داستانی از حمید نیسی


داستانی از حمید نیسی نویسنده : حمید نیسی
تاریخ ارسال :‌ 26 آذر 04
بخش : داستان

 

 

 

ابر فلزی

 

دست در جیب شلوارش کرد. سرمای دکمه ی فلزی جیبش انگشتانش را سوزاند. فقط یک قوطی کبریت و یک تکه کاغذ سیاه که انگار با قلمی سفید روی آن چیزی نوشته شده بود. می خواست آن را بخواند که صدای ترمز اتوبوسی، افکارش را برید. تازه متوجه شد که در ایستگاه اتوبوس ایستاده و هراسان به دور و بر خودش نگاه کرد مثل زمانی که در خانه تنها بود و احساس می کرد کسی در خانه تاریک آن ها بالا و پایین می رفت و یک دفعه برگشت پشت سرش را نگاه کرد. موقعی که تازه به مدرسه رفته بود تا چشم از کتاب بر می داشت سایه ی کسی را می دید و همیشه به پدر و مادرش خیره می شد و فکر می کرد که آیا آن ها واقعی هستند یا کسی یا کسانی که چند دقیقه پیش احساس کرده بود که دیده و این حدس و گمان ها زمانی شدت گرفت که یک روز مادرش برای کاری از خانه بیرون رفت و دیگر برنگشت. موهایش با باد ملایمی صورتش را نوازش می کرد. سوار شد. اتوبوس خالی بود. راننده، مردی با چهره ای سیاه و دندان هایی زرد که در نور چراغ خیابان می درخشیدند، لبخند زد. لبخندی بی جان، شبیه سایه ای که از چهره ی دیگری وام گرفته باشد. زن خجالت کشید بپرسد مقصد کجاست. روی صندلی ته اتوبوس نشست. صدای موتور چون ضربانی آهسته، میان دلش و زمان فاصله می انداخت. شهر از پشت شیشه می گذشت ، خاموش و غبارآلود. پنجره ها بسته بودند ، خیابان ها خالی، مهی خاکستری میان ساختمان ها می لولید ‌و چراغ های راه را می بلعید. هیچ تابلویی نبود، نه اسمی، نه جهتی. فقط حرکت، بی مقصد و بی دلیل. اتوبوس ایستاد و دیگر ادامه نداد، ناگهان سکوتی درونش پیچید.‌‌ راننده دیگر آنجا نبود . پیاده شد. به دور و بر نگاه کرد همانطور که در ایستگاه به دور و بر خودش نگاه کرد. در تاریکی شب که مثل پتو بر زمین افتاده بود حتی چراغ های ایستگاه آخر هم همه خاموش بودند و بوی فلز سوخته در هوا پیچیده بود. فقط یک را خروج را دید، تونل مترو، پله ها را پایین رفت و پله های برقی بی هدف بالا و پایین می رفتند ، انگار برای مسافری که هرگز نمی رسید. ته گلویش طعم زنگ زده ی ترس حس می شد. روی صندلی نشست. هیچ کس آنجا نبود و روشنایی ضعیفی ایستگاه مترو را روشن کرده بود. صدای حرف زدن کسی می آمد ، شاید از درون دیوار یا از ذهن خودش. رو به رویش انگار آینه ای دراز بود که تاریکی را بازتاب می داد، بی آن که چیزی در آن باشد. کبریتی روشن کرد و همان لحظه آن سوی خط نیز کبریتی روشن شد اما دستی نبود که آن را گرفته باشد. شعله ها با هم می سوختند و با هم خاموش شدند. ایستگاه در سکوت بود که از دور دو نور به آرامی نزدیک می شدند.ایستاد تا سوار شود اما واگنی نبود فقط ابری فلزی که روی ریل ها می دوید و سطحش پر بود از تصویرهایی که به نرمی می لغزیدند، تصویرهایی از زندگی که پیش چشمش مثل فیلمی. که خودش بازی کرده باشد نمایش می داد و مثل خواب هایی بودند که پیش از بیداری از یاد می روند. ابر، سرعتش را کم کرد انگار می خواست که او این فیلم را دقیق ببیند. دختر بچه ای زرد چهره و سیاه موی کنار خانه ای بلوکی، دیوارهای خاکستری و پنجره هایی یک اندازه. زن ها و پیرزن ها کله های بی حس شأن را به شیشه ها چسبانده بودند. کسی به استقبال نیامده بود. بچه را زمین گذاشتند ، بی آن که دستی دیده شود. ابر دوباره لرزید و پیش رفت. دختری نحیف، لخت و بی حال کنار منقل و کتاب درسی که به زور در دستانش نگه داشته بود. شعله ای آبی لوله ی برنزی را لیس می زد و قل قل آرامش، سکوت اتاق را می جوید. دختر هر گاه سرش را از کتاب بلند می کرد به یک جا خیره می شد که سیگاری روشن در کنار سایه ای بود آشنا و دختر حس می کرد که صدایش را از دور دست ها می شنود. ابر جلوتر که رفت دختری با سایه هایی قدم می زد، فقط سیگارهایی دیده می شد که دستی نداشتند اما مثل دوستان قدیمی همراهش بودند. ابر فلزی بر سرعتش افزود انگار عجله داشت تا به انتهای این زندگی برسد. دختر جوانی را دید که مواد سفیدی را از جیب در آورد و طرف کسی گرفت اما مواد در هوا غیب شدند و او پولی معلق در هوا را در جیبش چپاند. به همان خانه بلوکی برگشت ، منقل هنوز آتش می خورد. پول را جلو گرفت و پول نیز ناپدید شد. زانو زد و دود را از لوله ی برنزی فرو داد و دردش را در دل آتش دفن کرد. به کوچه قدم گذاشت. آنجا پر آلونک بود، میان دیوارهایی که مردمش را از زندگی جدا می کردند. آنان نه شهری بودند و نه روستایی، تنها، زندگی شأن پشت حصارهایی بود که آن ها را با خیلی از چیزهای زندگی عادی دور کرده بود و انگار از دنیا جدا بودند و به چهره ها که نگاه می کرد چیزی آشنا بود شاید بخشی از خودش. آخرین واگن که رسید زن صورت خودش را در شیشه نگاه کرد. چهره ای لاغر، گونه های فرو رفته و چشمانی خسته و موهایی که خاکسترشان هنوز در هوا می رقصید. تکه کاغذ را در آورد و نوشته رویش را با کبریتی که روشن کرد خواند:

« تمام شد»

آتش را زیر کاغذ گرفت و بوی تلخش در فضا پیچید. نورش روی چهره اش افتاد و آن را دو نیم کرد، نیمی روشن و نیمی سایه. ابر لرزید و صدای زنجیرهای فلزی از دور پیچید. ناگهان همه چیز تیره شد. انگار از خواب پریده باشد چشمانش را باز کرد، طنابی دور گردنش و مردانی شبیه خودش . همگی روی چهارپایه هایی لرزان در صف مرگ. کسی حرف نمی زد و تنها صدای نفس ها بود که می آمد و می رفت مثل باد میان شاخه های خشک. نور کم رنگی از رو به رویش بالای ساختمانی تابید. فهمید شعله ی کبریت است و شعله لرزید، به آرامی رقصید و خاموش شد.چهارپایه ها کنار رفتند . ابر فلزی از دور برخاست، پیچید و در تاریکی فرو رفت. همه چیز خاموش شد و فقط بوی سوختن کاغذ باقی ماند.

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :