داستانی از مصیب پیرنسری
4 اردیبهشت 01 | داستان | مصیب پیرنسری داستانی از مصیب پیرنسری
گفتم شاید اگر کمی از جایم تکان بخورم بد نباشد . از انباری با همان پیژامه و ژاکت وصله پینه بیرون زدم . خورشید هم بود و نبود . تکه ای از آسمان جنگل بزرگ ، نور رخشان خورشید بود که زیر ابرهای متراکم و باران خیز ، دفن شده بود ...

ادامه ...
داستانی از قباد آذرآیین
29 اسفند 00 | داستان | قباد آذر آیین داستانی از قباد آذرآیین
دادگاه —که در نوع خود منحصر به فرد بود— برای رسیدگی به اتهام پسربچه ای که یک لامپ رنگی از سر در مقبره ای دزدیده بود، تشکیل جلسه داده بود..
قاضی از پسرک پرسید:"آیا سوگند می خوری که غیر از راست چیزی نگویی؟"
پسرک پرسید:"غیر از راست " یعنی چی ...

ادامه ...
داستانی از دنا پرویزی
29 اسفند 00 | داستان | دنا پرویزی داستانی از دنا پرویزی
- «پس بالاخره اومدن».
بغض راه گلویم را بسته بود. لاف و گزاف خودشان و قیل و قال‌ ابوطیاره‌های طلبکارشان که به سمت جنگلِ کوچک آبنوس سرازیر می‌شدند، خانه‌خانه‌ی دهکده را پر کرده بود ...

ادامه ...
داستانی از آرام روانشاد
29 اسفند 00 | داستان | آرام روانشاد داستانی از آرام روانشاد
بیتا می‌گوید از درِ انتهایی سوار شویم بهتر است؛ چون آنجا صندلی خالی برای نشستن پیدا می‌شود. تابه‌حال از درِ انتهایی سوار نشده‌ام. چون درِ ورودی با درِ انتهایی فاصلۀ زیادی دارد. بااینکه ده دقیقه زودتر به ایستگاه می‌رسم ...

ادامه ...
داستانی از مظاهرشهامت
29 اسفند 00 | داستان | مظاهرشهامت داستانی از مظاهرشهامت
تنها یک بار، پس از این که بفهمی نفهمی با ساسان، هم دانشگاهی اش، با هم رابطه عاشقانه پیدا کرده بودند و آن رابطه خیلی زود مانند یک سوءتفاهم تمام شده و به آخر رسیده بود، در حالیکه در فرودگاه در سالن انتظار کنار هم نشسته بودند، دیده بود او عینکش را از روی چشم برداشت و با لب های غنچه کرده ...

ادامه ...
داستانی از نسترن مکارمی
29 اسفند 00 | داستان | نسترن مکارمی داستانی از نسترن مکارمی
من ماه نو بودم. قاچ شیرینی از خربزهٔ اصفهانی. رشته مویی طلایی افتاده بر دامان صحرا زمانی که فصل درو بود. با دست دوست بودم. دست همیشه گرم بود. نفس می‌کشد. جان داشت. ساقه‌ها را مشت می‌کرد. من بوسه می‌زدم بر گردنشان. ساقه‌ها آه می‌کشیدند. آهشان صدا خِش می‌داد. آهشان خِش خِش می‌کرد ...

ادامه ...
داستانی از ابوالفضل منفرد
29 اسفند 00 | داستان | ابوالفضل منفرد داستانی از ابوالفضل منفرد
به باغ سیب که می‌رسیدیم.همان جای همیشگی ترمز می‌کرد.کالسکه‌ را از صندوق عقب در می‌آورد. بازش می‌کرد و کیفم را روی شانه‌اش می‌انداخت.کیف زنانه به آن ریش بلندی که داشت نمی‌آمد.وصله ناجور بود‌.اما خودش می‌خواست.می‌گفت« تو همین‌که کالسکه را می‌کشی کلی هنر می‌کنی» تا برسیم به آن کافه، نصف بیشتر راه را رفته بودیم ...

ادامه ...
داستانی از شیرین ورچه
29 اسفند 00 | داستان | شیرین ورچه داستانی از شیرین ورچه
«با سنگ‌ریزه می‌زنم به پنجره‌ت». دقیقاً همین را به او گفت وقتی خانه‌شان طبقه‌ی اول بود و پنجره‌ی اتاقش رو به کوچه باز می‌شد. قرار شد وقتی برگشت، اینطور خبرش کند. حالا طبقه هشتم است. اگر هم بیاید که نمی‌آید، زورش به هشت طبقه که نمی‌رسد. نیمه‌های شب است. از پنجره سرک می‌کشد. تک و توک چراغ خانه‌ها روشن است ...

ادامه ...
داستانی از علی خاکزاد
1 بهمن 00 | داستان | علی خاکزاد داستانی از علی خاکزاد
امروز هم نبودی، ندیدمت میان این همه آدم که توی خیابان هراز پایین و بالا می رفتند و تن سو نگاهی می انداختند به عابری که بی حواس می گذشت. جیب های کاپشن چرمی کهنه اش را با خشونت می جورید و می کشید به اطراف انگار بال گشوده روی پیاده رو و بعد با حالتی عصبی در حالی که زیر لب چیزی ...

ادامه ...
داستانی از گلناز فخاری
4 دی 00 | داستان | گلناز فخاری داستانی از گلناز فخاری
بار اولی که بعد از بازگشتش سعی کردم ببوسمش، از دودو زدن چشم‌هاش و بوی ترسی که مثل یِه حیوونِ اسیر از وجودش ترشح می‌شد، فهمیدم یِه جای کار ایراد داره.
ولی دلم از ندیدنش مچاله بود و روحم پر می‌زد ...

ادامه ...