داستانی از مردعلي مرادي
25 فروردین 93 | داستان | مردعلي مرادي داستانی از مردعلي مرادي
آن روز با پدرم خیلی کار کردم، قلم‌ها را توی تینر انداختم، سمباده روی دیوار کشیدم، لباس‌هام رنگي شده بودند. پسر صاحب کار مثل باباش دست به کمر زده بود. زل زده بودند به سقف اتاق! مثل خانم معلم‌ها قدم می‌زدند. بدم می‌آمد، گوشه‌ی دویست تومانی خوشگلم را نشانش دادم. ...

ادامه ...