داستانی از حمید پارسا
25 اردیبهشت 93 | داستان | حمید پارسا داستانی از حمید پارسا
هر شب وقتی انگشت سبابه‌ام را از لای توری قفس نمرود رد می‌کنم و او انگشت‌ام را توی کف دست‌اش می‌گیرد و می‌فشارد، بی‌اختیار یاد اتفاق‌های همه‌ی زندگی‌ام می‌افتم. یاد بچگی، یاد چشم‌های پدرم. فکر می‌کنم عمرم چه زود گذشت. چه شیرین بود ...

ادامه ...
داستانی از مردعلي مرادي
25 فروردین 93 | داستان | مردعلي مرادي داستانی از مردعلي مرادي
آن روز با پدرم خیلی کار کردم، قلم‌ها را توی تینر انداختم، سمباده روی دیوار کشیدم، لباس‌هام رنگي شده بودند. پسر صاحب کار مثل باباش دست به کمر زده بود. زل زده بودند به سقف اتاق! مثل خانم معلم‌ها قدم می‌زدند. بدم می‌آمد، گوشه‌ی دویست تومانی خوشگلم را نشانش دادم. ...

ادامه ...
داستان هایی از علی عبداللهی
29 اسفند 92 | داستان | علی عبداللهی داستان هایی از علی عبداللهی
دو پیرزال کنار ساحل مشغول ماهیگیری هستند. مدت‌هاست به همین گُله جا می‌آیند. یکی چاق است و خپله و دیگری لاغر و استخوانی. از جایی که من ایستاده‌ام نمی‌شود دریا را دید. دیواري سفید و سیمانی بین ساحل و دریا درست کرده‌اند و جابه‌جا روزنه اي دايره مانند تعبيه كرده‌اند براي کله‌کشیدن و دیدن دریا یا برای رد کردن قلاب‌ها، تورهای ماهیگیری و وسایل شنا و آب‌بازی. ...

ادامه ...
داستانی از قباد آذرآیین
29 اسفند 92 | داستان | قباد آذرآیین داستانی از قباد آذرآیین
نصفه های شب،دستگاه تکثیرقدیمی و لندهور اداره آموزش و پرورش شهرستان م ،ناغافل،براتی ، تکثیرچی پیر اداره را می بلعد و از آن طرف یک ورقه ی پت و پهن با حروف سیاه ناخوانا و خطی خرچنگ قورباغه بیرون می دهد
براتی آشفته و عرق کرده از خواب می پرد، تو رختخوابش می نشیند و شروع می کند به نفس نفس زدن.. ...

ادامه ...
داستانی از ابراهیم دمشناس
29 اسفند 92 | داستان | ابراهیم دمشناس داستانی از ابراهیم دمشناس
آفتاب بالاي بالا آمده، من روبروي اتاق توي كوچه ايستاده‌ام توي حياط كه افتاده توي كوچه‌اي كه حياط‌مان را بلعيده. كليدپيچ توي دستم عرق كرده، ميان هشتاد و يك دستم خطي مارپيچ افتاده، پر از سيلاب عرق، اگر جسارت آن را داشتم خودم را دست آن سيلاب مي‌دادم. ديگر توانايي آن را ندارم، ديدار ان كابوس آشوبگر، انگيزه‌اي به من بدهد كه در ناتواني‌ام بگندد. ...

ادامه ...
داستانی از محمدرضا پورجعفری
28 اسفند 92 | داستان | محمدرضا پورجعفری داستانی از محمدرضا پورجعفری
اول گفتم بروم یکراست توی داستان . درست سرِ همان صُفّه ای بنشینم که استادم خواجه ابوالفضل بیهقی آن را دیده ست و توصیف کرده . اما نتوانستم . صُفّه که سایبانی هم ندارد وسط بیابانی بَحت و بسیط افتاده ست . آدم های زیادی از هرجا و از هررنگ براین صفه نشسته اند و فرمان رانده اند و فرمان بُرده اند . حالا کسی آنجا نیست . امروزه این صفه ها کاربرد چندانی ندارند . حافظه ی خواجه ابوالفضل هم اندکی کند شده . ...

ادامه ...
داستانی از رسول آبادیان
28 اسفند 92 | داستان | رسول آبادیان داستانی از رسول آبادیان
یکی از ما فریاد زد : بخوابین رو زمین!
رگبار از روبرو زمینگیرمان کرد.
چند ساعتی گذشت، یکی از آن‌ها آمد بالای سرمان و گلوله‌ای به پیشانی یکی از ما شلیک کرد.
یکی از ما گفت: نه قربان! ...

ادامه ...
داستانی از مانی پارسا
28 اسفند 92 | داستان | مانی پارسا داستانی از مانی پارسا
بوی مطبوعِ آدامسِ نعنايی که چِلِپ چِلِپ می جويدم، با بوی تندِ عرقِ کشمش که آن طور بی محابا پِيک پِيک رفته بودم بالا درمی آميخت. آدم فکر می کند بوی مطبوعِ نعنا، آدامسِ نعنايی، بوی تندِ عرقِ کشمش را محو می کند. زهی خيالِ باطل! خرجِ اَتِينا شده است آدامسِ نعنايی که اگر به جا جويده می شد، بی چون وچرا نشانه ی آقامنشی و ادب و متانت می بود. ...

ادامه ...
داستانی از سپيده كوتي
28 اسفند 92 | داستان | سپيده كوتي داستانی از سپيده كوتي
همه‌چیز از جایی شروع شد که تصمیم گرفتم با آدم دیگری در شهر دیگری زندگی کنم. حالا که خاطراتم را مرور می‌کنم، اتاق آرام‌آرام پایین می‌رود، اما هنوز از پنجرة رو‌ به خیابان تابلوی نئون مغازة رو‌به‌رو را می‌بینم.
شاید بالاخره بتوانم اسم روی تابلو را همبخوانم. هر بار که منتظرم کلاغ‌ها از جلوی تابلو کنار بروند تا اسم مغازه را بخوانم، کسی که با من زندگی می‌کند می‌گوید نوبت اوست که پشت پنجره بنشیند و باید جامان را عوض کنیم. ...

ادامه ...
داستانی از حسن حسنی زاده
28 اسفند 92 | داستان | حسین حسنی زاده داستانی از حسن حسنی زاده
علی داد داشت وسط حیاط کراواتش را سفت می کرد که روکرد به نوریجان و مثل برق گرفته ها گفت:" دَدِ باورت نمی شه که بگم. همچی کاکام علیخان با پاشنه ی دستش کوبید به کله قند که از ته قهوه خونه پرید تو پارچه فروشی ِ حیم یهودی، اگه سرشو قایم نکرده بود باورکن باید می بردیمش خُمبِه. ...

ادامه ...