داستانی از آرش مونگاری
12 آذر 96 | داستان | آرش مونگاری داستانی از آرش مونگاری
چشم می بندم و؛ یک نفس می نشینم.
خنکی است و تاریکی و نرمه نرمه جریان آب. کمی که می گذرد، بی وزن می شوم و دست و پاها توی هم، تا می خورم و معلق می مانم.
برگشتنای خانه بود و بعد از مدرسه و خداحافظی از باقی معلم ها ...

ادامه ...
داستان هایی از ویکتوریا قانع
11 آذر 96 | داستان | ویکتوریا قانع داستان هایی از ویکتوریا قانع
: خوبی؟
: شکر خدا، امروز خیلی روز خوبیه.
:از کجا میدانید شما که بیرون نرفتی؟
: از اون شیشه بالای در معلومه امروز روز خوب و قشنگیه. (با چشمهای تنگش بالای در را نگاه می کنه)
:چه طوریه که فکر می کنی روز خوبیه؟
:تو دختر کی بودی ؟ اسمت چی بود؟ ...

ادامه ...
داستانی از نعمت مرادی
7 آذر 96 | داستان | نعمت مرادی داستانی از نعمت مرادی
همه چیز برایش معمولی به نظر می رسید . به جز شعر، تنها چیزی که او را سر کوک می آورد همان کتاب های بود که تو گرمای تابستان ، و سرمای زمستان از دست فروش های میدان" انقلاب" می خرید . به نظر او هیچ چیز به جز خرید کتاب های جدید و اوراقی به او لذت نمی داد . شاید پیرزن راهی دیگر برای لذت بردن از زندگیش پیدا نکرده ... ...

ادامه ...
داستانی از حسن نیکوفرید
20 آبان 96 | داستان | حسن نیکوفرید داستانی از حسن نیکوفرید
چشم چشم را نمی دید. خورشید کاسه سرش را میان دست گرفته بود و فشار می داد . با وجود شال سفید و نازکی که عباس داده بود و دور سر و صورتش پیچیده بود و شیار نازکی در جلوی چشم هایش باز ، ولی با این همه ضربات گرم و ریز ماسه را روی گونه هاو پیشانی حس میکرد. لب هاکمی متورم شده بودند و هربار که با زبان مرطوبشان میکرد ...

ادامه ...
داستانی از علیرضا فراهانی
13 آبان 96 | داستان | علیرضا فراهانی داستانی از علیرضا فراهانی
آقای میم قبل از آنکه از تاکسی زرد رنگ خط 45متری کاج پیاده شود ، روی صندلی جلو لمیده بود . کیف چرمی اش را به سینه گرفته بود و ریزریز از پشت عینک دسته گوزنی اش تکه های دلبرانه ی پیاده روها را دید می-زد . شاید در آن لحظه ها آقای میم تنها فکری که در مغزش نمی چرخید و هیچ اهمیتی به آن نمی داد، رد شدن از روی خطوط عابرپیاده ای بود که این سوی خیابان را از زیر پل بزرگ شهری به آن سوی خیابان وصل می کرد ...

ادامه ...
داستانی از علی خاکزاد
1 آبان 96 | داستان | علی خاکزاد داستانی از علی خاکزاد
نوذر دوباره به طلسم روی سنگ نگاه کرد و ندانستش. ستاره ی شش پری بود و شش حرف توی هر مثلث،یکی بای سه دندانه ای بود بی نقطه یا تشدیدی و نوذر نمی دانست کدام؟شاید سین بی دمی بود و هرچه که بود گره طلسم همین بود و باقی آشنا بود به خاطر نوذر. دو دیگر جیم بود و سینی وارو و سه حرف باقی آینه ی این ها بودند و مکرر بودند ...

ادامه ...
داستانی از قباد آذرآیین
29 مهر 96 | داستان | قباد آذرآیین داستانی از قباد آذرآیین
- نوه تونه؟
- کی؟
- همون آقای جوونی که هر روزویلچرتونو...
- نه...برادرزاده مه.
- خدا حفظش کنه...جوون شیرینیه...می دونین آقا، بعضیا تو همون دیدار اول به دل می شینن.
- سلامت باشین...لطف دارین شما ...

ادامه ...
داستانی از سامره عباسی
23 مهر 96 | داستان | سامره عباسی داستانی از سامره عباسی
دست هایش همیشه بوی خوبی می دهند. نمی دانم چه رازی دارند؟ خیال نمی کنم رازی در کار باشد.
در این سال ها هرگز بی خبر دیر به خانه نیامده. با این حساب تا پنج دقیقه ی دیگر از راه می رسد. لابد هنوز دلخور است. می شناسمش ...

ادامه ...
داستانی از آرش مونگاری
20 مهر 96 | داستان | آرش مونگاری داستانی از آرش مونگاری
قبل از اذان، قبل از اینکه آسمان بخواهد تاریک شود، همان موقع ها بود که هرسه تاشان را دیدم. حالا نمی دانم کی به شما گفته، ولی از همان زیر داشتند تو چشم هام نگاه می کردند و می خندیدند.... نمیدانم، بنظر که اینطوری می آمد.. راستش از آن فاصله هم نمی شد درست دید. من هم خیلی خسته بودم. برای همین هم زیاد محل نگذاشتم ... ...

ادامه ...
داستانی از مهران آبادی
1 مهر 96 | داستان | مهران آبادی داستانی از مهران آبادی
هر کس از سه راه سلفچگان به طرف اراک رفته باشد ؛شاید ما بین دوتپه ی کله قندی کنار جاده، به کافه ای سر راهی بر خورده باشد که مستراحش کار خیلی ها را راه انداخته! از جمله آقای دکتر کاف که برای خودش یک دانشگاه با کل حراست واساتید و دانشجو یانش را سر انگشت چرخانیده است وبر اساس ضوابط و مرام نامه های اخلاقی دانشگاه به تمام معنی یک رییس نمونه است ...

ادامه ...