داستانی از حامد زرگر
تاریخ ارسال : 6 آبان 04
بخش : داستان
همان لحظه فهمیدم که همه چیز را لو داده ام. سعی کردم خودم را نبازم و لیوانم را که هنوز خالی نشده بود بالا بردم و گفتم : "به سلامتی"
همزمان زیر چشمی شادی را نگاه کردم که زل زده بود به من. دهانش نیمه باز بود، انگار در میانه کلام مانده بود.
رضا در حالی که لیوانش را به زور روی میز جا می کرد گفت: " خدا رو شکر بخاطر پورت مجبور شدید برید اکوی قلب و الا خدای نکرده ..."
و جمله اش را با تکان دادن آرام سر به دو طرف ناتمام گذاشت.
شروع کردم به سرفه کردن. همیشه وقتی هیجان زده می شدم همینطوری سرفه می کردم.
مژگان رفت سمت صندلی کنار رضا تا بنشیند، موقع نشستن به سختی تعادلش را حفظ کرد و گفت: " می دونم سهرابم تو این شرایط خیلی اذیت شده!"
وسط سرفه ها به سختی گفتم: "نه بابا... این حرف ها چیه ... همه سختی ها رو... خود شادی کشید "
رضا نگاهی به شادی کرد. انگار منتظر بود واکنش او را ببیند. لیوان آبی را مژگان به دستم داد .
شادی اما نه چیزی گفت و نه حرکتی کرد. بطری
نوشابه را هل دادم به سمت دیگر میز. بطری افتاد وسط میز.
شادی گفت : " سهراب ! ...همیشه گند می زنی "
نگاه های متعجب رضا و مژگان برگشت سمت شادی.
گفتم: " ببخشید یکمی زیاد خوردمامشب"
مژگان لیوانش را بالا برد و گفت :" پس آخریش به سلامتی سهراب!"
بعد نگاهی به شادی کرد که به سمت آشپزخانه می رفت. این بار گفت : "به سلامتی شادی!"
شادی اما بی اعتنا به راهش ادامه داد.
رو به مژگان گفتم: "هنوز سر حال نشده ! اثرات داروها هنوز تو بدنشه، شنبه میریم سی تی اسکن"
رضا با لحنی جدی گفت: " فکر می کردم همه چی تموم شده، می دونستیم الان مزاحمتون نمی شدیم"
گفتم : "شیمی درمانی تموم شده ولی حالا حالا ها درگیریم "
مژگان گفت: "باید میومدین خونه ما ! خیلی وقت بود پیش ما نیومدین "
گفتم : "تو این وضعیت خونه خودمون راحت تر بود"
رضا گفت:" قبل از این قضایا هم خیلی وقت بود ندیده
بودیمتون"
بعد رو کرد به مژگان و گفت: "یادته یه دفعه چی گفتی؟ "
مژگان گفت: " چیزی یادم نیست! "
رضا گفت: "همون که گفتی این ها انگار جدا شدن!"
مژگان نگاه تندی به رضا کرد و بعد رو کرد به من و گفت: "شادی کجاست؟ چرا نمی یاد سر میز ؟"
من نگاهی به آشپزخانه کردم و آرام گفتم : "شاید بوی غذا حالش رو بد کرده ! شما شروع کنید"
مژگان جوری که شادی از تو آشپزخانه صدایش را بشنود گفت: "شادی! عزیزم ما شروع کردیما"
رضا ظرف کباب را بلند کردم تا مژگان راحت تر بتواند کباب بردارد ، در همین لحظه صدای شادی از آشپزخانه آمد که مرا صدا می زد. رضا دیس را روی هوا گرفت و گفت: " دست به چیزی نزن تو با این حالت " و با سر اشاره کرد که به آشپزخانه .
شادی تکیه داده بود به میز کوچک وسط آشپزخانه و با دست دو طرف میز را گرفته بود.
- " چی شده؟"
مستقیم زل زده بود به چشمانم. عادت داشت قبل از هر بگو مگویی چند دقیقه ای زل بزند به طرفش و
هیچ چیز نگوید. شبیه بازجویی که می خواهد حقیقت را بفهمد.
پرسید:" حواست سرجاشه؟"
- " گفتم که یکمی زیاد خوردم ؟"
نفس بلندی کشید.
-"سرشامه ...زشته تنهاشون گذاشتیم"
- " جواب من رو بدی ...می ریم"
- "چی کار کردم ناراحت شدی ؟"
- " ناراحت نشدم"
این بار من نفس عمیقی کشیدم.
-"خوب خدا رو شکر ! پس..."
- " ناراحت نشدم ! اما باورم نمیشه تو می دونستی! "
تا خواستم حرفی بزنم صدایش را بلندتر کرد.
-"تو می دونستی اون دارو ها چقدر خطرناک بودن؟"
گیر افتاده بودم. همیشه کابوس چنین لحظه ای همراهم بود.
*****
بعد از رفتن رضا و مژگان سعی کردم خیلی عادی رفتار کنم. میوه ها و شیرینی ها را جمع کردم و گذاشتم
داخل یخچال.
شادی ایستاده بود کنار هواکش آشپزخانه. در دستش هم فندکی بود که آن را خاموش و روشن می کرد.
-" هوس سیگار کردی؟"
چیزی نگفت اما نشست روی صندلی پشت میز آشپزخانه .
در یخچال را که بستم گفتم:" من برم بخوابم زودتر ، ظرف ها رو بزار فردا صبح خودم جمع می کنم"
هنوز از آشپزخانه بیرون نیامده بودم که شادی گفت: "منتظر بودم این ها برن "
خم شد، کشوی کابینت را باز کرد و بسته سیگار باز نشده ای را از داخل آن برداشت.
- "جواب من رو ندادی؟"
یکی از انگشتان پایم تیر کشید . همانجا نشستم و روی انگشتم را با دست گرفتم.
-"این لعنتی هم که شیکسته؟ "
-"هنوز باورم نمیشه تو می دونستی!"
همانطور که نشسته بودم سرم را بالا آوردم و به چشمانش نگاه کردم. صورتم را کمی بهم فشاردادم و
با سر به انگشت پام اشاره کردم و گفتم: " نمیشه یه وقت بهتر صحبت کنیم؟"
- "واقعا دکتر گفته بود این دارو برای قلب ضرر داره؟"
همانطور که چمباتمه زده بودم گفتم: " من یه چی تو مستی گفتم حالا"
-" تو مستی اعتراف کردی!"
آرام بلند شدم و یک پایم را خم کردم: " ناخونگیر تو اتاق خوابه؟"
*****
دراز کشیده بودم روی تخت که شادی با سیگار روشنی وارد اتاق شد.
همانطور که داز کشیده بودم دستم را به سمتش بردم. سیگار روشن را به دستم داد. پک محکمی به آن زدم.
کمی آرام تر بود.
- " من دورغ گفتم"
شادی سیگار را دوباره از من گرفت و و نشست روی تخت :" دروغ میگی"
-" راست میگم....باور کن ! دکتر اصلا اون روز نیومده بود تو بخش "
- " بازی در نیار ! اون روزی رو بگو که اومده بود
همون رو بگو ...همون روزی که تعریفش رو کردی "
-" باور کن اصلا دکتر همچین حرفی نزد !"
- " بازهم دروغ میگی ! ...سر شبی داشتی ادای دکتر رو هم در می آوردی !"
سیگار را دوباره ازش گرفتم و گفتم: " باور کن از خودم در آوردم....تو باور می کنی من بدونم این دارو برای تو خطرناکه و حرفی نزنم؟ ...آخه چرا باید این کار رو بکنم؟ "
- " یادته تو اوج دعواهامون چی گفتی یه بار ؟ "
-" چی گفتم ؟...هان ؟
شادی دستش را گذاشت روی سینه ام . اینقدر سریع که ترسیدم .
-" اگه وسط شیمی درمانی می مردم راحت می شدی! ...می شدی یه شوهر فدا کار که وسط طلاق و طلاق کشی بخاطر سرطان موند کنار زنشو خودش رو فدا کرد!"
گفتم :" این چه حرفیه شادی؟ اون دکتر احمق باید قبل از تجویز دارو می پرسید سابقه ناراحتی قلبی داری یا نه؟ منم مثل تو خبر نداشتم !"
-" اما وقتی فهمیدی صداش رو در نیاوردی"
صدایم را کمی بالا بردم: " باور کن نمی دونستم "
شادی از روی تخت بلند شد.
گفتم:" یه روز یکی یه چیزی گفت . نمی دونم پرستار بخش بود یا یکی از همراه های مریض. تو هم نفهمیدم خواب بودی یا بیدار .من نصفه شنیدم."
-" همین ! همین رو چرا نگفتی؟"
-"ممکن بود داروی اون ها با داروی تو فرق کنه."
- " در همین حد هم که شنیدی باید بهم می گفتی. یا از دکتر می پرسیدی"
با پای لنگان از روی تخت بلند شدم و شادی را که کنار تخت ایستاده بود را در آغوش گرفتم. شادی خودش را عقب کشید.نگاه سنگینش شادی روی صورتم بود.
گفتم: راستش مطمئن نیستم اصلا چی شنیدم اون روز"
شادی نفس عمیقی کشید و گفت:" حتما برات اهمیت نداشته ! "
نشستم کنار تخت همون جایی که چند دقیقه قبل شادی نشسته بود.
-" ما دیگه نمی تونستیم ادامه بدیم، خودتم می دونی چی میگم ولی راضی به مرگت نبودم هیچ وقت"
-" پس چرا چیزی نگفتی؟ حتی تا همین حدی که
شنیده بودی"
داشتم به انگشت های پاهایم نگاه می کردم. جای ناخن شکسته ام کمی می سوخت.
-" حرفی نداری بزنی؟"
-" من مطمئن نبودم"
شادی نشست کف زمین کنار دیوارو گفت: " می دونی چرا می خواستم ازت طلاق بگیرم؟"
نگاهش کردم. خیره شده بود به پنجره.
-" چون هیچ وقت نفهمیدم تو مغزت چی میگذره، مثل الان "
از جایم بلند شدم تا به سمتش برم.
بدون اینکه سرش را از سمت پنجره برگرداند با دست اشاره کرد که سمتش نروم.
-" من آخرش مهریه ام رو هم می بخشیدم ، خیلی راجع بهش فکر کرده بودم به وکیلمم هم گفته بودم روز دادگاه اینو بگه و خلاص"
-" من اصلا..."
این بار برگشت و به من نگاه کرد:" می دونی چیه؟ مشکل تو این نبود! ولی ای کاش بود... حداقل می فهمیدم چیکار کنم"
شادی از جایش بلند شد و رفت سمت در اتاق.
-" می خوام تو خلوت خودم باشم ..."
حرفی نزدم. وقتی شادی رفت و در اتاق را بست، آرام دراز کشیدم روی تخت. جای یکی از لامپ های لوستر سوخته بود و من مدت ها بود که آن را عوض نکرده بودم.
| لینک کوتاه : |
چاپ صفحه
