داستانی از مهدی شام روشن
23 اسفند 94 | داستان | مهدی شام روشن داستانی از مهدی شام روشن
به هم خیره شده ایم.من به جسم بی جان سپید عریان خیال انگیز صاف سرد و بی تفاوت او. او به ذهن من که بی نهایت خالی است. خالی از هر اتفاقی. بی اتفاق ماجرایی بین من و این جسم بی جان سپید عریان خیال انگیز سرد و بی تفاوت در کار نخواهد بود و بی ماجرا هم داستانی. ...

ادامه ...
داستانی از رضا عابد
23 اسفند 94 | داستان | رضا عابد داستانی از رضا عابد
آن که خال خالی بود قوس بلندی زد و آمد جلوی چشم، خودش را مالید به دیواره ی سیمانی،زل زد به هر دو نفرشان، قدری لب جنبه کرد و آب قورت داد و بعد قاطی ماهی های دیگر شد و شنا کنان رفت وسط حوضچه. مرد سیگار برلب، سبدتپلی دستش را زمین گذاشت و با انگشت اشاره ماهی را نشان داد و گفت: " خیلی زبله، این چند روزه دم به تله نداد" ...

ادامه ...
داستانی از منصور علیمرادی
23 اسفند 94 | داستان | منصور علیمرادی داستانی از منصور علیمرادی
از گردنه ی تپه که بالا می آیم، می بینمش که پای یکی از کهورهای روبرو نشسته. سرِ دو پا، تکیه داده به تنه ی درخت کهور و و دارد توی کتاب اش با مداد چیزی می نویسد. سر گردنه می‌ایستم تا نفسی تازه کنم، به هر طرف که کله می چرخانم برهوت است و خاموش. پُشته ی سیاه از پشت کهورهای جمعی بلند در روبرو خیز بر می دارد و تا دور دست غبار کش می آید. کله ی کهورها در باد نیم روز تکان می خورد و در روزنشینِ دور عقابی چرخی می زند در هوای بعدازظهر ...

ادامه ...
داستانی از مردعلی مرادی
23 اسفند 94 | داستان | مردعلی مرادی داستانی از مردعلی مرادی
پشت ميز تحرير نشسته بود. ورقه اي سفيد زیر دستش بود. با خودكار فقط نقطه اي درابتداي آن گذاشته بود. حواسش به ورقه بود و به حرف هاي زن و پسرش که تازه از مدرسه بازگشته بود. خودکار بی وقفه روی نقطه می لغزید. ...

ادامه ...
داستانی از هادی نودهی
23 اسفند 94 | داستان | هادی نودهی داستانی از هادی نودهی
دو ساعت و ده دقیقه بعد از این که می فهمم پونه زنم مرده پرستار جعبه مقوایی را از روی پیشخان سفید چرک ُمدمی دهد دستم و با احترام و تواضع از روی صندلی اش بلند می شود و با دو دست جعبه را تقدیمم می کند.جعبه ای که می بایست حاوی بیست و چهار عدد قو طی فلزی شیر خشک هومانا باشد. ...

ادامه ...
داستانی از هادی هیالی
23 اسفند 94 | داستان | هادی هیالی داستانی از هادی هیالی
با وجود آنکه زمستان سال گذشته را هم در همین روستا سپری کرده و سرمای سوزناک آن را تجربه کرده بود، برای بار اول بارش برف را از نزدیک می‌دید. قبل از اینکه به رختخواب برود، طبق عادت در اتاق را باز کرد تا نگاهی به حیاط مدرسه بیندازد. متوجه شد درِ حیاط باز مانده است. آنقدر سرما شدید بود که ترجیح داد در را همانطور رها کند. صبح که از خواب بیدار شد، از پنجره اتاق نگاهی به بیرون انداخت. ...

ادامه ...
داستانی از سعید تورک
13 بهمن 94 | داستان | سعيد تورك داستانی از سعید تورک
یکی، دوتا، سه تا و این هم چهارتا
چهارقاب عکس را برمی دارم به همراه عکس این مرده ها. نویسنده ها را می گویم، شاملو، فروغ، اخوان، نیما و صادق خان. دیگران را بیخیال می شوم. کیفیت عکس هایشان به خوبی این عکس ها نیست.
خانه ی جدید همیشه خوب است. از هر شکل و اندازه اش. ...

ادامه ...
داستانی از حسين پورستار
13 بهمن 94 | داستان | حسين پورستار داستانی از حسين پورستار
هوا سردتر از آن است كه بشود مُرد. نه امروز، كه يك هفته است مرگ اينجا سر نمي‌زند. اما يك هفته قبل، مرگ چپ و راست كه مي‌كرد، پايش به زندگي يكي از سربازها گير مي‌كرد. از يك گروهان سرباز، تنها سه نفر مانده‌ايم. ...

ادامه ...
داستانی از سارا روحانی
13 بهمن 94 | داستان | سارا روحانی داستانی از سارا روحانی
در آن بیست‌و‌سه روز او را مرده صدا نزدیم. هنوز نمرده بود. اما زنده هم نبود. هر روز شباهتش با زنده‌ی خودش کمتر می‌شد. نمی‌شد گفت که همه‌ی او زنده است. چیزهایی در او مرده بود. چیزهایی هنوز جان داشت. چیزهایی شناور بود و سوسو می‌زد. و چیزهایی بود که مطمئن بودم وجود دارند، اما دستم به آن‌ها نمی‌رسید. ...

ادامه ...
داستانی از پريسا صادقي
13 بهمن 94 | داستان | پريسا صادقي داستانی از پريسا صادقي
مثل همیشه بود، تلخ. یک جرعه چای نوشیدم. راه گلویم را بست. نه پایین می رفت و نه می توانستم بیرون بریزمش. چشمانم را بستم و به گلویم فشار آوردم و به سختی قورتش دادم. جایش در گلویم حس می شد و درد می کرد.از داغی چای چشمانم پر از اشک شد. ...

ادامه ...