داستانی از حمیدرضا شکارسری
تاریخ ارسال : 9 خرداد 93
بخش : داستان
تا عيد ...
تخته سياه خيلي عجله داشت. از اوايل مهر شروع كرده بود:
- 155 روز تا عيد مانده
- 130 روز تا عيد مانده
- 105 روز تا عيد مانده
*
سهيل هر روز صبح دست هاي گچي اش را به هم مي كوبيد و به پشت ميزش برمي گشت. عادت كرده بوديم به يادآوري هايش:
- 93 روز تا عيد مانده
- 82 روز تا عيد مانده
ريزنقش و لاغر و زردنبو اما فرز و زبر و زرنگ بود.
*
از بهمن ماه كم كم موهايش شروع كرد به ريختن. به سختي نفس مي كشيد. حتي از يادآوري هاي كوتاه هر روزه اش به نفس نفس مي افتاد. اما هرگز فراموش نمي كرد:
- 57 روز تا عيد مانده
- 44 روز تا عيد مانده
*
اوايل اسفند، يكي دو هفته به مدرسه نيامد. حدس مي زديم شايد ديگر نيايد. تخته سياه كم كم داشت فراموش مي كرد كه چند روز تا عيد باقي مانده.
*
اواخر اسفند، يك روز صبح كه وارد كلاس شديم، ديديم روي تخته سياه نوشته:
- 9 روز تا عيد باقي مانده
و سهيل تكيده تر از هميشه اما خندان و سرحال نشسته بود سرجايش. آمده بود با همه خداحافظي كند. ديگر نمي توانست به مدرسه بيايد.
*
فردا عيد بود اما تخته سياه هيچ عجله اي نداشت. ديگر هرگز براي رسيدن عيد عجله نكرد.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه