داستانی از آنا رضایی
1 شهریور 93 | داستان | آنا رضایی داستانی از آنا رضایی
زن لیوان چای را روی میز چوبی کنار کاناپه گذاشت و خودش را روی خنکای مخمل رها کرد.سی و چند ساله به نظر می رسید.روی یقه ی پیراهن آبی اش چند لکه ی ریز روغن دیده می شد و دور چشم های ریز قهوه ای اش چند چین عمیق. دست های لاغرش را روی عسلی سراند و کنترل ماهواره را به دست گرفت. ...

ادامه ...