داستاني از ابوالفضل قاضي
29 دی 90 | داستان | ابوالفضل قاضي داستاني از ابوالفضل قاضي
با گام هاي بلند به سمت خانه مي رفت و حواسش به مورچه ها ي زير پايش بود كه آن ها را كامل له كند . مراقب بود كسي يتيم يا بيوه نشود ، كفش هايش قهوه اي بودند و از دور برق مي زدند و برقش چشمان همسايه را مي زد ، از پشت پرده هاي توري و از كنار پنجره به كنار مي رفتند تا شايد كور نشوند و انگار يكي از آن ها خيره ماند ، زن همسايه خانه چهارم آن طرف درختان كاج ، اما او فقط به كفشش فكر مي كرد. در كيفش چيز ارزشمندي بود ...

ادامه ...
داستانی از آهو مستان
3 آبان 90 | داستان | آهو مستان داستانی از آهو مستان
بوی صدایت آشپزخانه را پر می کند. صدایت از لابه لای درزها بیرون می رود. کوچه را پر می کند. روایت من کوچه را پر می کند. بلند و بلند تر می شود. مثل تب. مثل کلمات در تب. می شنوم. مردم کوچه جمع. چشم به لبانت دوخته. کلمات تو. کلمات درهم. مثل تب. می شوند. حرف می زنی. مردم کوچه گرداگردت. حرف. می نشینند. راه نیست. کلمات بزرگ. راهی به تو نیست. مثل تب. نخوان. بلند. بس است. کتاب را می بندم. نگاه پرسش گرت دوخته می شود به لبان به هم دوخته ام. این حرف ها را هیچ وقت ...

ادامه ...
داستانی از علی عمادی
8 مهر 90 | داستان | علی عمادی داستانی از علی عمادی
فریدون خسته و حیران از سر کار برگشته بود. او در طول روز در یک کارگاه آهنگری کار می کرد. آنجا در و پنجره می ساخت. مثل خیلی از بچه های این محله او هم ترک تحصیل کرده بود و با این که سن کمی داشت به مخارج خانه کمک می کرد. در طول روز به اتفاق دوستانش حشیش زیادی کشیده بود و به همین خاطر نئشه بود و کمی هم گیج می زد. این حال را همیشه داشت. برایش یک جور روتین شده بود. ...

ادامه ...
داستانی از خشایار قشقایی
2 شهریور 90 | داستان | خشایار قشقایی داستانی از خشایار قشقایی
از تاکسی پیاده شد. کوچه تنگ بود و اینجا و آنجا چراغهایی جیغ ، صورتش را روشن می کردند. وقتی پای راستش را از کف تاکسی روی کف پیاده رو گذاشت ، کفشش دیگر کفش قبل نبود. حالا یک پایش به رنگ کفش بود و آن یکی به رنگ گِل. چند ثانیه ای به جای پایش توی آن توده ی قهوه ای رنگ خیره ماند و بعد بین نور نئون ها به راه افتاد. عینک شیشه گرد آبی اش هنوز روی چشمهایش بود و به نظر نمی رسید که مرد از این قضیه بی خبر باشد. هر از گاهی دو دستش ...

ادامه ...
داستانی از طلیعه نورانی
13 خرداد 90 | داستان | طلیعه نورانی داستانی از  طلیعه نورانی
آخر من از دوشیزگی ام بیزارم .از این بار سنگین ,فکر کن یک پرده کلفت,یک پرده اسکاتلندی .از همان سنگین ها خیلی سنگین .من خودم شنیدم یک بار یک خدمتکار خانه جانش را از دست داد,مسخره است سر یک پرده! ...

ادامه ...
داستانی از آهو مستان
13 خرداد 90 | داستان | آهو مستان داستانی از آهو مستان
آفتاب از کنار پرده با شیطنت داخل میامد و نوار باریکی درست وسط میز صبحانه درست میکرد. قهوه‌‌ صبحانه‌اش را با کمی‌ نان و کره خورد. روز زیبایی بود. حدس میزد. یادش آمد که قرار بوده امروز کاری انجام دهد. اما یادش نیامد چه کاری. ...

ادامه ...
داستانی از اعظم سبحانیان
15 اسفند 89 | داستان | اعظم سبحانیان داستانی از اعظم سبحانیان
مرد شانه هایش را چند بار بالا و پایین انداخت و دگمه ی ضبط را فشار داد . طنین بلند آهنگ شاد توی خانه پیچید . زن سرش را در متکا فرو کرد . مرد توی اتاق خواب آمد ، با برسی کوچک به دقت موهایش را شانه زد و از توی آینه نگاهی به زن انداخت . زن متکا را روی گوش هایش فشار می داد . ...

ادامه ...
داستانی از رضا داورپناه
15 اسفند 89 | داستان | رضا داورپناه داستانی از رضا داورپناه
روی ساختمان با حروفی درشت حک شده بود "بلوک چهل وچهار".هر چند که بلوک های دیگری مثل بلوک چهل و سه یا بلوک چهل و پنج در آن اطراف دیده نمی شد.وارد ساختمان شدم.آقای نعمتی مثل دو روز قبل روی صندلی راحتی خود ،روبروی پیشخوان نشسته بود و احتمالا روزنامه ی صبح را ورق می زد. موهایش سفید بودند ، اما هنوز چهره ی جوانی داشت.
...

ادامه ...
داستانی از بهزاد ناظمیان پور
12 بهمن 89 | داستان | بهزاد ناظمیان پور داستانی از بهزاد ناظمیان پور
پس مثل هر روز، دسته موی سفیدت را روی پیشانی انداختی و باقی موهای سیاهت را محکم به عقب سر بستی و روسری سیاه را طوری جلو کشیدی که جز آن یک دسته سفید ، حتی یک تار مویت بیرون نباشد. حدود سه سال پیش همخانه ات گفته بود
...

ادامه ...
داستانی از بهاره سلمانی
12 بهمن 89 | داستان | بهاره سلمانی داستانی از بهاره سلمانی
ظرف هاي شام ديشب توي آشپزخانه تلنبار شده بود. يادش آمد كه هويج توي سوپ نريخته، دويد و رفت توي آشپزخانه. تابلوي آبرنگ،‌ درست رو به روي در آشپزخانه بود. وقتي رفت تو، چشمش خورد به آبي ها و صورتي ها و لبخند زد. يك نفر، يك صدا از توي اتاق بچه ها داشت داد مي زد: " بوي گندم مال من، هرچي كه دارم مال تو...". چشمش را دوخت به تابلو ولي رنگ زردي توي آن نبود. هرچه بود، آبي و صورتي و بنفش بود و قرمز.

...

ادامه ...