داستانی از ماشاله خاکسار
5 مرداد 04 | داستان | ماشاله خاکسار داستانی از ماشاله خاکسار
اول صبح مردان و زنانی که برای ورزش صبح گاهی رفته بودند ، با دیدن جسد مردی ، آویخته برچنار پر شاخ و برگ قدیمی گوشه پارک ، آن هم پارکی در یکی از خیابان های مرکزی شهر شوک شدند ...

ادامه ...
داستانی از سارا محمدی نوترکی
4 مرداد 04 | داستان | سارا محمدی نوترکی داستانی از سارا محمدی نوترکی
پشنگه‌های آب که به کاشی‌های نیلی و طرح مربع حوض می‌خورند، پری چادرش را به دور کمر پیچانده‌تر می‌کند و با دست آب را به سوی دیگر می‌راند. خانم که پاهایش تا زانو ...

ادامه ...
داستانی از حمید نیسی
4 مرداد 04 | داستان | حمید نیسی داستانی از حمید نیسی
اتاق تاریک و راز نگه دار است. از روشن کردن چراغ خودداری می کند و به تاریکی اجازه می دهد که به روی خودش و زن پرده بکشد. تنهایی و آوای موسیقی که همچنان به آرامی در گوش هایشان طنین می اندازد ...

ادامه ...
داستانی از محمود رمضان‌زاده
4 مرداد 04 | داستان | محمود رمضان‌زاده داستانی از محمود رمضان‌زاده
نگاهم كه بالا مي‌آيد، در چهره عروس خيره مي‌شوم؛ ته‌ريشي جو‌گندمي دارد. بيشتر كه زل مي‌زنم، خودش است، مدير مسؤول روزنامه كه شيفون به تن كرده است ...

ادامه ...
داستانی از میترا الیاتی
3 خرداد 04 | داستان | میترا الیاتی داستانی از میترا الیاتی
تورج چاه بازکن دستی را برداشته افتاده به جان چاهک آشپزخانه که قل‌قل می‌جوشد و بالا می‌آید. تا چاهک باز شود و ذره ذره و لای و لجن را بمکد، قهوه جوش را می‌زند به برق و با حوله زمین خیس را تمیز می‌کند ...

ادامه ...
داستانی از بهاره ارشد ریاحی
2 خرداد 04 | داستان | بهاره ارشد ریاحی داستانی از بهاره ارشد ریاحی
روزی که با یک بشقاب و قاشق و لیوان روحی و یک ملافه و یک دست لباس چرکمرد تیره، در فلزی بند پشت سرم بسته شد و ...

ادامه ...
داستانی از عباس محمودی
2 خرداد 04 | داستان | عباس محمودی داستانی از عباس محمودی
کسی نمی دانست که وقتی در آن بعد از ظهر گرم ؛کامیلواسپانیایی که عاشق تماشای گاوبازی بود و ...

ادامه ...
داستانی از شهاب عموئیان
2 خرداد 04 | داستان | شهاب عموئیان داستانی از شهاب عموئیان
موبایلم را به سرباز تویِ کیوسک ورودی کلانتری تحویل دادم و به جایش یک تکه چوب کهنه که روی آن ...

ادامه ...
داستانی از مهناز رضایی
2 خرداد 04 | داستان | مهناز رضایی داستانی از مهناز رضایی
صفی جلوی سینما درست شده بود؛ زن‌ها و مردها بعضی دست در دست و بعضی تنها ایستاده بودند.
پیرمرد سرش را بلند کرد. پرسید
...

ادامه ...
داستانی از خاطره محمدی
2 خرداد 04 | داستان | خاطره محمدی داستانی از خاطره محمدی
این چشم‌هایی که من را می‌پایند، دست و بالم را از زندگی بسته‌اند. از پسِ پنجره‌ی هلالی بزرگی که از لای قاپ فلزی عرق‌کرده‌ی آن ...

ادامه ...