داستانی از ذبیح رضایی
25 اردیبهشت 93 | داستان | ذبیح رضایی داستانی از ذبیح رضایی
دم غروب بود؛ یک روز گرم تابستانی که آن سه نفر از لای درخت‌ها آمدند بیرون و رفتند توی شهر؛ آدم‌هایی معمولی که در محله‌ی فقیرنشینی به نام گِل‌سفید زندگی می‌کردند. یکی‌شان کفش به پا نداشت و می‌لنگید. به تنگ آمده از گرمای هوا رفته بودند شنا توی رودخانه‌ی حاشیه‌ی شهر؛ شلوغ بود، کفش‌های‌اش را دزدیده بودند. به اولین کوچه‌ای که رسیدند، روی پله‌های خانه‌ای نشست. ...

ادامه ...