داستاتی از سارا حاجی پور | |
23 اسفند 90 | داستان | سارا حاجی پور |
![]() |
چشمانی خیس از زندگی جداگانه ای ونگاهی ملتمسانه به شاخ وبرگ خشکیده ی درختان.
گاهی سکوت آدم ها مرا به وجد می آورد ویه یاد اتفاقی می افتم که سالیانی است ، مانند میخی به سرم کوبیده می شود، اتفاقی ناخوشایند و پردغدغه ...... . وقتی میان انبوهی از جمعیت گام بر می دارم، تمامی نگاه ها را در اندک فرصتی می نگرم. گاه نگاهی پریشان و گاه نگاهی پر تلاطم .. ... |
|
ادامه ... |

ویژه نامه ها
![]() |
1400 |
![]() |
نوروز 1399 |
![]() |
نوروز 1398 |
![]() |
نوروز 1397 |
![]() |
داستان نوروز 1396 |
![]() |
نوروز 1393 |
![]() |
بهرام اردبیلی |
![]() |
ترجمه اولیس اثر جویس |
![]() |
ساده نویسی |
![]() |
علی مسعود هزارجریبی |
داستانی از محمد جواد کشوری | |
15 بهمن 90 | داستان | محمد جواد کشوری |
![]() |
گفتن آن یک جمله برایم سخت بود، گرچه تمام کلماتش را حفظ بودم. بارها هم پیش خودم تکرار کرده بودم. بعضی چیزها را آدم بهتر است نگوید، اما اینیکی را میگذارم به حساب سبک شدن. سرش را کج کرد تا صورتم را بهتر ببیند. دستش را دراز کرد و با انگشت شستش زیر چشمانم را پاک کرد. شاید اشکهایی را که باید میریختم و نتوانستم بریزم دیده بود. سرم را انداختم پایین. ...
|
|
ادامه ... |
داستاني از نعمت مرادي | |
29 دی 90 | داستان | نعمت مرادي |
![]() |
به گردنه لواسان رسیدیم ،در تصمیمی که گرفتم نباید تردید کنم.باید همین غروب کار را تمام کنم.عوضی نکبت چرا خاموش شدی-استارت می زنم فایده ای ندارد.پیاده می شوم اخرین بلندای کوه، شلوغی این همه ماشین ،این گردنه لعنتی، عمق این دره ،ان قوطی حلبی، همه چیز واقعا خنده دار است گیج شدم، گیج گیج فقط باید سر این گردنه فریاد بزنم، با تی پا به جان ماشین می افتم.پیرمردی که لاغریش را داخل پا لتو ریخته، به طرف من امد. ...
|
|
ادامه ... |
داستاني از ابوالفضل قاضي | |
29 دی 90 | داستان | ابوالفضل قاضي |
![]() |
با گام هاي بلند به سمت خانه مي رفت و حواسش به مورچه ها ي زير پايش بود كه آن ها را كامل له كند . مراقب بود كسي يتيم يا بيوه نشود ، كفش هايش قهوه اي بودند و از دور برق مي زدند و برقش چشمان همسايه را مي زد ، از پشت پرده هاي توري و از كنار پنجره به كنار مي رفتند تا شايد كور نشوند و انگار يكي از آن ها خيره ماند ، زن همسايه خانه چهارم آن طرف درختان كاج ، اما او فقط به كفشش فكر مي كرد. در كيفش چيز ارزشمندي بود ...
|
|
ادامه ... |
داستانی از آهو مستان | |
3 آبان 90 | داستان | آهو مستان |
![]() |
بوی صدایت آشپزخانه را پر می کند. صدایت از لابه لای درزها بیرون می رود. کوچه را پر می کند. روایت من کوچه را پر می کند. بلند و بلند تر می شود. مثل تب. مثل کلمات در تب. می شنوم. مردم کوچه جمع. چشم به لبانت دوخته. کلمات تو. کلمات درهم. مثل تب. می شوند. حرف می زنی. مردم کوچه گرداگردت. حرف. می نشینند. راه نیست. کلمات بزرگ. راهی به تو نیست. مثل تب. نخوان. بلند. بس است. کتاب را می بندم. نگاه پرسش گرت دوخته می شود به لبان به هم دوخته ام. این حرف ها را هیچ وقت ...
|
|
ادامه ... |
داستانی از علی عمادی | |
8 مهر 90 | داستان | علی عمادی |
![]() |
فریدون خسته و حیران از سر کار برگشته بود. او در طول روز در یک کارگاه آهنگری کار می کرد. آنجا در و پنجره می ساخت. مثل خیلی از بچه های این محله او هم ترک تحصیل کرده بود و با این که سن کمی داشت به مخارج خانه کمک می کرد. در طول روز به اتفاق دوستانش حشیش زیادی کشیده بود و به همین خاطر نئشه بود و کمی هم گیج می زد. این حال را همیشه داشت. برایش یک جور روتین شده بود. ...
|
|
ادامه ... |
داستانی از خشایار قشقایی | |
2 شهریور 90 | داستان | خشایار قشقایی |
![]() |
از تاکسی پیاده شد. کوچه تنگ بود و اینجا و آنجا چراغهایی جیغ ، صورتش را روشن می کردند. وقتی پای راستش را از کف تاکسی روی کف پیاده رو گذاشت ، کفشش دیگر کفش قبل نبود. حالا یک پایش به رنگ کفش بود و آن یکی به رنگ گِل. چند ثانیه ای به جای پایش توی آن توده ی قهوه ای رنگ خیره ماند و بعد بین نور نئون ها به راه افتاد. عینک شیشه گرد آبی اش هنوز روی چشمهایش بود و به نظر نمی رسید که مرد از این قضیه بی خبر باشد. هر از گاهی دو دستش ...
|
|
ادامه ... |
داستانی از طلیعه نورانی | |
13 خرداد 90 | داستان | طلیعه نورانی |
![]() |
آخر من از دوشیزگی ام بیزارم .از این بار سنگین ,فکر کن یک پرده کلفت,یک پرده اسکاتلندی .از همان سنگین ها خیلی سنگین .من خودم شنیدم یک بار یک خدمتکار خانه جانش را از دست داد,مسخره است سر یک پرده! ...
|
|
ادامه ... |
داستانی از آهو مستان | |
13 خرداد 90 | داستان | آهو مستان |
![]() |
آفتاب از کنار پرده با شیطنت داخل میامد و نوار باریکی درست وسط میز صبحانه درست میکرد. قهوه صبحانهاش را با کمی نان و کره خورد. روز زیبایی بود. حدس میزد. یادش آمد که قرار بوده امروز کاری انجام دهد. اما یادش نیامد چه کاری. ...
|
|
ادامه ... |
داستانی از اعظم سبحانیان | |
15 اسفند 89 | داستان | اعظم سبحانیان |
![]() |
مرد شانه هایش را چند بار بالا و پایین انداخت و دگمه ی ضبط را فشار داد . طنین بلند آهنگ شاد توی خانه پیچید . زن سرش را در متکا فرو کرد . مرد توی اتاق خواب آمد ، با برسی کوچک به دقت موهایش را شانه زد و از توی آینه نگاهی به زن انداخت . زن متکا را روی گوش هایش فشار می داد . ...
|
|
ادامه ... |
اینجا و آنجا
- چرا «خروس جنگی» شکست خورد؟
- نخستین نمایش فیلم «بیگانه» در جشنواره امسال ونیز
- محمود دولتآبادی مردمیترین نویسنده ایران است
- پیکر شهرام شاهرختاش در خاک آرام گرفت
- «چراغ دل» برنده جایزه بوکر بینالمللی شد
- شاعری که پاسپورتش را از فروغ گرفت
- جواد مجابی در گفتوگو با ایبنا: دیگر رمان نمینویسم
![]() |
رمان پنج باب در رجعت سلیم و دوالپا نوشته ی احمد درخشان |
دیگران
آرشیو
عضویت در خبرنامه
لوگوی پیاده رو

![]() |
شرایط درج آگهی در پیاده رو |
![]() |
کانال تلگرام پیاده رو piaderonews@ |