خلاء
(داستان مینیمال)
1 اسفند 98 | داستان | عاطفه جهانگیرزاده خلاء 
(داستان مینیمال)
هوا سرد بود. کنار پنجره روی صندلی چوبی نشست. ...

ادامه ...
کت و شلوار گاباردین
12 بهمن 98 | داستان | علی ملایجردی کت و شلوار گاباردین

ژیار به آستر کت دستی کشید و گفت جنس اعلا. گاباردین، از اون پدر ومادردارهاست. سر جیب بغل را بو کشید و گفت: لامصب چه بوی کاپیتان بلکی هم میده. صاحابش پیپ می کشیده، از اون آدم حسابی ها بوده. ...

ادامه ...
داستانی از علیرضا فراهانی
27 دی 98 | داستان | علیرضا فراهانی داستانی از علیرضا فراهانی
فقط یک لحظه بود ؛ یک لحظه . همان لحظه ای که سرم را سمت پنجره برگرداندم و مه ای غلیظ و سرخ را در میانه ی زمین و آسمان دیدم . مه ای سرخ به رنگ خون . خون معلق در هوا . تکان خوردم . تمام تنم می لرزید . طبقه ی دوم بودیم و پنجره مان رو به کوچه ای بی در و پیکر .
...

ادامه ...
بازخوانی پرونده گروگان گیری این چند روز پیش
9 دی 98 | داستان | رمضان یاحقی بازخوانی پرونده گروگان گیری این چند روز پیش
صفحه اول
پرینت پیامکهای تلفن همراه گروگانگیر؛ مورخ 19/6/96
«نسیم هنوز قهری؟»
«قهر نباشم؟ یه ساله نامزدیم. آقام و ننم از بس سرکوفت می زنن دارن منو می کشن»

...

ادامه ...
تکرار
4 تیر 00 | داستان | روناک سیفی تکرار
دیگر نمی‌تواند وقتی متوجه نگاهش به دیگری می‌شود صبوری کند و توی خودش بریزد. می‌خواهد همان لحظه سیلی به مرد بزند و منشی را نیست و نابود کند. آخر نگاهی که باید برای خودش باشد را وقتی به همکارش می‌دوزد توی دلش آتش به پا می‌شود. ...

ادامه ...
قائمیان
داستانی از اسماعیل زرعی
12 آبان 98 | داستان | اسماعیل زرعی قائمیان
داستانی از اسماعیل زرعی
آقای «قائمیان» را عوض کرده بودند‌، اما زنش زیر بار نمی‌رفت. مکرر روی زانویش می‌کوبید‌، به سینه‌اش می‌زد و بین مویه‌هایش می‌گفت: چشم‌مان زده‌ن. چشم‌مان زده‌ن!
بین عده‌ای فامیل و دوست و آشنای خودش و شوهرش که همه سیاه پوشیده بودند نشسته بود. گاهی نگاهی به رفت و آمد‌ِ
...

ادامه ...
داستانی از مهران عزیزی
5 آبان 98 | داستان | مهران عزیزی داستانی از مهران عزیزی
مهبد هستم. یا هیربد، یا فربد یا.... اسم من، اسم من نیست؛ اسم خاصی‌ست که اراده‌ی عام می‌کند. به نظرم جنسیتم هم روشن نیست؛ لااقل برای خودم. یا مهم نیست؛ برای هیچکس. حتی شاید یک نفر نباشم. چند نفر باشم که دارند باهم حرف می‌زنند؛ بی‌وقفه و یکریز. کلمات مثل خاک‌ارّه می‌ریزند زیر پاهام و پخش و پلا می‌شوند ...

ادامه ...
داستانی از کیمیا سادات نجفی
5 آبان 98 | داستان | کیمیا سادات نجفی داستانی از کیمیا سادات نجفی
مرد پیاده شد. به یاد چمدان افتاد. بر خود لرزید. چمدان در صندوق عقب ماشین بود. ماشین وسط جاده خراب شده بود. جاده ای کوهستانی و باریک، یک طرفه. می ترسید. تا هتلی که رزرو کرده بود ده کیلومتر مانده بود. رد خون را گرفت. به جایی نرسید. ترسیده بود. هتل چطور جایی بود؟ جاده را درست می آمد؟ فضا مه آلود بود. سرد و برفی. چه هتلی بود وسط این فضای مه آلود، گرفته، آبی کبود. ...

ادامه ...
داستانی از همایون نوروزی
8 مهر 98 | داستان | همایون نوروزی داستانی از همایون نوروزی
وقتی از ایران بیرون زدیم سر راه در یکی از کشورهای اروپای شرقی همسرم به شدت بیمار شد و ناگزیر بودم که او را به بیمارستان ببرم، رابطی که پول گرفته بود تا من و همسرم را به آلمان ببرد می‌گفت :اگه زنت رو بردی بیمارستان دیگه از من کاری ساخته نیست و باید همین جا بمونی چون شینگن اینجوریه اولین مرزی که ورودت ثبت بشه خونته. ...

ادامه ...
داستانی از سجاد احمدی
29 شهریور 98 | داستان | سجاد احمدی داستانی از سجاد احمدی
قرار نبود مهمان بیاید؛ آن هم با گل و شیرینی. تا لحظه ی آخر هم کسی به او نگفته بود؛ همه فکر می کردند برایش بهترین انتخاب است. به هر حال تصمیم گرفته شده بود آن هم یا در مجلس های زنانه ی بعد از نماز ظهر یا در دورهمی همسایه ها در پارک. جایی که هر صحبتی شروع، و در نهایت به ازدواج یا طلاق یک نفر ختم می شد و در مورد او، همه ی زن های محل می گفتند: چه کسی را می خواهد بهتر از این پسر، از سرش هم زیادی است ...

ادامه ...