داستانی از سامره عباسی
23 مهر 96 | داستان | سامره عباسی داستانی از سامره عباسی
دست هایش همیشه بوی خوبی می دهند. نمی دانم چه رازی دارند؟ خیال نمی کنم رازی در کار باشد.
در این سال ها هرگز بی خبر دیر به خانه نیامده. با این حساب تا پنج دقیقه ی دیگر از راه می رسد. لابد هنوز دلخور است. می شناسمش ...

ادامه ...
داستانی از آرش مونگاری
20 مهر 96 | داستان | آرش مونگاری داستانی از آرش مونگاری
قبل از اذان، قبل از اینکه آسمان بخواهد تاریک شود، همان موقع ها بود که هرسه تاشان را دیدم. حالا نمی دانم کی به شما گفته، ولی از همان زیر داشتند تو چشم هام نگاه می کردند و می خندیدند.... نمیدانم، بنظر که اینطوری می آمد.. راستش از آن فاصله هم نمی شد درست دید. من هم خیلی خسته بودم. برای همین هم زیاد محل نگذاشتم ... ...

ادامه ...
داستانی از مهران آبادی
1 مهر 96 | داستان | مهران آبادی داستانی از مهران آبادی
هر کس از سه راه سلفچگان به طرف اراک رفته باشد ؛شاید ما بین دوتپه ی کله قندی کنار جاده، به کافه ای سر راهی بر خورده باشد که مستراحش کار خیلی ها را راه انداخته! از جمله آقای دکتر کاف که برای خودش یک دانشگاه با کل حراست واساتید و دانشجو یانش را سر انگشت چرخانیده است وبر اساس ضوابط و مرام نامه های اخلاقی دانشگاه به تمام معنی یک رییس نمونه است ...

ادامه ...
داستانی از آرش مونگاری
9 شهریور 96 | داستان | آرش مونگاری داستانی از آرش مونگاری
و منتظر ماندم جواب بدهد. می دانستم این مواقع نباید بیشتر از این چیزی گفت. صمم بکم؛ مات گردنبند بود و زبانش را دور لب می چرخاند. پاپی اش نشدم. گذاشتم بیشتر نگاه کند. بازار خراب بود و به این راحتی ها نمی شد، پرنده از سر دام، هو داد. ولی، لفت و معطلیش که یکم بیشتر شد ... ...

ادامه ...
داستانی از راضیه مهدی زاده
8 شهریور 96 | داستان | راضیه مهدی زاده داستانی از راضیه مهدی زاده
دست استخوانی اش را جلو آورد و تعارف کرد.بد بود اگر قبول نمی کردم،مخصوصا که توی خیابان فشن هم ایستاده بودیم و دیده بودم که اوا با چه ذوق و سلیقه ای،توتون ها را ریخت توی کاغذ سفید و با یک دستگاه کوچک کاغذ را پیچاند ...

ادامه ...
داستانی از نازنین پدرام
7 شهریور 96 | داستان | نازنین پدرام داستانی از نازنین پدرام
دو ماه و هفت روز است که هر آخر هفته این جاده را طی میکنم تا به مامان کوکب برسم . قبل تر ها جاده را میشناختم اما حالا از بَر شده ام.محل دقیق مغازه ها، پیچ ها ، محل های سبقت مجاز ،بهترین محل ها برای استراحت ،دست اندازها ، سرعت گیر ها ...

ادامه ...
داستانی از محمود صبورنیا
7 شهریور 96 | داستان | محمود صبورنیا داستانی از محمود صبورنیا
آخه مادر شما دیگه چرا؟!... چشم دیدن همدیگر را ندارید ،انوقت این همه جانبداری؟!...
نمیدونم شاید این هم از سیاستهای زنانه ست ، بیخود نیست که مردها دین را اختراع کردند ... ...

ادامه ...
داستانی از مهیار متولی زاده کاخکی
2 شهریور 96 | داستان | مهیار متولی زاده کاخکی داستانی از مهیار متولی زاده کاخکی
"یک، دو، سه، چهار، پنج. پنج تاش هست بچه ها. بیاین بازی کنیم"
احمد و علی، به سرعت از داخل کوچه به سمت مهدی دویدند. کوچه باریک بود و تنگ به نظر می رسید.جمعیت زیاد بود. کوچه های یک خانه.
خانه ای که خود، پر از خانه است و در هر کدام ... ...

ادامه ...
داستانی از مرتضی بویراحمدی
26 مرداد 96 | داستان | مرتضی بویراحمدی داستانی از مرتضی بویراحمدی
عربده‌هایی که برای زنده نگاه داشتن ناله‌های کشور است دل اهل تالاب را ریش می‌کند. خورشید که لب پایینی‌اش را به لب مغرب می‌رساند ، بلم را می‌راند تا رو به راهی شود که از میان نیستان برایش ساخته بودند که بتواند به افق چشم بدوزد ...

ادامه ...
داستانی از درین کاظم ارگی
26 مرداد 96 | داستان | درین کاظم ارگی داستانی از درین کاظم ارگی
نیما دوست داشت فضانورد شود و به سیاره ی کیوان برود. اما او فقط دوازده سال داشت. همین شد که تصمیم گرفت به کلاس نجوم برود و کتابهایی درباره سیاره ها و ستاره ها بخواند و همین کار را کرد.
در مدرسه دوستانش مسخره اش میکردند و میگفتند: "نیما تو هیچ وقت فضانورد نمیشوی... هاهاها"
نیما حرف های دوستانش را نادیده میگرفت ...

ادامه ...