داستانی از زهره خیراندیش
6 خرداد 01 | داستان | زهره خیراندیش داستانی از زهره خیراندیش
آفاق پنجره را باز می کند. نور ماه به اتاق می ریزد. به قرص سپید ماه در سیاهی شب خیره می شود. آنقدر به او نزدیک است که اگر دستش را دراز کند، می تواند آن را بگیرد. به رزهای نباتی که جلوی پنجره گذاشته، نگاه می‎کند. نفسش را بالا می‌کشد. پوستش تکیده و صورتش استخوانی شده. چشمانش کم¬سوتر شدند ...

ادامه ...
داستانی از هما موسوی
6 خرداد 01 | داستان | هما موسوی داستانی از هما موسوی
جلوی آینه ایستاد. دستی به سرش کشید. زبر بود. تصویر کارت عروسی از روی میز افتاده بود توی آینه.
صبح سمند سفید را برده بود گلفروشی.
- قربون دستت، فقط رز صورتی کار کن. رنگ دیگه نزنی. عروس خانم حساسه. ...

ادامه ...
داستانی از حمید نیسی
4 اردیبهشت 01 | داستان | حمید نیسی داستانی از حمید نیسی
با دیدن خانه ی آنها حس افسردگی تحمل ناپذیری بر جانم چیره شد . به خانه و دیوارهای تیره ، به پنجره های خالی چشم مانند و به تک تک آجرهای آن با افسردگی شدید روحی نگاه می کنم ...

ادامه ...
داستانی از مصیب پیرنسری
4 اردیبهشت 01 | داستان | مصیب پیرنسری داستانی از مصیب پیرنسری
گفتم شاید اگر کمی از جایم تکان بخورم بد نباشد . از انباری با همان پیژامه و ژاکت وصله پینه بیرون زدم . خورشید هم بود و نبود . تکه ای از آسمان جنگل بزرگ ، نور رخشان خورشید بود که زیر ابرهای متراکم و باران خیز ، دفن شده بود ...

ادامه ...
داستانی از قباد آذرآیین
29 اسفند 00 | داستان | قباد آذر آیین داستانی از قباد آذرآیین
دادگاه —که در نوع خود منحصر به فرد بود— برای رسیدگی به اتهام پسربچه ای که یک لامپ رنگی از سر در مقبره ای دزدیده بود، تشکیل جلسه داده بود..
قاضی از پسرک پرسید:"آیا سوگند می خوری که غیر از راست چیزی نگویی؟"
پسرک پرسید:"غیر از راست " یعنی چی ...

ادامه ...
داستانی از دنا پرویزی
29 اسفند 00 | داستان | دنا پرویزی داستانی از دنا پرویزی
- «پس بالاخره اومدن».
بغض راه گلویم را بسته بود. لاف و گزاف خودشان و قیل و قال‌ ابوطیاره‌های طلبکارشان که به سمت جنگلِ کوچک آبنوس سرازیر می‌شدند، خانه‌خانه‌ی دهکده را پر کرده بود ...

ادامه ...
داستانی از آرام روانشاد
29 اسفند 00 | داستان | آرام روانشاد داستانی از آرام روانشاد
بیتا می‌گوید از درِ انتهایی سوار شویم بهتر است؛ چون آنجا صندلی خالی برای نشستن پیدا می‌شود. تابه‌حال از درِ انتهایی سوار نشده‌ام. چون درِ ورودی با درِ انتهایی فاصلۀ زیادی دارد. بااینکه ده دقیقه زودتر به ایستگاه می‌رسم ...

ادامه ...
داستانی از مظاهرشهامت
29 اسفند 00 | داستان | مظاهرشهامت داستانی از مظاهرشهامت
تنها یک بار، پس از این که بفهمی نفهمی با ساسان، هم دانشگاهی اش، با هم رابطه عاشقانه پیدا کرده بودند و آن رابطه خیلی زود مانند یک سوءتفاهم تمام شده و به آخر رسیده بود، در حالیکه در فرودگاه در سالن انتظار کنار هم نشسته بودند، دیده بود او عینکش را از روی چشم برداشت و با لب های غنچه کرده ...

ادامه ...
داستانی از نسترن مکارمی
29 اسفند 00 | داستان | نسترن مکارمی داستانی از نسترن مکارمی
من ماه نو بودم. قاچ شیرینی از خربزهٔ اصفهانی. رشته مویی طلایی افتاده بر دامان صحرا زمانی که فصل درو بود. با دست دوست بودم. دست همیشه گرم بود. نفس می‌کشد. جان داشت. ساقه‌ها را مشت می‌کرد. من بوسه می‌زدم بر گردنشان. ساقه‌ها آه می‌کشیدند. آهشان صدا خِش می‌داد. آهشان خِش خِش می‌کرد ...

ادامه ...
داستانی از ابوالفضل منفرد
29 اسفند 00 | داستان | ابوالفضل منفرد داستانی از ابوالفضل منفرد
به باغ سیب که می‌رسیدیم.همان جای همیشگی ترمز می‌کرد.کالسکه‌ را از صندوق عقب در می‌آورد. بازش می‌کرد و کیفم را روی شانه‌اش می‌انداخت.کیف زنانه به آن ریش بلندی که داشت نمی‌آمد.وصله ناجور بود‌.اما خودش می‌خواست.می‌گفت« تو همین‌که کالسکه را می‌کشی کلی هنر می‌کنی» تا برسیم به آن کافه، نصف بیشتر راه را رفته بودیم ...

ادامه ...