داستانی از پگاه شنبه زاده
4 مرداد 98 | داستان | پگاه شنبه زاده داستانی از پگاه شنبه زاده
دردت به جونم وقتی میومدی ماه طلا به چشمت نخورد؟ هرچی بانگ می زنم نیستش. انگار تیر غیب خورده به جونم. حالم هیچ خوب نیست. کار خودشه. همه کارهاشِ با آب دعا ریختن به حلق بچه هام راه برده. کور بشه هرکی دروغ بگه. کیامرث سر پنجه راه نیوفتاده بود، دیدم زیر گچ ته کتری یه چیزی بود اندازه پولک ناخن. یه پلاستیک که توش یه کاغذ هزارتا کرده بودن. روی کاغذ یه چیزا نوشته بود. کج و معوج. به هر باسوادی نشون دادم سردرنیاورد چیه ...

ادامه ...
داستانی از امید کامیارنژاد
24 خرداد 98 | داستان | امید کامیارنژاد داستانی از امید کامیارنژاد
این پنجره های آهنی اگر تا صبح کیپ تا کیپ بسته بمانند، قطعاً این عباس حرامی مرا خواهد کُشت. جناب باز پرس، لااقل دستور بفرمایید یکی از این پنجره ها را باز کنند، تا هم نور بتابد تو هم این بوی تعفنِ مرده ماهی کمی کم بشود. آخر تصدق‌تان بشوم با این نور ضعیف مهتابی، با این قندیل فکسنی... چی؟ قندیل نیست؟ بله چشم. امر، امر شماست ...

ادامه ...
داستانی از علیرضا فراهانی
24 خرداد 98 | داستان | علیرضا فراهانی داستانی از علیرضا فراهانی
حالا وقت پرت شدن که با کلی تلاش و تقلا خودم رو رسوندم به نوک این قلّه و دستام رو از دو طرف باز کردم و جفت پاهامو چسبوندم بهم تا موقعِ سقوط همون شکلی که تو ذهنم تصور می کردم رو داشته باشم ، حس میکنم تازه دارم نفس می کشم ...

ادامه ...
داستانی از نفیسه نظری
3 خرداد 98 | داستان | نفیسه نظری داستانی از نفیسه نظری
در اندیشه‌ی استاد بودیم! و غرق در تفسیر ابیات! قراربود امتحانی بگیرد. دیرتر آمد. ده‌دقیقه دیرتر آمد. نشست. و خودش را به‌اجبار میانِ عقربه‌های ساعت روی مچ‌های‌مان جاداد. در گذشته بود و زخم کنار ‌شانه‌هایش در امتداد زمان دردمی‌کرد ...

ادامه ...
داستانی از روناک سیفی
4 تیر 00 | داستان | روناک سیفی داستانی از روناک سیفی
ملافه‌ها را طوری که چروک نشوند روی بند پهن کرد و گیره‌های شسته را بهشان زد. خواست تشت را بردارد که متوجه لکه‌ای روی روتختی‌اش شد. به کف دست‌هایش نگاه کرد، نکند کثیف بوده باشند. اما نه تمیز بود! آن قسمت را آنقدر به هم سابید که کف دست‌هایش سرخ شد، بی‌فایده بود. ملافه را جمع کرد و پرت کرد توی تشت. ...

ادامه ...
داستانی از رومینا نیک اندیش
3 اسفند 97 | داستان | رومینا نیک اندیش داستانی از رومینا نیک اندیش
یک وجب و سه انگشت! دوباره گردنش را اندازه گرفت. درست بود! آن زمان که نشانه های ایراد ظاهری اش آشکار شد، بالای سر مادرش رفت. خوابیده بود. آرام با انگشت هاش طول گردن او را اندازه گرفت. هفت انگشت بود. بعد از محاسبه به این نتیجه رسید که آنچه او را از رابطه با دیگران منع می کرد، اختلاف نه سانتی گردنش با گردن های دیگر بود. همان شب از خانه بیرون زد. به دور از چشم همسایه ها پلاک خانه هایی را که عدد نه در آن دیده می شد، با چاقو خراشید ...

ادامه ...
داستانی از
پویان نوروزی
21 بهمن 97 | داستان | پویان نوروزی داستانی از 
پویان نوروزی
این همه آدم وسط این میدان بی صاحب چه گم کرده اند؟ همه ی روزی این شهر در همین یه گله جا قسمت می شود که همه مثل رخت چرک روی سر هم سوار شده اند؟ انگار همه کاسبند. وجب به وجب روی گِزگِز سرمایِ خیابان به کِرکِر افتاده اند. دلم نمی خواهد از میان این بلوا رد شوم. از وسط این آدم های تیغ دار. از بین چشم های وق زده ی غمبار. باد بهمن ماه روی صورتم زوزه می کشد. ضربان قلبم را روی شقیقه ها حس می کنم ...

ادامه ...
داستانی از رقیه اسدیان
21 بهمن 97 | داستان | رقیه اسدیان داستانی از رقیه اسدیان
سرم را به سمت بهزاد برگرداندم و مدادم را با عصبانیت روی میز انداختم:
«مرده‌شورت رو ببرن با این کمک کردنت! خسته‌م کردی با خمیازه کشیدن‌هات»
بهزاد که در عالَم خودش به سر می‌برد، با سروصدای من خواب از سرش پرید و چشم‌های قرمز و نیمه‌بازش را کاملاً گشود و با حیرت نگاهم کرد ...

ادامه ...
داستانی از عباس محمودی
6 بهمن 97 | داستان | عباس محمودی داستانی از عباس محمودی
از پنجره‌‌ی اتاق به پایین نگاه کرد، به فروشنده‌ای که در پیاده‌رو خنزر پنزر می‌فروخت، به مردی قوزی
که عرض خیابان را لنگ‌لنگان طی می کرد، به مانکن زیبایی که در ویترین یک خیاطی ژست گرفته
بود، به پرسه‌ی چند کلاغ سیاه اطراف سگی نحیف و صدای قیژوویژ ماشین‌ها.
فکر کرد این آخرین تصویرش از جهان بیرون است؟ و پنجره را بست. انتظار کسی را نمی‌کشید. ...

ادامه ...
داستانی از جمال حسینی
23 آبان 97 | داستان | جمال حسینی داستانی  از جمال حسینی
آمبولانس به صحنه حادثه رسیده بود. پلیس‌ها چند برابر شده بودند و تمام خانه را با نوار زرد محاصره کرده بودند. دو عکاس بی‌وقفه از جسد، بطری زرد و صحنه حادثه عکس می‌گرفتند. پتوی پیرمرد را روی جسد انداخته بودند و روی آن ملحفه‌ای سفید کشیده بودند. پیرمرد با لباس زیر کثیف و چرک مرده‌اش روی ویلچر نشسته بود. دندان‌هایش را پس‌گرفته بود ولی از شدت سرما چنان به هم میخوردند که ممکن بود در دهانش خورد شوند ...

ادامه ...