داستانی از احمد درخشان
28 اسفند 93 | داستان | احمد درخشان داستانی از احمد درخشان
نور كدر لامپ، اتاقو روشن مي‌كنه. زن لباس خواب زرشكي‌رنگي به تن داره. سراسيمه بلند مي‌شه و موهاي پريشونشو پشت سرش صاف مي‌كنه. مرد هيكل درشت‌شو از پنجره آورده بيرون و يه‌ريز فحش نثارم مي‌كنه. ...

ادامه ...
داستانی از مائده مرتضوي
28 اسفند 93 | داستان | مائده مرتضوي داستانی از مائده مرتضوي
دستم را که توی هوا مانده بود بردم توی جیبم. دستم مثل همیشه اول پرزهای مخملی داخل کتم را لمس کرد بعد زیپ جیبم را باز کرد تا جایش بیشتر شود و بتواند کش و قوسی بیاید . مامور سردخانه رویش را دوباره پوشاند و برگرداندش داخل کشوی سرد. ...

ادامه ...
داستانی از احسان زارع
28 اسفند 93 | داستان | احسان زارع داستانی از احسان زارع
شاید ساعتی از نیمه شب گذشته باشد، که سرما آزارش میدهد تا اینکه بالاخره بی تاب می شود و از درتیره کهنه زنگ زده پشتی کارگاه بیرون می رود و زیر تیربرق لامپ روشن چوبی قدیمی می ایستد.
هنوز حرفای رضا تو گوشش وزوز می کند که گفته است : امشب منتظرم باش که سراغت ميام. ...

ادامه ...
داستانی از م.ح.عباسپور
22 بهمن 93 | داستان | م.ح.عباسپور داستانی از م.ح.عباسپور
چند بار زیر لب تکرار می کنم. بلند تر می گویم. می شنوم که دارم می گویم بازکیاگوراب. چیزی به ذهنم نمی رسد. دوباره و باز بلندتر. بازکیاگوراب. اسم چیزی، شاید یک روستا. بعد فکر می کنم شاید اسم کتابی باشد که مدت ها قبل خوانده ام. یا یک فیلم سینمایی یا یک وسیله ی عجیب مثل بومرنگ، یا هر چیز دیگری. کتاب، روستا، روستا ...

ادامه ...
داستانی از حسین خسروی
22 بهمن 93 | داستان | حسین خسروی داستانی از حسین خسروی
شب بود. داشتم از تلویزیون فوتبال می‌دیدم. پشت به دیوار روی صندلی نشسته بودم. سمت راستم تلویزیون بود که صدایش را بسته بودم و سمت چپ پنجره‌ی نیمه باز. گاهی به مسیر توپ چشم می‌انداختم و گاهی از پنجره بیرون را می‌دیدم، درخت‌ها و گل‌های جلوی اتاق را. محوطه‌ی جلوی ویلا چمن‌کاری شده بود و جای‌جایش بوته‌های گل و گیاه کاشته بودند ...

ادامه ...
داستانی از محمد حسینی کاریزکی
14 آذر 93 | داستان | محمد حسینی کاریزکی داستانی از محمد حسینی کاریزکی
سلام، اگر چیز‌ی که پشتِ این پاکت نوشته شده و الان روبه‌روی من است درست باشد شما باید آقای الهامی باشید، راستش باید بگویم این اولین بار است که چنین کاری می‌کنم، منظورم این است عکس‌های زیادی توی مغازه‌ی ما مانده و کسی نیامده دنبال‌شان ولی هیچ‌وقت به کسی زنگ نزده‌ام تا یادش بیندازم بیاید و عکسش را ببرد ...

ادامه ...
داستانی از ناصر نخزری مقدم
14 آذر 93 | داستان | ناصر نخزری مقدم داستانی از ناصر نخزری مقدم
نفس نفس می زند . نگران همه جا را می‌نگرد . پرده ی ضخیم جلوی پنجره را می بیند .نور ضعیف لامپ کم واتی روی دیوار افتاده است . پتوی طرح پلنگی را کناری می اندازد.پاهایش را از روی تخت به آهستگی روی زمین می گذارد.از روی میز عسلی کنار تخت خواب لیوان نیمه پر آب را برمی دارد و سرمی کشد.سرش میان دست هایش می افتد. ...

ادامه ...
داستانی از منصور علیمرادی
30 آبان 93 | داستان | منصور علیمرادی داستانی از منصور علیمرادی
قوزک پایش از ته دمپایی بیرون زده بود و تعادلش را به هم می زد ، روی پله ی سوم که می‌رسید به کف حیاط، سکندری خورد و به پوزه رفت روی زمین، خودش را جمع کرد ، خاک توی دهنش را تف کرد و شلوارش را تکاند ، پوست کف دست راستش به اندازه ی یک دو ریالی کنده شده بود. ...

ادامه ...
داستانی از قباد آذرآیین
25 آبان 93 | داستان | قباد آذرآیین داستانی از قباد آذرآیین
بی بی اسمی بود که اهل محل گذاشته بودند رو کبرا، پیرزن نزول خوار محله. بی بی صداش می کردند که خرش بکنند و او زودتر سر کیسه را شل بکند. پشت سرش بهش می گفتن شوک، یعنی نحس یعنی جغد.مادرم پشت سر بی بی پنجه تکان می داد و لوچه می کرد و می گفت ...

ادامه ...
داستانی از رضا فکری
2 آبان 93 | داستان | رضا فکری داستانی از رضا فکری
همیشه‌ی خدا یک نفر هست که به‌خاطرش بیاییم این‌جا. ناخوش که بشویم حالا هر یک‌مان، راست می‌آورندمان همین‌ شفاخانه‌ی بَر میدان. دکتر می‌گوید: "با خاکِ ریه‌‌ی این پیرمرد می‌شود یک خانه‌ را کاه‌گل کرد". بی‌انصاف جلو روی وَلی‌جان هم این‌ را گفته می‌کند. انگشت شصتم را محکم نگه داشته توی دستش. صورتش زار است. می‌گویم: "وَلی‌جان، آب می‌خوری بیاورم؟" اگر نایی برایش مانده بود حتما می‌گفت: "نه بچه‌، همه‌چیز خورده‌ام". ...

ادامه ...