داستانی از میثم لسانی
تاریخ ارسال : 6 آبان 04
بخش : داستان
دارکوب
" واقعا نمی دونم چرا اینجام. انگار اگر چیزی رو هزار بار به آدم بگویند، بار هزارو یکم ، انجامش میدهد، مثل این تبلیغ های تلویزیونی، الهام سه ماه است هر روز، به گوشم می خواند بیایم پیش شما، بفرمایید آمدم، الان چی شد! مثلاً میخواهید چیکار کنید، جسارت نباشد منظورم به شما نیست، برای بعضی چیزها کلا نمیشود کاری کرد"
برای "نوید" خواهرش وقت گرفته بود. بلوز قرمزی، آستین کوتاه ، نیمه بالایی اندام لاغرش را پوشانده بود. با قدی متوسط وموهایی که سرسری دستی بر آن کشیده بود تا مرتب به نظر بیایند.
وقتی وارد اتاق شد، با حرکت سر، سلامی داد و در حال نشستن روی نزدکترین صندلی، با پیامِ" زیاد نمی نشینم و زود خواهم رفت " با جملاتی به نظر از قبل آماده شده، شروع به صحبت کرد.
" بعضی چیزها را باید پذیرفت، باهاش کنار آمد، زندگی دنده عقب ندارد، الان یعالمه حرفهای تکراری و کتابی می خواهیم بزنیم و هیچ کدامشان، هم فایده ای به حال من ندارند . میدانم مرا دوست دارد، می خواهد کمک کند ، اما این راهش نیست، اصلا راهی نیست، اصلا نمی فهمم چرا اینقدر اصرار می کند ..."
گفتم: " درست فهمیده باشم اینجاییم تا خواهرت دست از سرت بردارد ، درست است؟ "
سکوت کرد، برای لحظاتی نگاهش را به زمین دوخت ، سرخ شدن گونه هایش را دیدم، آب دهانی قورت داد و ادامه داد:
" آخر شما که نمی دانید، چه پشتکار عجیبی دارد، وقتی پیله می کند و قفلی میزند روی یک چیز، دیگر نمیشود از دستش خلاص شد، مثل یک دارکوب با سرعت بالا به ضربه زدن ادامه میدهد ... "
دارکوب را که گفت با دیدن حالت چشمان من لبخندی روی لبانش نشست ، همراهش لبخند زدم، حالا دیگر کمی لم داده بود با پیامِ" حالا که آمده ام گپی هم بزنیم، طوری نمی شود ... "
الهام از او 7 سال بزرگتر بود، پدر و مادرشان وقتی نوید چهارم دبستان بود، از یکدیگر جدا می شوند، از آن جدایی های جنجالی که بچه ها حسابی بی سرو سامان می شوند و این نابسامانی پیوند میان خواهروبرادر را محکم تر کرده بود.
" مامان و بابا از وقتی یادم می آید با هم دعوا میکردند، یادم نمی آید آنها را کنارهم بدون بحث و مشاجره دیده باشم. همان بهتر جدا شدند، اعصاب هیچکس کشش آن همه جنجال را نداشت، الی ، الهام را میگویم، همیشه از حضورش در زندگی ام ممنونم، من خوش شانس هستم که خواهر دارم. با بودنش دلم آرام می شود ... خدایی هوای مرا خیلی دارد ولی خب بعضی وقتها هم ..."
گفتم : " میشود مانند دارکوب و ... "
باز خندید. صحبت کردن درباره خواهرش را دوست داشت، مثل آرام بخشی برای حال دلش، مرهمی برای زخمهایش ...
" من بچگی هام آسم داشتم، هنوز هم دارم، البته الان خیلی بهتر شده است، اما آن روزها حال و روز خوبی نداشتم، تنها کسی که حواسش به من بود اِلی بود، هر جایی فکرش را بکنید یک اسپری تنفسی داشت، حتی توی موهاش ... "
با لبخندی به پهنای صورت و چشمانی که می درخشید، با پیامِ " یک حس فوق العاده است وقتی یک نفر هست و همیشه میتواند از من مراقبت کند " تعریف می کرد.
ترس درونش را هنگام فریادها و مشاجره های پدر و مادرش، الهام به آرامش و امنیت بدل کرده بود و حالا خیالش راحت بود و پناهگاهی امن داشت.
بعد از جدایی پدر ومادرشان با این خانه آن خانه شدن پیشِ مادربزرگ، خاله و عمه بزرگ شده بودند و حالا به نوجوانی رسیده بود. هفده سالش بود و برای کنکور آماده می شد.
" الهام همیشه میگوید ...."
تا آمد نفسی تازه کند قبل از آنکه ادامه بدهد فرصت را غنیمت شمردم و پرسیدم:
" نوید چه؟ نوید، نوید چه می گوید؟ ... فکر کنم درباره الهام بتوانی یک کتاب بنویسی، درست است ؟"
" آخه شما که نمی دونید چقدر ماه است، بهمن ..."
گویی حواس پرتی کرده باشد و حرفی از دهانش پریده باشد، ساکت شد، صاف نشست ، برای لحظاتی پلک هم نزد...
بهمن! را ، حرفش را، بغض گلویش را ، همه را با هم قورت داد و تنها برق اشکی در چشمانش باقی ماند.
خودش را جمع جور کرد و با لحنی جدی پرسید:
" وقتمون باید تمام شده باشد ، درست است؟ "
گفتم : " بله ، درست می گویی، ولی قبل از رفتن، پیشنهادی دارم، اگر قبول کنی یک بار دیگر یکدیگر را بدون ظهور دارکوب درونِ الهام ببنیم و بعد، من هم کمک کنم الهام دست از سرت بردارد، چطوراست ؟ "
نگاهی به اطراف چرخاند، با خودش قرار گذاشته بود بیاید و زود برود، برای دوباره آمدن فکری نداشت اما اینکه خواهرش دست از سرش بردارد هم، وسوسه انگیز بود.
روبرویم ایستاد، فکری کرد و گفت :
"قبول ، اما فقط یک جلسه و بعدش شما به الهام می گویید دست از سرم بردارد ... "
دست دادیم. یک فرصت، یک حضور بدونِ اصرار، با انتخاب خودش نصیبم شده بود بدون دستِ الهام روی سرش.
انتظار برای این جلسه شیرین بود.
جلسه بعدی را با یک سلام و احوالپرسی طولانی شروع کردیم واز پیامِ " آمده ام زود تمام کنم و بروم" هم خبری نبود. مبل دو نفره را برای نشستن انتخاب کرد و با خیال راحت روی آن لم داد. پایش را روی پایش انداخت و از شیرین ترین موضوع زندگی اش شروع به صحبت کرد.
" سال پنجم دبستان، امتحان نهایی داشتم، من درسم خوب بود ولی می ترسیدم، استرس داشتم، الهام همیشه کمکم می کرد، شاید باورتان نشود اما احساس می کردم اوست که دارد امتحان می دهد ، همه ی درسهای ابتدایی و راهنمایی را یک بار دیگر با من خواند. وجودش به آدم جرات می دهد، حتی مدتی که مجبور شدیم از هم جدا باشیم و خانه خاله ام می ماند، باز هم بودنش برایم قوت قلب بود. آخر می دانید الهام ... "
تمامی نداشت، تمام دنیای نوید شده بود الهام، خواهری که چون خورشیدی به زندگی اش گرما و نور بخشیده بود اما نکته ای وجود داشت. وقتی درباره الهام حرف می زد، از داشتن خواهر حرف می زد، نمی دانم از کدام ناکجاآباد، سایه ای از غم تمام وجودش را فرا می گرفت و نگاهش را تاریک می کرد...
" می دانید، آدم خانواده اش را انتخاب نمی کند ، اصلا آدم هیچ چیزش را انتخاب نمی کند، باید خوش شانس باشی، خیلی خوش شانس تا یکی مثل الهام خواهرت باشد .. من خوش شانس بودم ، اصلا نمی دانم اگر الهام نبود اوضاع زندگی ام چطور میشد، همه اینقدر خوش شانس نیستن ..."
انعکاس نور در چشمانش برق می زد و نفسش به آه و سوزی از حسرت و گناه بدل شده بود.
" می دانید، من اگر خدا بودم به همه در زندگی یک الهام می دادم، یک جور فرشته محافظ، آدمها به آن نیاز دارند، برای روزهای سخت ، واسه زمانهای دلتنگی ، برای اینکه بتوانند به او تکیه کنند وقتی دارند می افتند..."
پر از سوال بودم و زمان به سرعت می گذشت، اما انگار نوید نمی توانست درباره چیز دیگری صحبت کند. چاره ای جز صبر کردن نداشتم، یکبار داشت می گفت در آتش کدام آه و حسرت در حال سوختن است، اما تا فهمید، قورتش داد و عقب گرد کرد.
مسیر داستان ها و خاطراتش رسید به دست پخت الهام که نه تنها آشپزی اش خوب نبود بلکه هیچ افق روشنی هم برای بهبودش نبود.
تقریبا دیگر بر لبه مبل نشسته بود، لبخندی شیطنت آمیز به لب با هیجان ادامه داد:
" نمی توانید باور کنید، آخرمگر می شود ماکارانی را اینقدر بد درست کرد، اینقدر چسبنده بود که میشد به عنوان سیمان از آن استفاده کرد، خودش که نخورد، هیچوفت نمی خورد، همیشه رژیم است اما من و بهمن را، به بیمارستان روانه کرد و تا صبح زیر سرم بودیم. بهمن همیشه می گوید بیا برای خواهرت یک موش پیدا کنیم، در آشپزی کمکش کند تا ما را به کشتن نداده است ... "
حواسش نبود، سرخوش لذت گفتن از الهام بود ... این بار حرفش را نخورد. بهمن را ...
وقتی فهمید چه گفته هیجانش رنگ باخت، همان سایه دوباره پدیدار شد این بار تاریک تر.آرام، آرام در گردابی از غم فرو رفت، به چاهی عمیق ، تاریک و سرد.
با صدایی که به سختی شنیده می شد، دور، به یخ کردگی چهارچوب فلزی پنجره ها در زمستان، گفت :
" بهمن همیشه می گفت ... آخه میدونید بهمن الهام نداشت ..." و این بار سد بغضش شکست و اشک بر گونه هایش جاری شد...
نفس عمیقی کشید، نگاهی به ساعتش انداخت، حرفش را مزه مزه کرد، با تردید گفت:
" وقتمان تمام شده است ، درست است؟ می شود بازهم بیایم؟ البته شاید فقط یکبار دیگر ... لازم است درباره اش با شما حرف بزنم ، گرچه می دانم بی فایده است ..."
باز رو در رو ایستادیم. باز به نشانۀ توافقمان دست دادیم. بی دارکوب. بی دستی بر سر.
یک انتظار، شیرین تر از شیرین برای جلسه بعد ...
| لینک کوتاه : |
چاپ صفحه
