زندگی پس از مرگ پدرم
14 تیر 99 | داستان | علی خاکزاد زندگی پس از مرگ پدرم
حالا پدر همه جا بود، روی دیوار هال عکس بزرگ او بود ایستاده کنار سردار، دست روی شانه¬ی هم، توی بیابانی که نمی¬دانستم کجاست؛ آن¬جا دست تکان می¬داد، ...

ادامه ...
صفحه‌ی سیاه
4 تیر 00 | داستان | روناک سیفی صفحه‌ی سیاه
نویسنده:روناک سیفی
صفحه سیاه
می‌بینی؟ سر سوزنی جا نمانده برای نوشتن روی این صفحه سیاه. روی تخته سفیدی که وقتی کشاندیش توی اتاقم جیغ زدم و گفتم این را چطوری پر کنم؟ ماژیکی دستم دادی و گفتی: فقط تاریخ روزهای خوب را بنویس.
...

ادامه ...
گنجینه‌ی پدربزرگ
31 خرداد 99 | داستان | آفاق شوهانی گنجینه‌ی پدربزرگ

فصل سوم از کتاب «مجمع ‌الروایات فی احکام‌ القضات» اثر «ابو رضوان‌ محمود بن محمد بن قاسم تالشی» را می‌خواندم. نسخه‌ای قدیمی بود و من هرازگاهی از ذره‌بین استفاده می‌کردم. ناگزیر بودم کلمات کمرنگ و مخدوش را نادیده بگیرم. دوست داشتم هرچه سریعتر حکم قاضی را بدانم. حدس می‌زدم حکم قطعی و نهایی، قصاص باشد. ...

ادامه ...
عنکبوت نفرین‌شده
9 خرداد 99 | داستان | اسماعیل زرعی عنکبوت نفرین‌شده

ننه‌‌عنكبوت از شدتِ درد و لذت به ‌‌خودش می‌پيچيد‌. آن‌قدر آه و ناله‌های مكيفِ پُر سر و‌ صدايی راه انداخته بود كه همه‌ی فضای مستراح را پُر می‌كرد‌. طوری عرق می‌ريخت و سرش به‌ كار خودش گرم بود كه اگر دنيا كن‌فيكون می‌شد‌، اصلاً اهميت نمی‌داد‌. ...

ادامه ...
آن دست پل
9 خرداد 99 | داستان | عصمت حسینی آن دست پل
از پل که رد شدیم راننده گفت: جلوتر نمیرم.
و همانجا نگه داشت. مینی بوسی چند متر جلوتر داشت مسافرهایش را پیاده می کرد. مردی که روی صندلی عقب کنار من نشسته بود گفت: انگار نه انگار که جنگه.
...

ادامه ...
داستانی از آفاق شوهانی
5 اردیبهشت 99 | داستان | آفاق شوهانی داستانی از آفاق شوهانی
- چه خلوت‌جایی! این شهر چه نام دارد؟
- تهرون
- تهرون؟ از توابع کدام ناحیت است؟
- ناحیت دیگه کیلویی چنده؟ تهرون پایتخت ایرونه! چی شده که می‌پرسی؟ اصلن از کجا می‌آی؟
- از مزارع سرسبز هندوستان. من‌ام زنجبیل... ...

ادامه ...
زن، شب، باران
(داستان مینی‌مال)
1 اسفند 98 | داستان | رها شاهرخی زن، شب، باران
(داستان مینی‌مال)
وارد اتاق خالی اش که میشوم، دلم میگیرد. انگار سال هاست که اینجا نبوده و من دلتنگی تمام این دوران را با خود حمل میکنم. همین یک هفته پیش بود ...

ادامه ...
خلاء
(داستان مینیمال)
1 اسفند 98 | داستان | عاطفه جهانگیرزاده خلاء 
(داستان مینیمال)
هوا سرد بود. کنار پنجره روی صندلی چوبی نشست. ...

ادامه ...
کت و شلوار گاباردین
12 بهمن 98 | داستان | علی ملایجردی کت و شلوار گاباردین

ژیار به آستر کت دستی کشید و گفت جنس اعلا. گاباردین، از اون پدر ومادردارهاست. سر جیب بغل را بو کشید و گفت: لامصب چه بوی کاپیتان بلکی هم میده. صاحابش پیپ می کشیده، از اون آدم حسابی ها بوده. ...

ادامه ...
داستانی از علیرضا فراهانی
27 دی 98 | داستان | علیرضا فراهانی داستانی از علیرضا فراهانی
فقط یک لحظه بود ؛ یک لحظه . همان لحظه ای که سرم را سمت پنجره برگرداندم و مه ای غلیظ و سرخ را در میانه ی زمین و آسمان دیدم . مه ای سرخ به رنگ خون . خون معلق در هوا . تکان خوردم . تمام تنم می لرزید . طبقه ی دوم بودیم و پنجره مان رو به کوچه ای بی در و پیکر .
...

ادامه ...