داستانی از گودرز ایزدی
4 اردیبهشت 04 | داستان | گودرز ایزدی داستانی از گودرز ایزدی
دالان دراز بود و تاریک با دیوار و سقف تیروتخته‌ای دل دادۀ بی‌قواره که سیاه می‌زد. شبکورها برسقفش لانه کرده بودند. ازبس پیش‌ترها در آن آتش برای تنور وکُرسیِ زمستان و پختن غذا روشن کرده بودند ...

ادامه ...
داستانی از گودرز ایزدی
31 فروردین 00 | داستان | گودرز ایزدی داستانی از گودرز ایزدی
هُرم خشکی دارد هوا، چه داغی غلیظی بر این نیمکت‌های خاکستری نشسته است، ریل‌ها، آن‌سوتر، دور از هم و غریبانه می‌روند، تا کجا؟ نمی‌دانم. آن دورهای دور که پیدا نیست انگار به هم می‌رسند. اما نه، نمی‌رسند. من هم که بگویم می‌رسند، یقین می‌گوید: نه ...

ادامه ...