داستانی از شهاب عموئیان


داستانی از شهاب عموئیان نویسنده : شهاب عموئیان
تاریخ ارسال :‌ 2 آذر 04
بخش : داستان

 

 

 

 

یک چشمم به صفحه لپ‌تاپ بود و چشم دیگرم به شهره. دو ماگ را پر از آب کرد و داخل ماکروفر گذاشت و به سمتم آمد. هل شدم. نزدیکتر شد. دقیقا بالای سرم ایستاد و لپ‌تاپ را از روی پایم بلند کرد و رو به خودش کنار من گذاشت. نگاهی به صفحه لپ‌تاپ کرد وگفت:" کار مگه نمیکردی؟ چرا هیچ برنامه‌ایی باز نیست؟؟" تازه آنموقع متوجه شدم در تمام این مدت فقط صفحه اول ویندوز بالا بوده است. گفتم:" چرا!! الان بستم.. داشتم نقشه‌هایه.." نگذاشت حرفم تمام شود. "ببین آرمان چند ماهه من و تو مثلِ سگ و گربه‌ایم، من میدونم تو چقدر منو دوست داری.تو داروخانه امروز  چیزی دیدم که میخوام همه چیو باهم از نو شروع کنیم.".
بدون انکه به چشمانش نگاه کنم گفتم" چیو از نوع شروع کنیم‌." داشتم مزخرف میگفتم. شوک شده بودم. همانطور که  به چشمانم خیره شده بود گفت : "زندگی رو آرمان. امروز تو داروخانه یه زن و شوهر پیر اومده بودند. معلوم بود با هم قهرن ولی زنه جوری یواشکی ازم میپرسید که حال شوهرش خوب میشه یانه!؟ که اشک تو چشماش جمع شده بود. میفهمی آرمان..."  همان موقع صدای مایکروفر درآمد. نیم‌خیز شدم که به بهانه ماکروفر از دستش خلاص شوم. من را هل داد روی مبل و خودش دولا شد. دو کف
دستش را روی شانه‌هایم فشار داد و صورتش را نزدیک صورتم کرد جوریکه پیشانیش به پیشانیه عرق کرده من چسبید و در حالیکه سرش را آرام تکان میداد گفت:" آرمان، واقعا دیگه از دعوا خسته شدم، بیا واسه امتحان هم شده یک ماه سر هیچی دعوا نکنیم.  "  نگاهش کردم . با صدایی آرامتر
و مهرباتتر ادامه داد." خیلی وقته میخوام باهات حرف بزنم اما امروز که اینا رو دیدم حالم اصن یه جوری شده، ما که این همه همو دوست داریم چرا باید همش قهر باشیم. بابت دیشب هم من ازت معذرت میخوام حق با تو بود،، کلا نه فقط دیشبا، دلم میخواد عین زن و شوهرها موقع قهرم باهم حرف بزنیم. آرمان ما همو دوست داریم."
جمله "ما همو دوست داریم"
حالم را خراب میکرد. چشمانم رو به پایین بود.
"باشه آرمان؟"
جواب ندادم.  ایکاش دیروز یا فردا این حرفها را میزد. مدت‌ها خودم را آماده کرده بودم اگر پا‌پیش گذاشت چگونه برخورد کنم. و بهش بگویم که من هم خسته شدم. بگویم که من هم از قهر و دعوا بدم می‌آید.
"آرمان تو حالت خوبه؟؟ چرا اینقدر داغی؟."  سریع گفتم:" آره خوبم.. خوبم.. یه خورده سرم درد میکنه" و به سختی از روی مبل بلند شدم.. خواستم به سمت دستشویی بروم که شهره دوباره گفت:" باشه آرمان؟"  نمیدانستم چه بگویم. اگر با شهره قهر بودم به نفعم بود. حتما فرصت رسیدن به آن کمد نیمه باز برایم بیشتر میشد. اما ناخواسته گفتم:"باشه"
خندید و با لوندی گفت:" کچل خان بیا بشین تا برات قهوه بیارم"
لبخندی زورکی زدم و به دستشویی رفتم. به آینه نگاه کردم. دوباره آب به صورتم زدم. فکرم کار نمیکرد.
بیرون که آمدم شهره گفت:" بیا قهوه‌ات رو بخور بریم یه چرخی بیرون بزنیم،اصن بریم سینما!؟"
روبرویش نشستم‌.  حواسم به حرفهایش نبود. خیلی بی‌دلیل گفتم:" بریم، یه دوش بگیر خسته‌گیت در بره بعدش بریم."
در حالیکه ماگ قهوه را به لبانش نزدیک  میکرد گفت:" ولش کن بزار برگشتیم شب دوش میگیرم."
"چرا خب الان برو، بهتره"
خیره بهم شد. فک کنم زیاده روی کرده بودم‌. شاید مشکوک شده بود. سریع گفتم:" هرجور خودت راحتی البته". موبایلم زنگ خورد، سریع صفحه‌اش را برگرداندم تا خفه شود.نمیدانستم اگر ازم بپرسد "  کی بود؟؟ " یا اینکه" چرا جواب نمیدی؟؟" چه بگویم.
یک جرعه قهوه سر کشید. دوباره صدای موبایل بلند شد. از ترسم همان از پشت صدایش را قطع کردم . با لبخند گفت:"هرچی شوهر کچلم بگه همونه"
لبخند زدم. دلم پیش کمد و موبایلم بود که همچنان ویبره میخورد.قهوه را سریع خوردم.  کمی از قهوه به خاطر لرزش دستهایم روی تیشرتم ریخت.شهره همانطور که لباسهایش را در مسیر به حمام در میاورد گفت" تو هم حاضر شو من سریع اومدم.این تیشرت تنت هم بنداز بشورم." صدای  بسته شدن در حمام از اتاق خواب آمد. توان نداشتم از جایم بلند شوم یا حتی جرئت نمیکردم صفحه موبایل را برگردانم. تدی سلانه سلانه بدون پارس به سمت اتاق کار میرفت و من هم پشت سرش خودم را میکشیدم. نمیدانستم چرا عجله نمیکنم. جلوی در اتاق کارم ایستادم. به کمد نگاه کردم. در کمد هنوز نیمه باز بود.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :