورد،آن سرش را دخترخاله گرفت و رولش ماند تو دست های سفید او،دور رفتند از هم،یکی سمت ال سی دی،یکی سمت مبل ها. خاله گفت:
-خوبه
انتهای سفره را با گزلیک برید،لبه هاش را کشیدند،چند بار تکانش دادند تا دو سه تای سفره باز شد و دهنم آب افتاد برای شام. بشقاب چینی ها،لیوان های پابلند و دوغ را که آوردند دیگر نشسته بودیم دور سفره. ...

ادامه ...