داستانی از حمید پارسا


داستانی از حمید پارسا نویسنده : حمید پارسا
تاریخ ارسال :‌ 25 اردیبهشت 93
بخش : داستان

سیگار کشیدن با نمرود

حمید پارسا

هر شب وقتی انگشت سبابه‌ام را از لای توری قفس نمرود رد می‌کنم و او انگشت‌ام را توی کف دست‌اش می‌گیرد و می‌فشارد، بی‌اختیار یاد اتفاق‌های همه‌ی زندگی‌ام می‌افتم. یاد بچگی، یاد چشم‌های پدرم. فکر می‌کنم عمرم چه زود گذشت. چه شیرین بود.

دست نمرود نرم است؛ خیلی نرم. مثل دست بچه‌ها موقع به دنیا آمدن که هنوز گرمای دنیایی پیش از این را با خود دارند. به دست‌های خودم نگاه می‌کنم که بزرگ‌اند و چروکیده. به خط‌های کف دست‌هایم نگاه می‌کنم. آه می‌کشم. به چشم‌های نمرود نگاه می‌کنم. نمرود، میمون است؛ من ناطور باغ وحش. کارم این است که از نیمه‌شب تا طلوع آفتاب لابه‌لای قفس‌های این زبان‌بسته‌ها بچرخم و اگر ببری مثلاً دندان‌درد داشت یا فیلی درد زایمان، خودم را سریع برسانم به باجه‌ی حراست و خبرشان کنم. آخر یکی از فیل‌ها پابه‌ماه است.

اما هر شب به خودم می‌آیم و می‌بینم ساعت‌هاست نشسته‌ام روبروی نمرود و با هم همین‌طور آتش به آتش سیگار کشیده‌ایم. یا پیش می‌آید که نمی‌دانم چقدر گذشته و من زُل زده‌ام به خواب فلامینگوها.

شب‌ها اینجا اگر مهتاب باشد و نور مهتاب را روی موهای بدن نمرود نگاه کنم بی‌اختیار فکری می‌شوم که من زودتر از دنیا می‌روم یا نمرود. بعد از مُردن کریم تنها بودم. برایم عادت شده بود  قدم زدن توی پس‌کوچه‌های قدیمی شهر و نگاه کردن به پیرمردها؛ راه رفتن روی ریل‌های قطار و نشستن روی نیمکت‌های ترمینال تا رفتن آخرین اتوبوس. تا ناطور اینجا شدم و نمرود را دیدم. باید ادای کسی را درمی‌آوردم که به این شغل احتیاج دارد. حس جاسوسی را داشتم که خیلی می‌ترسد لو برود. نمرود شده بود برایم مثل عکس یادگاری دوران جوانی‌ام. مثل یک لباس کهنه که اتفاقی دورش نینداخته‌ایم و سال‌ها بعد تَهِ یک یخدان یا قاطی چیزهای فراموش شده می‌بینیم‌اش. شده بود برایم آیینه‌ی عمر رفته. به چشم‌هاش نگاه می‌کردم و زیر لب درد دل می‌کردم برایش. اولین بار وقتی نمرود را دیدم داشت برای مردم شکلک می‌ساخت. برایشان سیگار می‌کشید. دست‌هایش را زمین می‌گذاشت، پشت به مردم دُم‌اش را بالا می‌داد و آنجایش را نشان می‌داد و آن‌ها از خنده ریسه می‌رفتند. بِهِش پُفک می‌دادند و او پُفک‌ها را تقسیم می‌کرد بین زن‌هایش که پشت سرش چمباتمه زده بودند و خیره شده به نمرود نگاه می‌کردند.

تا اینکه نگاه‌مان مثل دو تا قطار که توی هند با هم تصادف می‌کنند، به هم خورد. نمرود دست از کارش کشید. از لابلای جمعیت به من نگاه کرد و من توی چشم‌هایش خواندم که پشیمان است از گذشته‌اش، از کارهایش؛ معنی کارهایش را دیگر نمی‌فهمد.

حالا قفس نمرود دیگر تماشاچی ندارد، نمرود دیگر کسی را نمی‌خنداند. از آن روز به بعد رفیق شده‌ایم با هم. شب‌ها می‌آیم کنار قفس‌اش، اگر کنار پنج تا زن‌اش روی داربست فلزی که حکم درخت را دارد برایشان، خوابیده باشد، چند بار فندک بنزینی‌ام را می‌کشم تا با صدایش  از خواب بپرد و بیاید روبرویم آن طرف توری فلزی قفس‌اش بنشیند. با هم دست می‌دهیم. دست‌اش را چند لحظه توی دست‌ام نگه می‌دارم، بعد با هم سیگار می‌کشیم. سیگار برای پیرمردها سم قاتل است. اما من و نمرود دست نمی‌کشیم از سیگار.

می‌ترسم از اینجا بیرون‌ام کنند، عذرم را بخواهند. اگر با دوربین‌های مدار‌بسته ببینند که نمرود را سیگاری کرده‌ام یا بو ببرند که پیش از این شکارچی سگ بوده‌ام، کارم تمام است. هیچ‌کس پیرمردی را که سگ‌های لاغر و گرسنه را در سرمای مه‌آلود دَم‌دَمای صبح شکار می‌کرده نگهبان باغ‌وحش نمی‌کند.

فکر می‌کنم اگر قرار باشد شب‌های مشترک من و نمرود تمام شود، من هم مثل کریم کارم تمام است. مرگ با پیرمردها زیاد شوخی نمی‌کند.

وابسته شده‌ایم من و نمرود به هم، مثل وابستگی‌ام به کریم، وقتی هنوز زنده بود؛ وقتی تا نزدیکای اذان بیدار می‌ماندیم، چای می‌خوردیم و سیگار دود می‌کردیم و کریم از گیجی سر و کوری چشم‌هایش حرف می‌زد.

- هوک راست طرف اگه گیر کنه به اینجاهات...

با انگشت، نرمیِ زیرِ استخوان گونه و شقیقه‌هاش را نشان می‌داد. از وقتی حرف می‌ز‌د که ضربه‌ی حریف گیج‌اش می‌کرده، مثل حیوانی درنده می‌شده و پرده‌ی بنفشی جلو چشم‌هاش را می‌گرفته و او تنها صدای نفس‌های حریف را می‌شنیده وسط آن همه همهمه و بوی عرق و سالیسیلات، و باید حدس می‌زده که کله‌ی حریف‌اش حالا کجاست و کورمال ضربه‌اش را بزند و گاردش را ببندد و چند ثانیه بعد که پرده‌ی بنفش بالا رفت، نگاه کند ببیند زانوهای حریف‌اش هنوز توان دارند برقصند، یا نه.

حرف می‌زدیم تا اذان بشود و کریم بگوید: «آقای ادبیات وقتشه، اگه تو خواب گیرشون بندازیم گلوله کمتر خرج می‌شه!»

کریم را اول بار تو کافه جنت دیدم. دیدن آدمی مثل کریم تو کافه جنت کمتر محتمل بود. کافه جنت پاتوق بازنشسته‌های معمولی بود. با کلاه‌های پشمی ارزان و تَه‌ریش چند روزه‌ی سفید؛ آن‌ها که  پول تجارت و ویلا خریدن نداشتند. لای دود قلیان و صدای زنگ نعلبکی تخته‌بازی می‌کردیم و دومینو.

آن روز عصر من رو شانس بودم؛ تاس را ریختم، جفت‌دو آوردم. دیدم یکی گفت: «شیش‌ات رو ببندی آقای ادبیات مارسِ‌اش می‌کنی؛ قول می‌دم!»

برگشتم دیدم میز بغلی ما نشسته و بازی را نگاه می‌کند. دست‌هایش را حلقه کرده بود به هم، با آن موهای بلوطی‌رنگ ساعدهاش. یک طرف میز فکسنی کافه‌جنت را گرفته بود، دست‌هاش از بس بزرگ بودند.

گفتم: تا حالا ندیدمت. تازه بازنشسته شدی؟

انگار منتظر این حرف باشد آمد نشست سر میزمان.

گفت: نه، من هنوز کار می‌کنم آقای ادبیات!

من معلم بازنشسته‌ی اداره‌ی فرهنگ‌ام. سی سال سعی کردم به بچه‌های مردم راز سعدی و خیام و بیهقی را حالی کنم. بدم نمی‌آید که توی کافه جنت بهم بگویند آقای ادبیات.

هوس دیدن نقش یوسف وقتی از وسوسه‌ی زلیخا می‌گریزد، مرا کشاند به خانه‌ی کریم.

گفت که تخته‌اش کار خود سنندج است. کف تخته با استخوان شتر و آبنوس و گردوی اسراییلی نقش زلیخاست. با ساق‌های سیمین که دراز کرده و پیراهن یوسف را می‌درد.

گفت که بهترین تخته‌ی ایران مال اوست. تماماً از ریشه‌ی بلوط. گفت بلوط که پیر باشد، ریشه‌اش تا روز قیامت تو خاک می‌ماند. از بین نمی‌رود. گفت: پیشکش شاپور غلامرضاست، وقتی تو امجدیه حریف ژاپنی هوک چپ زد و آنقدر از من نترسیده بود که با شانه فَک‌اش را ببندد. سرم را کشیدم عقب و سفیدی گردن و ته‌ریش‌اش را روی آرواره‌اش دیدم. این دست‌ها آن روزها قَدِ سُم قاطر زور داشت و قَدِ پلک زدن آدم، سرعت. زدم و فک‌بندهاش را پرت کردم کف رینگ. بعداً شاپور غلامرضا گفته بود بیارید  ببینم‌اش. رفتم کاخ شاه. بهم کت شلوار داد و این تخته را.

 گفتم که معاشرت با نمرود در شب‌های ساکت باغ‌وحش که گاهی فقط صدای زوزه‌ی گرگی آن را می‌شکند باعث شده به اتفاق‌های این همه سال‌های زندگی‌ام فکر کنم. یکی مثلاً این‌که چطور شد شب‌های آن زمستان شدم هم‌خانه‌ی کریم. زن‌ام بچه‌ها را مجبور کرد که بیایند و کریم را ببینند که چطور آدمی است. که مرا از راه درآورده و آواره‌ی خانه‌اش شده‌ام.

دیوارهای بالاخانه‌ی کوچک کریم پُر بود از بریده روزنامه‌هایی که عکس‌اش را زده بودند با صورت لِه شده و دندان‌های بزرگ‌اش که خندیده بود وقتی داور دست‌اش را با آن دستکش بزرگ بالا برده بود، یا روی دوش چند تا سبیل کلفت کلاه‌مخملی با شرم می‌خندید و موهای فِر خورده‌ی سینه‌اش از عرق برق می‌زد.

فکر می‌کنم که چطور گلوله از زیر بغل‌اش رد شد و از جناق سینه‌اش درآمد و با چشم‌های وقزده نگاهم کرد.

اول قرار بود که فقط همراهش باشم. گفت که کشتن سگ‌ها را دوست ندارد اما به پول‌اش احتیاج است.

شب‌ها پیش از اذان راه می‌افتادیم. کریم بهم جوراب پشمی داد و پوتین چرمی. همه بزرگ‌تر از سایز من؛ اورکت آمریکایی، فندک بنزینی.

آنجا که رودخانه از شهر بیرون می‌زد، کمینگاهی داشت. شهرداری آن قسمت را به او داده بود. گفت که چند تا پیرمرد دیگر همکار او هستند تو جاهای دیگر شهر.

تو کمینگاه سیگار می‌کشیدیم تا سگ‌ها کم‌کم جمع بشوند.

من تا آن موقع جان دادن هیچ جانوری را ندیده بودم. هر چند تو آن تاریکی و آن مِهی که در گرگ و میش دَمِ صبح بود، گاهی فقط پرت شدن‌شان را می‌دیدم و ضجه‌شان را می شنیدم که کریم نمی‌گذاشت زیاد طول بکشد. برنوی پنج‌تیر را برمی‌داشت و از کمینگاه می‌رفت بیرون. تو تاریکی دیگر نمی‌دیدم‌اش تا آتش دهنه‌ی برنو ظاهر می‌شد و پنج تا گلوله را در می‌کرد و من سرک می‌کشیدم و بوی باروت و آهن داغ می‌خورد به دماغ‌ام. کریم برمی‌گشت و می‌گفت که مثلاً چند تا را زده.

شب‌های بعد از کمینگاه بیرون می‌آمدم و پشت سرش راه می‌افتادم و می‌رفتیم نزدیک، تا جایی که سگ‌ها برگردند و نگاه‌مان کنند، بعضی‌شان هنوز تو خواب باشند و کریم بگوید: تو خواب اگر بمیرند وجدان‌ام راحت‌تر است. و بیشتر آن‌ها را می‌زد که خواب مانده بودند. شب‌ها گاهی که کریم توی اتاق‌اش تاب می‌خورد و شام حاضر می‌کرد، روی تخت فلزی‌اش می‌نشستم، قنداق برنو را می‌چسباندم و می‌فشردم به شانه‌ام. کریم بعداً برایم تفنگ خرید. تفنگ را لای گونی کنفی پیچیدیم و بردیم به خانه‌ی کریم.

مواجب سگ‌کشی را نمی‌شد به خانه ببرم؛ زن‌ام بو می‌برد. نمی‌خواستم دستمزدم را.

کریم بیشتر احتیاج داشت. کرایه‌ی بالاخانه را گاهی درنمی‌آورد و صاحبخانه‌ی شیره‌‌ای‌اش را با موهای سفیدی که از یقه‌ی عرق‌گیر چرک‌تاب‌اش بیرون زده بود سر هر ماه جلو در خانه می‌دیدم که سلام‌مان را با تکان سر جواب می‌داد.

نمرود خوابیده است. قوز کرده و هر چه فندک می‌کشم بیدار نمی‌شود. به آسمان نگاه می‌کنم؛ باغ‌وحش بیرون شهر است. ستاره اینجا بیشتر هست. این اواخر من و کریم کم حرف می‌زدیم و بیشتر ولو می‌شدیم تو چاله‌ی کمینگاه و به آسمان نگاه می‌کردیم و به دود سیگار که با بخار دهان‌مان قاطی می‌شد و بیرون می‌زد.

چیزی نمانده بود که به هم نگفته باشیم. کریم حتی اگر بوکسوری ممنوع هم نمی‌شد دیگر رمق مشت زدن  نداشت.

کریم دیگر بوکسور نبود و عکس‌هاش روی دیوار اتاق بودند که خوشحال بودند و گاهی وحشی. آن‌طور که ماهیچه‌های کوچک صورت‌اش سفت شده بودند و چشم‌هایش را تنگ کرده بود.

حالا کریم پیرمردی بود با هیکلی خیلی بزرگ که با مسواک و خودکار نمی‌توانست ماهرانه کار کند. از زن‌ها هیچ چیز نمی‌دانست. پیشترها گفته بود که نمی‌داند چطور شد که هیچ‌وقت زن نگرفت. بعد از انقلاب چند سالی خارج رفته بود و مشت زده بود و آنجا خورده بود به بی‌پولی و برگشته بود.

گفتم که به آسمان نگاه می‌کنم؟ فکر می‌کنم که بالای این ستاره‌ها چی هست جز تاریکی؛ تاریکی بی‌انتها که مثل میخ تو چشم آدم فرو می‌رود. تا صبح خیلی مانده و من می‌توانم به آسمان و تاریکی‌هایش نگاه ‌کنم. ستاره‌ها را حذف کنم و نگاه کنم ببینم آخر تاریکی را می‌توانم پیدا کنم.

سیاحت توی تاریکی آسمان یادگار شب‌های آخر شکار من و کریم است. دیگر همکارش شده بودم، نه رفیق. ساعت را کوک می‌کردم که پیش از اذان بیدارم کند. زن‌ام از تو رختخواب فقط نگاهم می‌کرد و دیگر نمی‌پرسید: کجا؟

که بگویم: می‌روم کوه؛ برای پیرمردها ورزش ضروری است.

می‌آمدم دَمِ خانه‌ی کریم و او دَمِ در تفنگ را بهم می‌داد و راه می‌افتادیم. توی راه تا کمینگاه، کریم چند کلمه می‌گفت؛ از مواجب ماه گذشته که بیشتر شده. می‌رفتیم و بعد جدا می‌شدیم از هم و یکی آن طرف رودخانه می‌ماند و یکی این‌طرف.

توی یکی از این شب‌ها کریم را دعوت کردم به عروسی دخترم. بهش گفتم که دخترم دکتر شده و رفیق‌هاش همه اعیان‌اند. گفتم باید کراوات بخریم، عطر بزنیم به خودمان و کت و شلوار شکلاتی رنگ بپوشیم.

کریم پاکت سیگار را دراز کرد طرف‌ام و تاریخ عروسی را پرسید.

کریم جزو آخرین مهمان‌هایی بود که با عروس و داماد خداحافظی کردند. معلم‌های بازنشسته و رفقای بچه‌هام وقتی با او دست می‌دادند به بالا نگاه می‌کردند و حتماً سبیل‌های بزرگ و سفید کریم را می‌دیدند که 2 تا خط زرد که رد دود سیگار بود رویشان افتاده بود.

بعد کریم با کت  و شلوار شکلاتی‌اش از کنار پیاده‌روی تالار راه افتاد و گفت امشب می‌رود شکار. این یعنی اگر من خواستم، بروم. از تالار یکراست رفتم خانه‌ی کریم. برگشتم و به ریسه‌ی چراغ‌های رنگی نگاه کردم که عکس‌شان می‌افتد توی آب و جاروی جلو تالارها.

کریم با کراوات و کت و شلوار دراز کشیده بود روی تخت فنری؛ نخوابیده بود. بوی گازوییل اتاق‌اش را پر کرده بود. تفنگ‌ها را شسته بود با گازوییل. مثل دو تا سوزن‌بان با همان لباس‌ها راه افتادیم سمت رودخانه. کریم توی راه گفت که می‌خواهد ازدواج کند. گفت که دیگر خسته شده از این زندگی. سگ‌کشی را می‌خواهد رها کند و برود تو کار دیگری؛ کاسبی راه بیندازد. قلیان و تخته نرد و کوزه‌ی نقاشی شده بفروشد. این حرف‌ها را که می‌زد گاهی گرد و خاک خیالی را که روی کراوات‌اش بود، با پشت دست می تکاند.

چرخی توی باغ‌وحش می‌زنم. دوباره برمی‌گردم سمت قفس نمرود. می‌بینم آمده پشت توری آهنی نشسته. انگار چشم به راه من است. چهار زانو می‌نشینم کف باغ‌وحش. روبه‌روی نمرود. به چشم‌هایش نگاه می‌کنم. توی چشم‌های نمرود همان چیزی هست که فکر می‌کنم توی چشم‌های کریم هم بود. توی چشم‌های خودم هم هست. فکر می‌کنم که نمرود هم مثل ما همیشه باید فکر کند. بعد آخر عمر نگاه کند به آسمان شاید جواب سؤال‌هایش آنجا پشت ستاره‌ها، توی تاریکی بی‌انتهای پشت ستاره‌ها باشد.

می‌گویم نمرود جان! کی فکر می‌کرد که من کریم را بکشم.

شب عروسی از کریم جدا شدم؛ از این سوی رودخانه کریم را می‌دیدم. مهتاب بود. آتش سیگارش را می‌دیدم تا اینکه مه برخاست. همیشه مه بالا می‌آمد و سگ‌ها جمع می‌شدند و پارس می‌کردند به همدیگر تا بعضی‌هاشان می‌خوابیدند و ما به بخار دهان‌شان نگاه می‌کردیم. قرارمان بود که از دو طرف شلیک کنیم. 10 تا گلوله گاهی 10 تا سگ را نفله می‌کرد. بعد می‌آمدیم تو جاده‌ی بالای رودخانه و راه می‌افتادیم سمت خانه‌های‌مان؛ بی‌هیچ حرفی.

آن شب سگی را نشانه گرفته بودم که دورتر از بقیه خوابیده بود. همیشه صبر می‌‌کردم تا کریم شروع کند. و بی‌فاصله من هم می‌زدم. اما آن شب کریم نزد. هر چه ماندم نزد. چند بار تفنگ را از شانه‌ام جدا کردم تا ببینم چرا کریم نمی‌زند. اما توی مه چیزی پیدا نبود. نگاه کردم دیدم سگی که نشانه رفته‌ام هنوز آنجاست؛ تکان نمی‌خورد. کشتن سگ‌ها توی خواب زیاد بد نیست.

خود ما هم دوست داریم توی خواب بمیریم. شاید چون توی خواب نزدیک‌تریم به مرگ.

گلوله را زدم به سگ. قوزک اولِ ماشه را چکاندم که دومی را هم بزنم بهش.آخر خیلی بزرگ بود. نمی‌خواستم ببینم‌اش که لنگان لنگان فرار می‌کند و ضجه می‌کشد. نمی‌خواستم صدای خفه‌ی ضجه‌اش برود توی کابوس‌های چرت‌های بعدازظهرم. حالا که کریم لابد تفنگ‌اش گیر کرده، دومی را هم شلیک کنم.گلوله‌ی دوم کار را تمام کرد؛ غلتی خورد. مثل بوکسوری که می‌داند ضربه‌ی بدی خورده و کارش تمام است، اما سگ‌جانی می‌کند تا عیش حریف را منقص کند.

دیدم کریم شلیک نمی‌کند. تفنگ را آوردم پایین. چرا کریم نمی‌زند پس؟ شعاعی از آفتاب تابید. بوی سایه‌ی خنک می‌زد زیر دماغ‌ام. سگ‌ها فرار کرده بودند و حالا آن بالا تو جاده‌ی خاکی کنار رودخانه دور هم جمع شده بودند و داشتند نگاهم می‌کردند.

بعد دویدم سمت کریم. جایی که کریم می‌ایستاد.از جای کم‌عمق رودخانه رد شدم. کفش‌هایم توی گل کف رودخانه جا ماند. از رد ناله‌ی کریم رفتم تا رسیدم. کریم افتاده بود و گلوله از کتف‌اش رد شده بود و از شانه‌اش زده بود بیرون.

می‌گویم: نمرود جان! توی چشم‌های تو هم همان تاریکی پشت ستاره‌های آسمان هست.

کریم با چشم‌های دریده بهم نگاه می‌کرد. من خشک‌ام زده بود بالای سرش. خون، کراوات آبی‌اش را رنگ زده بود و تفنگ‌اش چند متر آن‌طرف افتاده بود. مه داشت برمی‌خاست. به سگ‌ها نگاه کردم. کریم را بغل کردم. های‌های گریه کردم. گفتم چرا نزدی سگ‌ها را؟

حالا یادم نیست کریم چی بهم گفت. شاید همان‌طور که خون نشت می‌کرد به کت و شلوارم و آفتاب را می‌دیدم که حالا دیگر داشت طلوع می‌کرد، گفت که خواب‌اش برده تو پناهگاه‌اش.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :