داستانی از حمید پارسا
25 اردیبهشت 93 | داستان | حمید پارسا داستانی از حمید پارسا
هر شب وقتی انگشت سبابه‌ام را از لای توری قفس نمرود رد می‌کنم و او انگشت‌ام را توی کف دست‌اش می‌گیرد و می‌فشارد، بی‌اختیار یاد اتفاق‌های همه‌ی زندگی‌ام می‌افتم. یاد بچگی، یاد چشم‌های پدرم. فکر می‌کنم عمرم چه زود گذشت. چه شیرین بود ...

ادامه ...