داستانی از شهلا شیخی
22 آذر 95 | داستان | شهلا شیخی داستانی از شهلا شیخی
: دیشب با چخوف بودم‌!
تو شلوغی خیابان ایستاد. رو کرد به من: با کی بودی؟
فکر کردم همهمه‌ی مردم نگذاشته خوب بشنود. بلندتر گفتم: چخوف. می‌شناسی‌اش که!
رگه‌ای درد خطوط‌ِ صورتش را جمع کرد. زمزمه کرد: پس آمد! ...

ادامه ...
داستانی از مهناز رضایی
22 آذر 95 | داستان | مهناز رضایی داستانی از مهناز رضایی
آن ماشینِ شاسی بلندِ سیاه رنگ، از روی سرعت‌گیر بالا پرید و با چهار لاستیکِ متمایل به بیرون روی آسفالت موج‌دار کوفته شد. از ساعتی پیش که از پلیس‌راه رد شده بودند، نگاه زن از پیله‌ی پلک‌های ورم کرده‌اش پریده و روی عقربه‌ی سرعت‌سنج ـ که به زبان چسبناکِ قورباغه‌ای می‌ماند ـ گیر افتاده بود.
سبیل سیاه و پُر مرد که لب‌هارا می‌پوشاند به جنیدن در آمد. ...

ادامه ...
داستانی از خاطره محمدی
24 آبان 95 | داستان | خاطره محمدی داستانی از خاطره محمدی
هروقت ماتمی به سراغم میاد از شونه‌هام می‌فهمم. شونه‌هام درد می‌کنن. نه اینکه بار غم شونه‌هام رو آویزون کنن، نه. انگار یه نیرویی می‌خواد شونه‌هام رو به هم بچسپونه. زور میزنه تا کوچیکم کنه. تا جا بگیرم توی پیله. اونوقته که استخون‌هام از کتف تا مچ دست از درد زار میزنن؛ و قفسه‌ی سینه‌ام هر آنه که از هم بشکافن؛ و من پی می‌برم که به محنتی نو دچار شده‌ام ...

ادامه ...
داستانی از اسماعیل زرعی
24 آبان 95 | داستان | اسماعیل زرعی داستانی از اسماعیل زرعی
شنيد در مي‌زنند‌؛ و كسي مي‌گويد: حشمت. حشمت. حشمت!...
تعجب كرد. با خودش گفت: توي اين تاريكي؟... در كه هميشه باز است!
يكي، از گوشه‌ي اتاق گفت: با تو كار دارند مگر نمي‌شنوي؟
صدا، نه صداي زن بود، نه صداي مرد ...

ادامه ...
داستانی از داريوش فتاحي
24 آبان 95 | داستان | داريوش فتاحي داستانی از داريوش فتاحي
كلاهي كه بر سر داشت را پايين‌تر كشيد تا خيسي چشم‌هايش را بپوشاند، قطرات اشك يكي پس از ديگري در لابلاي چين و چروك صورتش، سُر مي‌خوردند و در رطوبت خاك گم مي‌شدند ...

ادامه ...
داستانی از از محمد عابدی
24 آبان 95 | داستان | از محمد عابدی داستانی از  از محمد عابدی
ماه در برکه خوابیده‌ بود . پنهان نبود اما چرا آشکار نبود هم نمی‌دانم .نمی‌توانستم نیفتاده باشم . نیفتاده بودم که افتاده باشم . بودم . در بند بودنم بودم . در جا بودم .ولی در‌جا‌نمی‌زدم . گویی بی‌دست و پا بودم . فقط این را می‌دانم . همین یادم است . تربیعِ ماه را پلک می‌گشودم . پلک می‌گشودم ، آرام و نرم . غبارِ سایه دیوار زمین را لبریز کرده بود ...

ادامه ...
داستانی از روناک سیفی
4 تیر 00 | داستان | روناک سیفی داستانی از روناک سیفی
مادرم هر بار خودش را به پدرم می‌فروخت . بچگی از تاریکی می‌ترسیدم و به مادرم می‌چسبیدم وگاها نصف شبی با صدای پدرم از خواب می‌پریدم . تن صدایش به طرز حال به هم زنی نسبت به عربده کشی‌ها و ناسزا گفتن‌های روز تغییر می‌کرد . آرام بیدارش می‌کرد و ...

ادامه ...
داستانی از علیرضا دانش پژوه
29 مهر 95 | داستان | علیرضا دانش پژوه داستانی از علیرضا دانش پژوه
به همه می گفتم كه بلدی چطور از فكرت استفاده كنی.
پُز می دادم و فوت می کردم به چتر موهايی كه هوا می رفت وُ باز می ريخت رو پيشونيم، ... كه تب كرده بود ...

ادامه ...
داستانی از خاطره محمدی
7 مهر 95 | داستان | خاطره محمدی داستانی از خاطره محمدی
از آسمان آتش می بارید.فکر می کرد مردم خوش بحالشان است با خانواده ناهار را خورده اند و الان آرام زیر باد کولر خانه هایشان توی چرت بعد ازظهری هستند.همه جا سوت و کور بود.سارا همینکه از خم کوچه گذشت واز دور شاخ و برگ بید حیاط خانه ی پدریش را ...

ادامه ...
داستانی از مهناز رضائی
7 مهر 95 | داستان | مهناز رضائی داستانی از مهناز رضائی
باید دل می‌کَندم، عزیز. راه دیگری برایم نمانده بود ... اینجا دارد یک نمِ بارانی می‌زند روی خاکیِ سر بالایی. آب، خاکِ راه را به خود می‌گیرد، گِل می‌شود و پایین می‌سُرد. کاشکی در روح من هم باران می‌گرفت و این همه دلواپسی را می‌شست و می‌برد. هر چه از تو دورتر می‌شوم، حالم بدتر می‌شود ... هیچ وقت از خودت پرسیده‌ای چرا هیچ جای خانه ...

ادامه ...