ماهی / داستانی از علی فتح‌اللهی
1 اردیبهشت 91 | داستان | علی فتح‌اللهی ماهی / داستانی از علی فتح‌اللهی
نیش نسیمی که با سرسختی خود را به ته‌تهای غار رسانده بود غوگار را بیدار کرد. دلش نمی‌خواست پا شود، به زور چشم‌هایش را باز نگه داشت و به آرامی توی غار چرخاند. به پهلو غلتی زد و چشم‌ها را بست که دوباره بخوابد. ولی وقتی جای خالی نوزادش را حس کردناگهان از خواب پرید و سیخ نشست روی تخته‌سنگی که جای خوابش بود. کسی نبود، انگار تمام گله رفته بودند و او را از یاد برده بودند. نمی‌توانست درست به یاد ‌آورد که واقعن بچه‌ای زاییده بوده یا همه‌اش را خواب دیده؟جریان هوای مطبوعی از بیرون غار می‌آمد که خبر ...

ادامه ...
داستانی از شعبان بالاخیلی
29 اسفند 90 | داستان | شعبان بالاخیلی داستانی از شعبان بالاخیلی
چند روزيست كه حس عجيبي دارم ،‌ حسي بين تهوع و ترس . احساس مي كنم درزير پوستم ، موجود منفوري وول مي خورد . از زير گلوگاهم به شقيقه ام و از شقيقه ام به چشمهام ،‌از آنجا به سينه ام . در شكمم مي چرخد و مي چرخد ... گاهي احساس مي كنم خودم هستم كه زير پوستم مي چرخم ... از زير گلوگاهم به شقيقه ام ...روزي در آينه موجود منفور را ديدم ...دمش از دهانم بيرون زده بود ... دمي داشت مثل يك موش ...يك موش موذي و چاق ...كه از دوسوي دهانش ردي از خون خشكيده ...

ادامه ...
داستان هایی از بهاره ارشد ریاحی
23 اسفند 90 | داستان | بهاره ارشد ریاحی داستان هایی از بهاره ارشد ریاحی
چراغ گردان آمبولانس یکی در میان روشن می شود و نور قرمز رنگ در تاریک روشن غروب، گم..چرخ های کم باد ماشین، روی چوبهای بادکرده پل معلق به طرز خطرناکی تکان می خورند. سیل و طوفان، نیمی از دهکده را با خود برده است و اجساد متحرک لا به لای گل و لای ویرانه ها به دنبال تکه نانی..گوشه ی دیوار فروریخته ی ساختمان قدیمی شهرداری، کنار تابلوی رنگ و رو رفته ی سردر، سگ خشمگینی استخوان بازوی کودکی را بین دندان گرفته و بزاق چسبنده اش روی زمین می چکد. سگ، پاهایش را روی زمین می ساید و با غرولند ...

ادامه ...
داستاتی از سارا حاجی پور
23 اسفند 90 | داستان | سارا حاجی پور داستاتی از سارا حاجی پور
چشمانی خیس از زندگی جداگانه ای ونگاهی ملتمسانه به شاخ وبرگ خشکیده ی درختان.
گاهی سکوت آدم ها مرا به وجد می آورد ویه یاد اتفاقی می افتم که سالیانی است ، مانند میخی به سرم کوبیده می شود، اتفاقی ناخوشایند و پردغدغه ...... .
وقتی میان انبوهی از جمعیت گام بر می دارم، تمامی نگاه ها را در اندک فرصتی می نگرم. گاه نگاهی پریشان و گاه نگاهی پر تلاطم ..
...

ادامه ...
داستانی از محمد جواد کشوری
15 بهمن 90 | داستان | محمد جواد کشوری داستانی از محمد جواد کشوری
گفتن آن یک جمله برایم سخت بود، گرچه تمام کلماتش را حفظ بودم. بارها هم پیش خودم تکرار کرده بودم. بعضی چیزها را آدم بهتر است نگوید، اما این‌یکی را می‌گذارم به حساب سبک شدن. سرش را کج کرد تا صورتم را بهتر ببیند. دستش را دراز کرد و با انگشت شستش زیر چشمانم را پاک کرد. شاید اشک‌هایی را که باید می‌ریختم و نتوانستم بریزم دیده بود. سرم را انداختم پایین. ...

ادامه ...
داستاني از نعمت مرادي
29 دی 90 | داستان | نعمت مرادي داستاني از نعمت مرادي
به گردنه لواسان رسیدیم ،در تصمیمی که گرفتم نباید تردید کنم.باید همین غروب کار را تمام کنم.عوضی نکبت چرا خاموش شدی-استارت می زنم فایده ای ندارد.پیاده می شوم اخرین بلندای کوه، شلوغی این همه ماشین ،این گردنه لعنتی، عمق این دره ،ان قوطی حلبی، همه چیز واقعا خنده دار است گیج شدم، گیج گیج فقط باید سر این گردنه فریاد بزنم، با تی پا به جان ماشین می افتم.پیرمردی که لاغریش را داخل پا لتو ریخته، به طرف من امد. ...

ادامه ...
داستاني از ابوالفضل قاضي
29 دی 90 | داستان | ابوالفضل قاضي داستاني از ابوالفضل قاضي
با گام هاي بلند به سمت خانه مي رفت و حواسش به مورچه ها ي زير پايش بود كه آن ها را كامل له كند . مراقب بود كسي يتيم يا بيوه نشود ، كفش هايش قهوه اي بودند و از دور برق مي زدند و برقش چشمان همسايه را مي زد ، از پشت پرده هاي توري و از كنار پنجره به كنار مي رفتند تا شايد كور نشوند و انگار يكي از آن ها خيره ماند ، زن همسايه خانه چهارم آن طرف درختان كاج ، اما او فقط به كفشش فكر مي كرد. در كيفش چيز ارزشمندي بود ...

ادامه ...
داستانی از آهو مستان
3 آبان 90 | داستان | آهو مستان داستانی از آهو مستان
بوی صدایت آشپزخانه را پر می کند. صدایت از لابه لای درزها بیرون می رود. کوچه را پر می کند. روایت من کوچه را پر می کند. بلند و بلند تر می شود. مثل تب. مثل کلمات در تب. می شنوم. مردم کوچه جمع. چشم به لبانت دوخته. کلمات تو. کلمات درهم. مثل تب. می شوند. حرف می زنی. مردم کوچه گرداگردت. حرف. می نشینند. راه نیست. کلمات بزرگ. راهی به تو نیست. مثل تب. نخوان. بلند. بس است. کتاب را می بندم. نگاه پرسش گرت دوخته می شود به لبان به هم دوخته ام. این حرف ها را هیچ وقت ...

ادامه ...
داستانی از علی عمادی
8 مهر 90 | داستان | علی عمادی داستانی از علی عمادی
فریدون خسته و حیران از سر کار برگشته بود. او در طول روز در یک کارگاه آهنگری کار می کرد. آنجا در و پنجره می ساخت. مثل خیلی از بچه های این محله او هم ترک تحصیل کرده بود و با این که سن کمی داشت به مخارج خانه کمک می کرد. در طول روز به اتفاق دوستانش حشیش زیادی کشیده بود و به همین خاطر نئشه بود و کمی هم گیج می زد. این حال را همیشه داشت. برایش یک جور روتین شده بود. ...

ادامه ...
داستانی از خشایار قشقایی
2 شهریور 90 | داستان | خشایار قشقایی داستانی از خشایار قشقایی
از تاکسی پیاده شد. کوچه تنگ بود و اینجا و آنجا چراغهایی جیغ ، صورتش را روشن می کردند. وقتی پای راستش را از کف تاکسی روی کف پیاده رو گذاشت ، کفشش دیگر کفش قبل نبود. حالا یک پایش به رنگ کفش بود و آن یکی به رنگ گِل. چند ثانیه ای به جای پایش توی آن توده ی قهوه ای رنگ خیره ماند و بعد بین نور نئون ها به راه افتاد. عینک شیشه گرد آبی اش هنوز روی چشمهایش بود و به نظر نمی رسید که مرد از این قضیه بی خبر باشد. هر از گاهی دو دستش ...

ادامه ...