داستانی از مظاهرشهامت
29 اسفند 00 | داستان | مظاهرشهامت داستانی از مظاهرشهامت
تنها یک بار، پس از این که بفهمی نفهمی با ساسان، هم دانشگاهی اش، با هم رابطه عاشقانه پیدا کرده بودند و آن رابطه خیلی زود مانند یک سوءتفاهم تمام شده و به آخر رسیده بود، در حالیکه در فرودگاه در سالن انتظار کنار هم نشسته بودند، دیده بود او عینکش را از روی چشم برداشت و با لب های غنچه کرده ...

ادامه ...
داستانی از نسترن مکارمی
29 اسفند 00 | داستان | نسترن مکارمی داستانی از نسترن مکارمی
من ماه نو بودم. قاچ شیرینی از خربزهٔ اصفهانی. رشته مویی طلایی افتاده بر دامان صحرا زمانی که فصل درو بود. با دست دوست بودم. دست همیشه گرم بود. نفس می‌کشد. جان داشت. ساقه‌ها را مشت می‌کرد. من بوسه می‌زدم بر گردنشان. ساقه‌ها آه می‌کشیدند. آهشان صدا خِش می‌داد. آهشان خِش خِش می‌کرد ...

ادامه ...
داستانی از ابوالفضل منفرد
29 اسفند 00 | داستان | ابوالفضل منفرد داستانی از ابوالفضل منفرد
به باغ سیب که می‌رسیدیم.همان جای همیشگی ترمز می‌کرد.کالسکه‌ را از صندوق عقب در می‌آورد. بازش می‌کرد و کیفم را روی شانه‌اش می‌انداخت.کیف زنانه به آن ریش بلندی که داشت نمی‌آمد.وصله ناجور بود‌.اما خودش می‌خواست.می‌گفت« تو همین‌که کالسکه را می‌کشی کلی هنر می‌کنی» تا برسیم به آن کافه، نصف بیشتر راه را رفته بودیم ...

ادامه ...
داستانی از شیرین ورچه
29 اسفند 00 | داستان | شیرین ورچه داستانی از شیرین ورچه
«با سنگ‌ریزه می‌زنم به پنجره‌ت». دقیقاً همین را به او گفت وقتی خانه‌شان طبقه‌ی اول بود و پنجره‌ی اتاقش رو به کوچه باز می‌شد. قرار شد وقتی برگشت، اینطور خبرش کند. حالا طبقه هشتم است. اگر هم بیاید که نمی‌آید، زورش به هشت طبقه که نمی‌رسد. نیمه‌های شب است. از پنجره سرک می‌کشد. تک و توک چراغ خانه‌ها روشن است ...

ادامه ...
داستانی از علی خاکزاد
1 بهمن 00 | داستان | علی خاکزاد داستانی از علی خاکزاد
امروز هم نبودی، ندیدمت میان این همه آدم که توی خیابان هراز پایین و بالا می رفتند و تن سو نگاهی می انداختند به عابری که بی حواس می گذشت. جیب های کاپشن چرمی کهنه اش را با خشونت می جورید و می کشید به اطراف انگار بال گشوده روی پیاده رو و بعد با حالتی عصبی در حالی که زیر لب چیزی ...

ادامه ...
داستانی از گلناز فخاری
4 دی 00 | داستان | گلناز فخاری داستانی از گلناز فخاری
بار اولی که بعد از بازگشتش سعی کردم ببوسمش، از دودو زدن چشم‌هاش و بوی ترسی که مثل یِه حیوونِ اسیر از وجودش ترشح می‌شد، فهمیدم یِه جای کار ایراد داره.
ولی دلم از ندیدنش مچاله بود و روحم پر می‌زد ...

ادامه ...
داستانی از مریم عزیزخانی
5 آبان 00 | داستان | مریم عزیزخانی داستانی از مریم عزیزخانی
بابا می گفت:"خدایی وجود ندارد."
پیچ گوشتی را از پشت گوشش برداشت و پیچ رادیو را باز کرد و قاب پشت رادیو شتلق افتاد از رو میز آشپزخانه پایین: "اکه هی!" و گفت: "هزار تا دلیل برات میارم." من قاب رادیو را از رو زمین بر داشتم و دادم بهش ...

ادامه ...
داستانی از زهره کرمی
5 آبان 00 | داستان | زهره کرمی داستانی از زهره کرمی
نمی‌دانم چه خاصیتی در صندلی اتاق درمان هست که وقتی رویش می‌نشینم تمام مشکلات خودم یادم می‌رود و در آن ساعتی که مراجع روبرویم است دنیا را از زاویه‌ی دید او‌ می‌بینم، برای همین گاهی که حالم خیلی بد است، دوست دارم بیشتر مراجع ببینم. آن روز هم از روزهایی بود که حالم خوب نبود و احساس می‌کردم دیگر از مشکلات ...

ادامه ...
داستانی از مازیار تهرانی
7 مهر 00 | داستان | مازیار تهرانی داستانی از مازیار تهرانی
تاریک است. خیلی تاریک. صدایِ باد که آرام و موذی است، با صدایِ دریا درهم رفته است. همه چیز و همه جا فقط آب است و آب. گاهی، صدایِ پرنده ای خواب آلود از دوردست می آيد ...

ادامه ...
داستانی از امیرمحمد خلیلی
7 مهر 00 | داستان | امیر محمد خلیلی داستانی از امیرمحمد خلیلی
" خانه مان غمگین است " خواهرم این جمله را با لحنی آرام می‌گوید و سرش را زیر پتو می‌برد. تقریبا می‌شود گفت حق با اوست؛ دست کم نزدیک به یک سال است که ...

ادامه ...