داستان هایی از بهاره ارشد ریاحی
16 تیر 91 | داستان | بهاره ارشد ریاحی داستان هایی از بهاره ارشد ریاحی
راهروی ورودی که تمام می شد، سالن اصلی دایره شکلی جلوی پایت پهن می شد با سقف بلند و طاق آسمان کذایی، که همیشه آبی و بی ابر بود..مجسمه ی گچی یا سنگی یا مومی، نمی دانم، هرچه بود؛ سفید و یکدست، برق انداخته شده و متفکر، تکیه داده شده بود به دیوار کرم رنگ کنار درب چوب آبنوس. فکر کردم تا به حال نوشته ی تابلوی طلایی رنگ زیر تندیس را نخوانده ام. مجسمه که می دیدم؛ آنهم سفید و یکدست، یاد تاج برگ زیتون و لباس یونانی و تن نیمه عریان می افتادم. شاید هم ایده ای برای مهمانی ...

ادامه ...
داستانی از زهرا اکبرزاده
16 تیر 91 | داستان | زهرا اکبرزاده داستانی از زهرا اکبرزاده
می نشیند روی صندلی و گره روسری را محکم می کند.منشی زیر چشمی نگاهش می کند.و با ارباب رجوعی سر وکله میزند.حواسش به روسری فیروزه ای زن است.عاشقش شده.یک هفته همه سوراخ سنبه های مرکزخریدها رو به دنبال روسری فیروزه ای زیر و رو کرده.و هر بار رنگی سبز یا آبی را جلویش گذاشته اند. ...

ادامه ...
داستانی از مهرناز حسن آبادی
19 خرداد 91 | داستان | مهرناز حسن آبادی داستانی از مهرناز حسن آبادی
دوستانش فکر می کردند قپی می آید و چون دستش به گوشت نمی رسد می گوید بو می دهد ولی او در سی سالگی تصمیمش را گرفته بود که هیچ وقت یکی از آن موجودات نازک نارنجی که تا می گویی بالای چشمت ابرو، اشکش دم مشکش است، به زندگیش راه ندهد وتنهاییش را خراب نکند وگرنه آنقدر بر و رو داشت که دخترها برایش چشم و ابرو بیایند و هر جا که دیدنش آقای مهندس، آقای مهندسی بگویند که نبود . ...

ادامه ...
داستانی از ناصر نخزری مقدم
19 خرداد 91 | داستان | ناصر نخزری مقدم داستانی از ناصر نخزری مقدم
امروز یقینا آن روزی است که به مقصودم دست خواهم یافت . چه روزها و شب ها به نظاره نشسته ام و غم را جرعه جرعه فرو برده ام . لازم نیست تعجب بکنی و با خود بگویی عجبا این فسقلی هم دردی توی سینه دارد. درست است قلبم آن قدر بزرگ نیست که دو دهلیز و دو بطن داشته باشد ولی در همان دو حفره اش خون جریان دارد خون تیره و خون روشن . همین امر کارایی ام را کاهش داده است . از لابه لای گیاهان عبور می کنم و افسوس می خورم کاش خلقتی دگرگونه داشتم . ...

ادامه ...
داستانی از مینا رهروی
28 اردیبهشت 91 | داستان | مینا رهروی داستانی از مینا رهروی
مدادش را برداشت ...خواست بنویسدشان...وبعد تازه دیدکه چقدر دنیا برایش کم است تا خیالاتش را در آن بنویسد و بگنجاند...خواست ازشان عکس بگیرد...تا ثبت شان کند در آن اتاق...در آن نقطه...
هنوز دستش توی موهایش بود...با موهایش فلسفه می بافت انگار...و فکرمی کرد و فکر می کرد و فکر می کرد...
...

ادامه ...
داستانی از احسان مرادی
28 اردیبهشت 91 | داستان | احسان مرادی داستانی از احسان مرادی
از جایش بلند شد و جلوی آینه قدی ایستاد. هیکل خودش را وارسی کرد. اندامش روز به روز تحلیل می رفت. آبشار موهای کهربایی رنگش دیگر چنگی به دل نمی زدند. صورت ظریفش حالت استخوانی به خود گرفته بود و فقط چشمان او سالم بودند که این همه بی رمقی را می دیدند. گوشه ی آینه عکس های شب عروسی را دید. عکس هایی که در خیالات او خطور می کردند تا به او بفهمانند تنها کسی که این بلا را بر سر او آورده است خود اوست، خود منوچهر. حتی دیگر از آینه هم خجالت می کشید. انگار آینه و ...

ادامه ...
گردش / داستانی از غزاله مطلبی
1 اردیبهشت 91 | داستان | غزاله مطلبی گردش / داستانی از غزاله مطلبی
من و دوستم و همسایه ی جدیدمان ادی می رفتیم تا در حوالی شهر دور بزنیم .دوستم راننده بود ،من کنارش نشسته بودم و ادی روی صندلی های عقب پاهاش را دراز کرده بود و برای هر ماشینی که از کنارمان رد می شد دست تکان می داد .به ادی گفتم:تو غذایی چیزی همرات آوردی؟ ...

ادامه ...
ماهی / داستانی از علی فتح‌اللهی
1 اردیبهشت 91 | داستان | علی فتح‌اللهی ماهی / داستانی از علی فتح‌اللهی
نیش نسیمی که با سرسختی خود را به ته‌تهای غار رسانده بود غوگار را بیدار کرد. دلش نمی‌خواست پا شود، به زور چشم‌هایش را باز نگه داشت و به آرامی توی غار چرخاند. به پهلو غلتی زد و چشم‌ها را بست که دوباره بخوابد. ولی وقتی جای خالی نوزادش را حس کردناگهان از خواب پرید و سیخ نشست روی تخته‌سنگی که جای خوابش بود. کسی نبود، انگار تمام گله رفته بودند و او را از یاد برده بودند. نمی‌توانست درست به یاد ‌آورد که واقعن بچه‌ای زاییده بوده یا همه‌اش را خواب دیده؟جریان هوای مطبوعی از بیرون غار می‌آمد که خبر ...

ادامه ...
داستانی از شعبان بالاخیلی
29 اسفند 90 | داستان | شعبان بالاخیلی داستانی از شعبان بالاخیلی
چند روزيست كه حس عجيبي دارم ،‌ حسي بين تهوع و ترس . احساس مي كنم درزير پوستم ، موجود منفوري وول مي خورد . از زير گلوگاهم به شقيقه ام و از شقيقه ام به چشمهام ،‌از آنجا به سينه ام . در شكمم مي چرخد و مي چرخد ... گاهي احساس مي كنم خودم هستم كه زير پوستم مي چرخم ... از زير گلوگاهم به شقيقه ام ...روزي در آينه موجود منفور را ديدم ...دمش از دهانم بيرون زده بود ... دمي داشت مثل يك موش ...يك موش موذي و چاق ...كه از دوسوي دهانش ردي از خون خشكيده ...

ادامه ...
داستان هایی از بهاره ارشد ریاحی
23 اسفند 90 | داستان | بهاره ارشد ریاحی داستان هایی از بهاره ارشد ریاحی
چراغ گردان آمبولانس یکی در میان روشن می شود و نور قرمز رنگ در تاریک روشن غروب، گم..چرخ های کم باد ماشین، روی چوبهای بادکرده پل معلق به طرز خطرناکی تکان می خورند. سیل و طوفان، نیمی از دهکده را با خود برده است و اجساد متحرک لا به لای گل و لای ویرانه ها به دنبال تکه نانی..گوشه ی دیوار فروریخته ی ساختمان قدیمی شهرداری، کنار تابلوی رنگ و رو رفته ی سردر، سگ خشمگینی استخوان بازوی کودکی را بین دندان گرفته و بزاق چسبنده اش روی زمین می چکد. سگ، پاهایش را روی زمین می ساید و با غرولند ...

ادامه ...