داستانی از جهانگیر خسروی شکیب
14 خرداد 92 | داستان | جهانگیر خسروی شکیب داستانی از جهانگیر خسروی شکیب
کشتی بالا و پایین می رفت، بدون مانع، نه مانعی در آب نه مانعی در داخل.به هر سو، دیگر آن دستان پر توان ناخدا مانع نبود. دیگر دستانش بی حس بود و بی رمق، چنانکه کشتی آنان را مانعی برای خود نمی دید دیگر کشتی قدرت دستانش را بر سکان حس نمی کرد و کشتی در پهنای دریا می خروشید و به هر سوی می رفت دیگر مسیر را کشتی، آب و باد دریا مشخص می کرد نه آن دستان پر قدرت ناخدا، مسافران متوجه حرکات ناموزون کشتی شده بودند. برخی صحبت های در گوشی هم رد و بدل شده بود، ...

ادامه ...
داستانی از مهرناز زینلو
25 فروردین 92 | داستان | مهرناز زینلو داستانی از مهرناز زینلو
پیر مرد ساعت دیواری را از روی دراور ور می دارد ، به طرف پنجره می گیرد و به دنبال جای عقربه های آن می گردد . صدای بلند مارش اخبار توی اتاق 6 متری می پیچد . پیره مرد با انگشتهای ضمختش دنبال پیچ رادیو کوچک باتری دارش می گردد و صدایش را کم می کند .پیره زن در جایش قلطی می زند و می گوید : حاجی امروز باید بریم میدون تره بار ، فردا جمعس بچه ها می خوان بیان . یارانه رم بگیریم تو خونه زیاد پول نیست .
...

ادامه ...
داستانی از امير مسعود ميرباقري
25 فروردین 92 | داستان | امير مسعود ميرباقري داستانی از امير مسعود ميرباقري
و سوز سردي كه لاي ميلگرد هاي ساختمان ناتمام پمپ بنزين پيچه مي رود.تو ايستاده اي.دسته ي پول هاي كهنه و پرچرك شريان شهر در دستت خشك شده.بايد تا حوالي سه باشي و بعد بندازي و يك ساعته به خانه برسي.از آن ور هم يك خواب دوساعته و شست و شوي صورت و يك اتوبوس براي دانشگاه.فكرت سر مي خورد كه رحيم 25 تومان ديشب را كجا خرج كرده است.به مصداق برادرانه رو مي كني و از فكر 25 تاي ديشب در مي آيي.چراغ سقف پمپ بنزين سرد شده و به نظر چند ساعتي بايد خاموشش كرد.اين وقت ماشين ها كمتر ...

ادامه ...
داستانی از محمد علی نیک پور
28 مهر 91 | داستان | محمد علی نیک پور داستانی از محمد علی نیک پور
خسته و تشنه بودم و شرشر عرق میریختم.کول پشتی خود را باز کردم تا بطری آب از آن بردارم که دستم چیز نا آشنایی را لمس کرد.کیف را بر زمین گذاشتم.نمیتوانستم باور کنم آنچه به چشمانم میدیدم.نوزادی در کیفم بود.تشنه و گرسنه به نظر میرسید.در حال مرگ بود.آنقدر اوضاعش خراب بود که حتی نمیتوانست گریه کند.گریه اش بیصدا بود.نمیتوانستم درست فکر کنم ...

ادامه ...
داستانی از آذردخت ضیایی
5 شهریور 91 | داستان | آذردخت ضیایی داستانی از آذردخت ضیایی
(گفت همینجا بایست برمی گردم ،))هرروز این جمله را تکرار می کرد ،بعد می رفت کنار پنجره زل می زد به پارک ،هیچ وقت نرفتم کنارش بایستم ،نپرسیدم چرا خسته نمی شود ،چرا گریه نمی کند، نگرانش که می شدم ، روی تاب تووی پارک می نشستم و خیال می کردم نگاهم می کند ، فکرش را از همان فاصله می شد خواند،خطوط پیشانیش ، لبانش که می گزید، چشمهام از دیدنشون خسته نمی شد. ...

ادامه ...
داستان هایی از مریم هومان
7 مرداد 91 | داستان | مریم هومان داستان هایی از مریم هومان
این که دریا بود یا رود نمی دانم این که صخره بود یا شن را هم .فقط آبی بود وبلند واز فراز بلندی سبز بود وپست.من ایستاده بودم با یک زن چوبی کوچک توی جیبم که تقریبا وزنی نداشت.یکی از خیلی .یکی از خیلی زن های چوبی کوچکی که ساخته ام . این زن های چوبی چشم های من هستند پاهای چوبی من .دست هایم وانگشتان نحیف استخوانی ام .من با این زن ها طی ارض می کنم .هر بار که یکی از آن ها را می سازم هر بار که برجستگی های نرم زیبای روی تن چوبی گرمشان خلق می ...

ادامه ...
داستان هایی از بهاره ارشد ریاحی
16 تیر 91 | داستان | بهاره ارشد ریاحی داستان هایی از بهاره ارشد ریاحی
راهروی ورودی که تمام می شد، سالن اصلی دایره شکلی جلوی پایت پهن می شد با سقف بلند و طاق آسمان کذایی، که همیشه آبی و بی ابر بود..مجسمه ی گچی یا سنگی یا مومی، نمی دانم، هرچه بود؛ سفید و یکدست، برق انداخته شده و متفکر، تکیه داده شده بود به دیوار کرم رنگ کنار درب چوب آبنوس. فکر کردم تا به حال نوشته ی تابلوی طلایی رنگ زیر تندیس را نخوانده ام. مجسمه که می دیدم؛ آنهم سفید و یکدست، یاد تاج برگ زیتون و لباس یونانی و تن نیمه عریان می افتادم. شاید هم ایده ای برای مهمانی ...

ادامه ...
داستانی از زهرا اکبرزاده
16 تیر 91 | داستان | زهرا اکبرزاده داستانی از زهرا اکبرزاده
می نشیند روی صندلی و گره روسری را محکم می کند.منشی زیر چشمی نگاهش می کند.و با ارباب رجوعی سر وکله میزند.حواسش به روسری فیروزه ای زن است.عاشقش شده.یک هفته همه سوراخ سنبه های مرکزخریدها رو به دنبال روسری فیروزه ای زیر و رو کرده.و هر بار رنگی سبز یا آبی را جلویش گذاشته اند. ...

ادامه ...
داستانی از مهرناز حسن آبادی
19 خرداد 91 | داستان | مهرناز حسن آبادی داستانی از مهرناز حسن آبادی
دوستانش فکر می کردند قپی می آید و چون دستش به گوشت نمی رسد می گوید بو می دهد ولی او در سی سالگی تصمیمش را گرفته بود که هیچ وقت یکی از آن موجودات نازک نارنجی که تا می گویی بالای چشمت ابرو، اشکش دم مشکش است، به زندگیش راه ندهد وتنهاییش را خراب نکند وگرنه آنقدر بر و رو داشت که دخترها برایش چشم و ابرو بیایند و هر جا که دیدنش آقای مهندس، آقای مهندسی بگویند که نبود . ...

ادامه ...
داستانی از ناصر نخزری مقدم
19 خرداد 91 | داستان | ناصر نخزری مقدم داستانی از ناصر نخزری مقدم
امروز یقینا آن روزی است که به مقصودم دست خواهم یافت . چه روزها و شب ها به نظاره نشسته ام و غم را جرعه جرعه فرو برده ام . لازم نیست تعجب بکنی و با خود بگویی عجبا این فسقلی هم دردی توی سینه دارد. درست است قلبم آن قدر بزرگ نیست که دو دهلیز و دو بطن داشته باشد ولی در همان دو حفره اش خون جریان دارد خون تیره و خون روشن . همین امر کارایی ام را کاهش داده است . از لابه لای گیاهان عبور می کنم و افسوس می خورم کاش خلقتی دگرگونه داشتم . ...

ادامه ...