داستانی از بهنام ناصری


داستانی از بهنام ناصری نویسنده : بهنام ناصری
تاریخ ارسال :‌ 6 آبان 04
بخش : داستان

 

 

مینای شکسته
بهنام ناصری


پیشکش به آقاي بیژن بیجاری و داستانِ «مشکی»

 

نمی‌دانست کجاست. بس که خیال بافته بود و کوچه‌های تودرتو و خیابان‌های موازی را گز کرده بود. از  کنار هزاران خانه گذشته بود که لابد برای ساعتی استراحتِ او جا کم نداشتند. مهم نبود چقدر از آخرین نیمه‌شبِ شهريور گذشته. مساله پاهایی بود خسته از ساعت‌ها ول‌چرخيدن توی شهر. خواست روي پله‌های ورودی عمارتی بنشيند که نام خيابان را بر دیوار مقابل ديد و فهمید چیزی نمانده که از زیر نگاه مجسمه‌های مشاهیر هنر بگذرد و دنبالِ جایی دنج و تاریک، بپیچید توی پارک.
جز سايه‌‌اش همه‌چيز ساكن بود. حتی انگار برگ درخت‌ها. پسر و دختري کنار هم بی‌حرکت توی آلاچيقی نشسته بودند. راس نيمه‌شب بود: «دقيقا دوازده». اين را پسر گفت. حنیف دستي تکان داد و پرسه‌زنان دور شد. مقابلِ عمارت آجری، نورافکنی به مجسمه «اسب‌های‌ سحرآمیز» نور می‌تاباند. عمارت را دور زد تا از روشنایی دور شود. نفهمید عطر محبوبه شب از كجا آمد و نشست روی طعمِ گسِ دهانش. زیر پایش سه پله دید که راه خروجی تماشاخانه بود. بعید بود قبل از هواروشنی کسی آن دوروبرها آفتابی شود. با حسی از طنز و دربه‌دری رفت پایین. روی آخرین پله کبریت کشید و بوی گوگرد سوخته پرید توی گلوش. سیگارِ ته جیبش را آتش زد و همان‌جا روی سطحِ سِمِنتی، کنارِ درِ آهنی به پشت دراز کشید. حالا روبه‌رویش یک قابِ مستطیل از ابر و ستاره‌ها و برگ‌های چنار بود. خواب‌آلوده به آسمانِ تهران نگاه می‌کرد. مثل زنده‌به‌گوری که سنگ لحدش را نگذاشته‌اند. چشم‌ها را بست و روز پرهیاهوی تماشاخانه را به یاد آورد. با صدای کف زدن ممتد حاضران در تشویق گروه موسیقی، پلک‌هایش سنگین شدند... کفِ اتاق اول از بندِ هشت، چشمش گرم شده بود که صدای ترانه شاد کوچه‌باغی بیدارش کرد. یکی روی تخت با چشم‌های بسته دم گرفته بود و بقیه هر بار یکصدا تکرار می‌کردند: «بشکن و بالا بنداز، واسه زفاف جا بنداز».  کنار حنیف، یک نفر به حالت جنینی کف اتاق خوابیده بود. از درد به خودش می‌پیچید و آب بینی‌اش را بالا می‌کشید. آن‌که بالای تخت می‌‎خواند، به اندازه یک جمله قطع کرد: «تو این گداخونه، آهو به بچه‌ش شیر نمی‌دیده پسر.» و دوباره دم گرفت... صورت حنیف حالا چسبیده بود به پشت راننده موتوری که از مهلکه‌ای در می‌رفت. آب بینی‌اش را دید که شکل نامتقارنی روی پیراهن راننده انداخته... 
«...داشی»
با تکان شانه‌اش، چشم باز کرد و بالای سرش کف راه پله، چهره خندان پسری را دید، کم‌وبیش به سن‌وسال خودش، بیست‌وچند ساله. سرِ کیف به نظر می‌آمد و لحنِ لاتی‌اش مهربان بود: «آخ‌آخ... به مولا نمی‌خواستم بیدارت کنم!»
«شما؟»
«یه سینه‌سوخته مثِ خودت. ماها زود همو پیدا می‌کنیم... گفتم اگه طلبه‌یی، بریم با ماشین یه چرخی بزنیم...» و لبخند زد: «یه حالی کنیم... هاچ‌بک دمِ پارکه...»
حنیف بلند شد ایستاد. پشت شلوارِ جین سنگ‌شور و پیراهن نیلی‌اش را که نمی‌دانست چقدر خاکی شده‌، تکاند. کاری جز اعتماد کردن به ذهنش نرسید. خواب‌آلوده گفت: «ساعت چنده؟»
«دوازده... از امشب یه ساعت اومده عقب... منم کوچیکت، اسمم پیتِره.»
«پیتر؟» و بی‌اختیار خندید: «دمت گرم... منم حنیفم.» و از پله‌ها رفتند بالا. نمی‌دانست کجا می‌روند اما بی‌دلیل راضی بود. حس لحظه‌ای را داشت که اسمش را لابه‌لای آزادشده‌ها شنیده بود. چیزی از سر شب نگذشته بود که صداش زدند. قلبش به تاپ‌تاپ افتاد. نفهمید چطور وسایلش را جمع کرد و آمد زیر هشت. هفت، هشت‌نفری بودند که محکومیت‌شان در آن ‌شب تابستانی تمام شده بود. افسر نگهبان با لحن دستوری گفت: «می‌رید می‌چپید عقبِ وَن». همان‌طور که به دیدن دوباره تهران فکر می‌کرد، لبخندِ از سر ذوقش را گوشه لبش پنهان کرد. در مسیر کوتاهی که به درِ خروجی قِزِل‌حصار می‌رسید، به چهره‌ها نگاه می‌کرد تا ذوق آزادی را توی صورت‎های‌شان ببیند. مردِ حدودا شصت‌ساله‌ای، چشم‌های قلوه‌ای و صورتِ کشیده‌اش را گرداند طرف حنیف: «چقد تو بودی عمو؟»
«دو ماه و نوزده روز.»
«حبسِت چی بود؟»
تا جواب بدهد، یکی که ریش حنایی‌ بلند، تناسبی با موهای یکدست سیاهش نداشت، گفت: «بي‌خيالِ حبس و مَبس. ول کن این حرفا رو.» و تکانی به خودش داد و تا جایی که سقف کوتاهِ وَن راه می‌داد، خیز برداشت و دست‌هایش را شبیه رقاصه‌ها از هم باز کرد و به تنش لرزش موزونی داد و با ذوق و لبخندی از ته دل گفت: «امشب کی می‌خواد چی بزنه؟»
صدای روشن شدن هاچ بک که درآمد، حنیف خواب‌آلوده داشت به عبارتِ نستعلیقِ روی صندوق نگاه می‌کرد: «...هفتاد نوع بلا را دفع می‌کند.» پیتر چراغ قرمز اولین چهارراه را که در تاریکی شب می‌درخشید، بی‌اعتنا رد کرد و پرسید: «چی می‌زنی؟» و لبخندِ بی‌صدایی تحویل گرفت. دنده را بیشتر کرد و با لحن شادتری پرسید: «نکنه مثِ من اهل دود نیستی؟»
«تو هم فهمیدی؟» و دست گذاشت روی جیبِ پیراهن و یادش آمد کف راه‌پله تماشاخانه، آخرین سیگار را هم دود کرده بود.
«بِه‌م نمی‌آد اهل چیزی نباشم؟» و دور میدان، نگاهش را از مجسمه فردوسی گرفت و سعی کرد نمای بسته‌ صورتش را توی آینه سمتِ شاگرد ببیند. پیتر کج شد و از داشبورد، پاکتِ سیگار دانهیل لایت را برداشت که چند نخ بیشتر نداشت. دو نخ را به موازات، مثل دولولِ شکاری، روی لب گذاشت و هر دو را گیراند. یکی را داد دستِ حنیف و به آن یکی پک عمیقی زد و به آتش کم‌جانش، جان داد. دست چپ را با سیگارِ لای دو انگشت، گذاشت روی شیشه بازِ هاچ بک: «این یه گُله جا فقط ماشینم نی که! خونه‌مه، زندگی‌مه. هم آقامه، هم ننه‌م. هم بچه‌مه، هم مادر بچه‌هام.» و دکمه پخش صوت ماشین را فشار داد. موج رادیو را چرخاند و از روی صداهای جور و واجور رد کرد. رفتارش با پخش صوت شتاب‌زده و ناشیانه بود. خلاصه جایی روی صدای ویولن تنظیمش کرد. آهنگ «بهار دلنشین» بود اما قبل از آن‌که به صدای بنان برسد، قطع شد. خانم گوینده درآمد: «به معراج می‌روم با تو و در آسمان‌ها چرخ می‌زنم و ستاره می‌چینم...» حنیف گفت: «بَه‌بَه...» و دود را فوت کرد بیرون. گوینده ادامه داد: «عروج من از چشم‌های روشن تو آغاز می‌شود. چشم‌هایی که مرا می‌رساند به شرقی‌ترین...»
حنیف بی‌حوصله گفت: «قربون دستت... همون نویزو گوش کنیم انگار بهتره.»
«گرفتی‌مون؟» و موج رادیو را چرخاند. خواست از روی آوازی عربی بگذرد که حنیف گفت: «برگرد، همین خوبه.»
«صاف نمی‎شه...»
«اشکال نداره.»
«عشقه.»
مرد خواننده ‌خواند: «خذوا المناصب و المكاسب لكن خلولی الوطن...» و چهار ستون بدن حنیف ‌لرزید. خراب‌تر از آن بود که حُزن ترانه را تاب بیاورد. گریه‌اش گرفت و روبرگرداند سمت پیاده‌رو. مترو، بوتیک‌ها و کت‎وشلوارفروشی‌ها از نگاهش گذشتند. چشم‌ها را بست و به سه ماه پیش برگشت. صدها موتورسیکلت مسلح، بعضی‌هایشان دو تَرک، در غروبِ خیابان انقلاب می‌غریدند و با سرعت به سوی شب می‌تاختند. صدای‌ موتورها کم‌کم داشت دور می‌شد که حنیف با صدای در ماشین از خواب کوتاهش پرید. دید ماشین توی نظام‌آباد کنار پیاده‌رو ایستاده. گرسنگی، قوزِ بالاقوز، آمده بود روی خماری‎اش.‌ پیتر پاکتِ مگنای قرمز را گذاشت روی داشبورد و در را ماشین را بست. روشن کرد و راه افتادند. نیم‌تنه چاقش توی تی‌شرت صورتی، مثل یک رول کالباسِ دودی بود. پیچید توی خیابانی فرعی و سر کوچه‌ای نگه داشت. خاموش کرد و ترمز دستی را کشید: «پیاده شو.»
صافی و درازی کوچه در خیال حنیف، برشی مستطیلی از یک ورق فویل مرغوب آمد. در خیالش شعله را گرفت زیر فویل و آرام از انتهای کوچه حرکت داد. سه تیرِ چراغ‌ برق و تک‌درختِ چنار مذاب شدند و به هم پیوستند و سُر خوردند روی فویل. بخارِ توده مذاب، داشت می‌نشست توی گلوش که پیتر گفت: «همین‌جاست».
دری کوچک و خاکی‌رنگ بود که زنگ هم نداشت. 
حنیف تکیه داد به چنار و سقف خانه را تماشا کرد و کمی پایین‌تر، ستون‌های فلزی نازک زیر شیروانی را که رنگ‌آمیزی سفید ناشیانه‌ای داشت. پیتر یکی از سنگ‌ریزه‌ها را پرتاب کرد طرف سقف و صدای خفیفی در سکوتِ کوچه پیچید. با سنگ دوم روی در ضرب گرفت: «تَق‌تَق... تَتَق‌تَتَق...» و کمی مکث و دوباره با همان ریتم: «تَق‌تَق... تَتَق‌تَتَق...». فشار گرسنگی در دستگاه گوارش حنیف فروکش کرده و جایش را به ولعِ دود داده بود. پیتر گفت: «معلوم نیست کدوم گوری رفته! بریم.» و دستمال سرخ و سیاهی از جیبش درآورد و راه افتادند. سر کوچه که رسیدند، نشست کنار لاستیک عقبِ سمت شاگرد به ساییدن رینگ اسپرت. به حنیف که منگ و مبهوت کنارش ایستاده بود، گفت: «چرا نمی‌شینی؟»
«وا کن درو.»
«بازه.»
«بازه؟!» و دستگیره را کشید و در باز شد.
«یعنی قفلش نکردی؟»
پیتر بی‌توجه، بنا کرد به خواندن ترانه‌ای معروف. حنیف روی صندلی جلو از آینه به دوست نویافته‌اش نگاه می‌کرد و گوش می‌داد: دستمال‌کشان، آوازخوانان. ناشیانه اما دلنشین می‌خواند.
ماشین که راه افتاد، هر دو ساکت بودند. حنیف پرسید: «حالا کجا می‌ریم؟»
«هر جا دوا بره.»
از مسیر آمده، برگشتند و راهی خیابان انقلاب شدند. ضعف و گرسنگی دوباره آمد سراغ حنیف. چشم‌ها را بست و ساعتی از غروب آن روز خردادماه را به خاطر آورد. جمعیت انبوه، از میدان انقلاب به سمت شرق، دور می‌شدند. لابلای جمعیت، همه‌جور آدمی بود. پسر جوانی با سر و صورت خونی، مرد میانسالی که حین دویدن گوشی موبایلش افتاده بود زمین و از خیرش گذشته بود، دختر جوانی که خورده بود زمین و آسفالت خیابان، زانوی شلوارش را جر داده بود. زنی در چندقدمی حنیف دور خودش می‌پیچید و ضجه می‌زد: «کور شدم... کور شدم...» سنش آنقدر بود که بتواند فرزندی به سن و سال حنیف داشته باشد. معلوم نبود به اعترض آمده یا نه. صدای فریاد از کمی جلوتر نگاه حنیف را از زن به خودش گرفت. دختر جوانی تکه‌های مقوا و کاغذهای باطله را آتش زده بود و فریاد می‌زد: «بیاید... هر کی چشاش می‎سوزه بیاد...» حنیف بخواهد توی همهمه چشم بچرخاند سمت زنی که می‌گفت کور شده، سوزش بی‌سابقه‌ای ریخت توی چشم‌های خودش. دیگر چیزی ندید.
پیتر گفت: «سگ پدرا آدم شدن» و گوشی موبایل را پرت کرد روی داشبورد: «خودم گوشیو خریدم براش، اون‌وقت جواب منو نمی‌ده!» 
توی بزرگراه نواب بودند که مجری زنِ رادیو آوا درآمد: «و حالا گوش می‌دهیم به قطعه نوایی با صدای بیژن بیژنی...» پیتر دنده را بیشتر کرد. حنیف آبِ بینی را از پشت لب‌ها به آستینِ پیراهن گرفت. تار و دف همراه شدند. صدای ناکوکی از ماشین در‌آمد. ویولن اضافه شد و پیتر دنده را کم کرد. هاچ بک کنار اتوبان ایستاد. پيتر پياده شد. حنیف در تک‌نوازی تنبک، خرابِ خیال‌بافی‌های خودش بود که یکدفعه درِ عقبِ ماشين باز شد. دختر لاغراندام سبزه‌رویی نشست روي صندلي. مانتوی آبی‌ کمرنگش با روکش تیره صندلی تضاد آشکاری داشت. صداي سنتور اضافه شد. حنيف بي‌اختيار گفت: «بله؟» دختر خندید و تکیدگی ‌چهره‌اش بیرون زد. دور چشم‌هایش دایره سیاهی بود که انگار بر نازکای کاغذ کاهی کشیده باشند. انگار روی کاناپه خانه‌اش ولو شده بود. پيتر كاپوت را برگرداند و برگشت پشتِ رُل: «بله؟»
دختر گفت: «بریم دیگه!»
پيتر اول نگاهی به حنیف کرد و بعد خیره به دایره فرمان: «برو پایین.»
دختر انگار جا خورده باشد: «مسیرت سمتِ پاسگاه نعمت‌آباد نیست؟»
«نه، برو پایین.»
«تا هر جا می‌ری...»
«برو پایین سر جدت! نصفه‌شبی گُه‌مرغی‎مون نکن.»
دختر لحنش را عوض کرد و لبخند زد: «چرا دعوا داری؟ آدم که مهمومنو بیرون نمی‌کنه!»
«ما نیستیم. زدیم انداختیمش.»
حنیف خندید و آب بینی‌اش راه افتاد. دختر گفت: «سیگار داری؟»
حنیف یک نخ مگنا گرفت عقب. پیتر تکه پراند: «عملی به عملی، رحمت به مَمَلی.»  لبخند زد: «حالا برو پایین.»
دختر جدی نگرفت. سیگار را روی لبش گذاشت و زد روی شانه حنیف و بشکنی جلوی سیگار زد که یعنی کبریت. تا حنیف فندک را از کنسول بردارد، پيتر از کوره در رفته بود: «می‌گم برو پایین...» و بقیه جمله را زیر لب گفت که نامفهوم بود. بخواهد به حالت خشم در را باز کند و پیاده شود، دختر گفت: «باشه بابا... باشه. یه آتیش بده سیگارمو روشن کنم.» و در عقب را باز کرد و پیاده شد. پيتر اعتنا نکرد و استارت زد. حنیف دستش را از شیشه بیرون برد و فندک زد. دختر سیگارش را گیراند. ماشین راه افتاد. دختر از دید حنیف خارج شد.
ساعتِ ماشین یک ربع به سه بعد از نیمه شب را نشان می‌داد و خمیازه‌ها امانِ حنیف را بریده بودند. صدای موسیقی قوالی از رادیو بلند بود. هاچ‌بک از پُلِ چراغی بالا نرفت و پیچید توی فضای تاریک پایینِ پل. حنیف پرسید: «قلعه‌مرغی؟» پیتر بی‌حوصله تکرار کرد: «قلعه‌مرغی.» شعفی بی‌دلیل ریخت توی دل حنیف. گروه موسیقی کف می‌زد و دَم گرفته بود: «گَهی خندم، گَهی گریَم، گَهی خندم، گَهی گریَم...» یاد «عمو سه‌سوته» افتاد که می‌گفت هفت پشتش بچه اصل قلعه‌مرغی است. توی حبس نفهمیده بود چرا بهش می‌گویند سه‌سوته. می‌گفت قبل از انقلاب ترومپت‌چی ارشد پادگان قلعه‌مرغی بود و چون دخترش به خواستگاری فرمانده‌‎شان بله نگفت، برایش  پاپوش دوختند و کارش به اخراج کشید. توی زندان می‌گفت خلافکار نیست و بعدِ سی سال هنوز می‌خواهند ازش انتقام بگیرند، ولی در مدت کوتاهی که حنیف می‌شناختش، هم فروشنده بود، هم خرج عملش را از دکترها در‌می‌آورد. به مشتری‌های ثابتی که سر و وضع بهتری داشتند و پول‌شان به راه بود می‌گفت «دکتر». یک شرط هم داشت. این‌که بی‌صدا کنج سئله با بقبقوی کبوترها دم‌ودودشان را بگیرند و فلنگ را ببندند. در سئله را باز می‌کرد و یک جمله می‌گفت و می‌رفت: «دکترجان، سه‌سوته».
پيتر پيچيد توي محوطه‌اي كه مسير شمال به جنوب اتوبان نواب را از زير پل روگذر به هم وصل مي‌كرد و همان‌جا ماشين را ايستاند: «پياده شو.»
حنیف خواست بپرسد چرا اينجا توي زيرگذر؟ نپرسید. پياده شد. پیتر شیشه‌ها را بالا کشید. چراغ‌ها را خاموش کرد. ترمز دستی را کشید. پاکت سيگار و فندک را برداشت. پياده شد. عرض شمال به جنوب نواب را بريدند و رفتند سمتِ كوچه‌هاي قلعه‌مرغي. از كنار خانه‌هايي با درهای کوچک و پنجره‌هاي كوتاه گذشتند. ضلع فوقاني‌ پنجره خانه کوچکی زير شانه حنیف بود و اگر پرده را كنار مي‌زدند، تمام اتاق پيدا بود. به خانه‌اي دو بر رسيدند كه دو تا در داشت. يكي بيرون و ديگري توي كوچه‌اي باريك. پیتر با پشتِ انگشتانِ دست روي در اول كوبيد و راه افتادند توي كوچه. جلوی در دوم خانه ایستادند. حنيف آب بيني را به آستين پيراهن گرفت و به آسمان نگاه کرد. صدای پايي از حیاط خانه آمد. در باز شد. جوانی که دمپايي‌ پلاستیکی و شلوارک گشادِ رنگارنگ پوشیده بود، خوش‌آمد گرمي گفت و دعوت‌شان کرد تو. به پیتر گفت: «چاکر آق‌مملی. خوش اومدید.» و رو به حنیف گفت: «چاکر آقا!»
از سه پله و ‌ایوان کوچکی که پوششی روی سطح سیمانی‌اش نداشت، با کفش گذشتند. پسرک شلوارک‌پوش جلو افتاد. در اتاق را باز كرد و دوباره خوش‌آمد گفت. در قابِ مستطیلیِ در، هفت، هشت نفر دور اتاق ظاهر شدند. طوري دايره‌وار نشسته بودند كه انگار قرار است سفره بيندازند. توی اتاق، روبروی درِ ورودی، دری بود که لابد به اتاق دیگری باز می‌شد. به گرمی برای دو مهمان تازه‌نفس جا باز كردند. بوی نم و تریاک می‌آمد اما اثري از بساط ترياك نبود. جوان شلوارک‌پوش بی‌‎آن‌‎که سفارشی گرفته باشد، به مملی گفت: «رو چِشَم آق‌مملی، الانه می‌آرم.» پیرمردی زرورق پاکت سیگارش را به صورت لوله استوانه‌ای و نازک در آورد. استوانه را گذاشت روی سوراخ فندک اتمی. گاز شعله فندک را تنطیم کرد. آتش را گرفت روی استوانه. شعله آبی‌رنگ ملایمی زد بیرون. شعله را گرفت زیر دایره شیشه‌ای پایپ و شیشه را به چپ و راست تکان داد. محتوای جامد پایپ، کم‌کم مذاب شد. پیرمرد دودی را که توی پایپ جمع شده بود، فوت کرد بیرون و دایره شیشه‌ای را مالید به دستمال خیسی که کنارش کف اتاق بود و جِزی صدا داد. مثل کسی که می‌خواهد آواز بخواند، سرفه مصممی کرد و شعله را دوباره با فاصله چند بند انگشت گرفت زیر محتوی داخل شیشه و دم گرفت و همزمان شیشه را به چپ و راست تکان داد. دود زیادی از دهان و بینی خارج کرد و دایره شیشه‌ای را دوباره مالید به دستمال خیس. توده‌ای دود سفید بالای سر جماعت جمع شد. ‌مملی و حنیف محو تماشا بودند. آن‌سوتر دونفر داشتند از روی زرورقی که دستِ یکی‌شان بود، همزمان دود می‌گرفتند. مرد سیه‌چرده‌ای، دست‌ها بالا، دو سنجاق را در هوا نگه داشته بود و رسماً خوابش برده بود. مملی زد زیر دست مردِ سیه‌چ‍رده و گفت: «پاشو رسیدیم.» یکی از سنجاق‌ها افتاد. مرد سیه‌چرده از چرت پرید. همه خندیدند. مملی گفت: «پاشو عمو، پاشو چُرت مرغوبتو بردار ببر خونتون، جیش، بوس، لالا.» مرد سیه‌چرده با چشم‌غره‌ای خفیف از مملی برگشت طرف حنیف. نیشخند زد و پرسید: «من چُرت می‌زنم؟» و خودش جواب داد: «نه، من دارم فِک می‌کنم.» پیرمرد کامی از پایپ گرفت و دود را از دهان و بینی بیرون داد: «کجا بره آق‌مملی؟ بدبخت جایی نداره! ما که چرت نمی‌زنیم، وضع‌مون اینه.»
«مثلاً تو خیلی بهتری؟ چون چُرت نمی‌زنی، بهتری؟»
«جون آق‌مملی خَسّه‌ام.»
«از چی؟»
«از این وضع دیگه!» و پایپ و فندک را توی دستش نشان داد.
«قیافه‌ت مثِ آدما شده! کم کردی عملو؟»
یکی از آن دو نفری که روی زرورق خم شده بودند، گفت: «حبس بوده.» پیرمرد گفت: «حبس بودم. دَوامَوا تعطیل.» و دوباره پایپ و فندک را نشان داد: «اینم که می‌بینی، سرگرمیه. هَوَسه. همین روزا اینم تعطیل و ... دیگه پاکِ پاک.»
مملی خندید: «آره، همین بُرج، شصتُم!» و با پوزخند تکرار کرد: «پاکِ پاک.»
پیرمرد با همان لحن جدی درآمد: «سر شب باش دعوام شد.»
«با کی؟»
«بابام.»
«عجب! بابات می‌دونه اینجایی عمو؟»
حنیف خنده‌اش را گوشه لبش جمع کرد.
پیرمرد به روی خودش نیاورد: «پول که می‌خوای، انگار جونشو می‌خوای! مُرده و زنده‌مو آورد جلو چِشَم. می‌گه تو که از حبس اومدی، تو که می‌گی عمل ندارم، خرجت چیه؟ می‌گم باشه، خرجی ندارم، قبول؛ ولی این... سیگار و چایی رو که دیگه باید...»
همه منتظر بودند جمله را به پایان ببرد. انگار مانده باشد سیگار و چای را با چه فعلی صرف کند. دوباره گفت: «این سیگار و چایی رو که باید...» و بالاخره گفت: «...باید انجام بدم.» 
مملی تکه پراند: «الان داری سیگار و چایی انجام می‌دی؟» حنیف خندید و آستینش را کشید روی بینی. پیرمرد، آهی مصنوع کشید و شعله را برد زیر پایپ... ناگهان صدای گریه نوزادی از اتاق بغلی درآمد. بلافاصله صدای زنی هوار شد روی سر جماعت: «بابا خفه شید دیگه! نمی‌فهمین اینجا بچه خوابه؟! اَی تو روحِ مرده و زنده‌ت جواد.»
حنیف حیرت‌زده، کنجکاو بود صاحب صدا را ببیند. مملی سرش پایین بود و لبخند مرموزی به لب داشت. در باز شد. زن با موهای بلوندش که تاب داده بود روی شانه راست، نشسته بود پشتِ چارچوبِ در و بچه را توی بغلش تکان می‌داد. تلاشی نکرد خودش را بپوشاند. انگار جماعت را به حساب نمی‌آورد. تی‌شرتِ آستین‌کوتاهِ قرمزی به تن داشت با یقه‌ای گِرد و گشاد که سمت چپش افتاده بود روی بازوها و شانه‌اش پیدا بود. پایین‌تنه را همان ملافه سفیدی پوشانده بود که انگار زیرش دراز کشیده بود. حنیف سعی کرد دست‌کم سرش را از نگاه زن پنهان کند. حالا بین صورت حنیف و نگاه زن، کله مردی بود که پشت به زن و بی‌اعتنا به تلخ‌زبانی او، سنجاقِ گداخته‌ای را روی سنجاق دیگری گذاشته بود و داشت دم می‌گرفت. زن در را محکم بست و رفت. اتاق ساکت شده بود. مملی سرش را پایین انداخته بود و لبخند مرموزی روی لب داشت. مرد میانسال زردمبویی که کنار حنیف نشسته بود، از یک ورق دیازپام ۱۰ دو تا قرص باز کرد و گذاشت دو طرف توده‌ای تریاک به اندازه یک بند انگشت سبابه و همه را یک‌جا گذاشت دهنش. مملی یواش‌تر از قبل تکه پراند: «بفرما همبرگر عمو.»
مرد زردنبو که داشت توده را توی دهانش بازی می‌داد، کف خالیِ دست‌هایش را نشان داد. طوری مزه‌مزه می‌کرد انگار آب نبات است. بزاق حنیف راه افتاد. مثل روزی که کفِ اتاق اولِ بندِ هشت، برای اولین بار وسوسه آمد سراغش که یک کام از دست هم‌سلولی‌هایش بگیرد. از طبقه سوم تخت، سه تا کله می‌دید که یکی‎شان به دوتای دیگر به نوبت دود می‌داد. آن‌سوتر، روی زمین، یکی از خماری مثل بید می‌لرزید. شابدولی و آن دوتا حتی نگاهش هم نمی‌کردند؛ حنیف فکر کرد چطور آدم‌ها می‌توانند پیش چشم‌های کسی که دارد از درد خماری به خودش می‌پیچد، مصرف کنند؟ به خودش گفت باید دست به جیب شود و هم به جوان خمار حالی بدهد و هم به خودش.
در باز شد و جواد از ایوان آمد تو و نایلون دوا را داد دست مملی. مملی نایلون را گرفت توی نور لامپ و چندتا تلنگر بهش زد. مرد زردنبو گفت: «ای جان، مینای شکسته! هیچی مینای شکسته نمیشه.»
مملی همان‌طور که دوا را از آب‌بندی باز می‌کرد، پرسید: «حتی همبرگر؟» و خندید و مقداری از گرد سفید را با احتیاط روی فویل ریخت و داد دست حنیف. کمی هم پشتِ انگشتِ شستِ دستِ چپ خودش ریخت و با اسکناس لوله‌شده در دو مرحله اسنیف کرد و شقیقه‌ها را مالید. حنیف دستمال کاغذی فتیله شده را گرفت زیر فویل. توده مذاب دوا را روی ورق نقره‌ای کاغذ راه انداخت و با لوله کاغذی چند بار در طول مستطیلِ فویل رفت و برگشت؛ و هر بار به اندازه پک عمیقی به سیگار، بین‌شان فاصله انداخت. مملی هنوز داشت شقیقه‌ها را می‌مالید. بقیه محو تماشا بودند. اتاق ساکت بود.
حنیف راه دیگری روی زرورق رفت و برگشت و کامی از سیگار گرفت. مملی رو کرد به صاحبخانه: «جواد؛ از اون کنسروا هر چی مونده بیار بخوریم...»
حنیف راه بعدی را هم رفت و برگشت و پکی به سیگار زد... و راه بعدتر را هم رفت و برگشت و پکی به سیگار زد... و راه بعد از آن را هم رفت و برگشت و...  زرورق را گذاشت زمین. مگنا را با دو پُک عمیق به فیلتر رساند و توی زیر سیگاری گردِ زرشکی‌رنگِ بزرگ، روی طرح چهره شاه‌عباس خاموش کرد.
تعداد کنسروها توی جعبه آنقدر بود که به هر نفر یکی برسد و لابد چند تایی هم بماند برای اهل خانه. صدای باز شدن کنسروها در سکوت اتاق پيچيد. حنيف دوسوم كنسرو را در دو، سه لقمه‌ به سرعت بلعيد و دوباره فویل را برداشت و دو، سه راه ديگر رفت و صافش كرد. مملی اشاره‌اي زد و بي‌آن‌كه خداحافظي كند از جايش بلند شد. بیرونِ در، جواد كاغذ سیگار نیمه‌پُری را بست و دادش دستِ مملی. او هم دادش دست حنیف تا بند کفش‌هایش را ببندد. سيگار نيمه‌پر با فندك جواد روی لب‌های حنیف روشن شد. چند دور بین سه نفرشان چرخید و سرآخر توی دست‌های صاحبخانه به فیلتر رسید و همان‌جا روی سمنتِ ایوان، زیر دمپایی پلاستیکی فسفری‌رنگ او خاموش شد.
از پله‌های ایوان که آمدند پایین، در خانه را باز نکرده بودند که صدای آقاتی موذن در سکوت صبح پیچید.
مسیر برگشت آنی نبود که آمده بودند. کوچه‌های باریکِ قلعه‌مرغی برای حنیف دیگر آن خوف ساعتِ خماری را نداشت. کله‌اش از بنگ داغ بود و بدجور خوابش گرفته بود.
به تقاطع کوچه و اتوبان نواب که رسیدند، صحنه‌ای حنیف را سر جایش میخکوب کرد: باراباس پلیس توی زیرگذر کنار هاچ بک دوبله ایستاده بود و سه مامور پلیس ماشین را احاطه کرده بودند. پیتر با خونسردی گفت: «ببین، سمتِ ماشین نمیریما! از کنارش رد می‌شیم می‌ریم سمتِ جوادیه. فهمیدی؟»
حنیف خواست بگوید «فهمیدم» اما نمی‌شد. انگار لال شده بود. چند لحظه دیگر باید از کنار پلیس‌ها و هاچ‌بک و باراباس رد می‎شدند. آن‌وقتِ صبح عجیب نبود نگه‌شان دارند برای استنطاق. باید خونسردی را حفظ می‌کردند.
به چند قدمی باراباس که رسیدند، خش‌خش بی‌سیم واضح شنیده می‌شد. حنیف رویش را از پلیسی که نمی‌دانست واقعا به او خیره است یا این‌طور به نظر می‌رسد، برگرداند سمتِ دیوار. از باراباس رد شدند اما تا انتهای زیرگذر که در دید پلیس‌ها بودند، هنوز خیلی مانده بود. سعی کرد ذهنش را به شعارهای نستعلیق روی دیوار مشغول کند. از «...تحصیل، تهذیب، ورزش» گذشتند. همین‌طور از انحنای چشم‌نواز شین‌ها در عبارت «شهدا شمعِ محفلِ بشریتند» ...و بعد، عرضِ مسیرِ جنوب به شمال نواب را بریدند و رفتند سمتِ ده متری جوادیه.
در سكوت و تاریکیِ ده متری، کسي نبود. چراغ‌های رنگی حجله‌ای به عکس جوانی نور می‌انداخت که دوبنده قرمز به تن داشت و روي تُشَكِ کشتی به دوربين لبخند می‌زد. حنیف از بُهت، نکرده بود چیزی بپرسد. پیتر گوشی را روی گوشش گرفته بود و منتظر بود. بالاخره سكوت شكست: «الو، ببین، من تو ده متری‌ام... پیاده... هاچ بَکه گیر کرد... فورا پاشو بیا بیرون... با موتور بیا... زود بیا...»
کنجکاوی حنیف ارضا شد. خاطرجمعی‌اش نمی‌دانست از کجاست. فکر می‌کرد چطور این‌قدر زود با اتفاقی که افتاده کنار آمده! چراغ موتور زودتر از وقتی که فکرش را می‌کرد، از روبه‌رو پیدا شد... سه تَرک راه افتادند سمتِ اتوبان.
موتور از پلِ روگذر جنوب به شمال که بالا می‌رفت. بادِ خنک سحرگاه، خواب و خلسه‌ را می‌زد به صورت حنیف. عقلش می‌گفت نباید پشت موتور بخوابد؛ اما احساس گربه‌ای را داشت که اگر از بالای پُلِ چراغی پرت شود، می‌تواند چهار دست و پا فرود بیاید. چشم‌ها را به هر ضرب‌وزوری که بود، باز نگه داشته بود اما فقط خیره به کله پیتر. دیدن مناظر اطراف و لابد ساختمان‌های کوتاه و بلند نواب، خوابش می‌کرد.
موتور توی کوچه‌ای که حنیف خبردار نبود کجاست، ترمز کرد. پیاده شدند. پیتر جلوتر از حنیف و راننده، چنگال غذاخوری را توی قفلِ پرایدی کرده بود و ور می‌رفت. راننده محو کارهای پیتر بود و اصلا انگار حنیف را نمی‌دید که از شدت خواب‌آلودگی می‌رفت روی جدول کنار باغچه بنشیند. یکهو راننده گفت: «شیر مادر حلالت! دستت شفاست...» درِ پراید باز شده بود.
حنیف قفل دستی در عقب را از داخل باز کرد و چپه شد روی صندلی عقب. حس کرد دوباره رفته است توی خلسه. راه که افتادند، توی خواب و بیداری، همچنان صدای موتور را می‌شنید که خوابش برد. آسمانِ صاف و پرستاره تهران از کفِ زیرپله تماشاخانه زیباتر شده بود. زوج جوانی بالای پله‌ها ظاهر شدند. حنیف بلند شد نشست. توی چهره پسر خیره شد، زخمی نبود. به زانوهای شلوار دختر نگاه کرد، پارگی نداشت. صدای خفیف و نامفهوم موسیقی می‎آمد. خواست بلند شود بایستد، نتوانست. پسر از پله‌ها آمد پایین و دست دراز کرد. حنیف دستش را گرفت و بلند شد و از پله‌ها رفتند بالا. صدای موسیقی واضح‌تر شد. جمعیت زیادی از ورودی جنوبی پارک به طرف تماشاخانه می‌آمدند. اثری نبود از زنی که چشم‌هایش می‌سوخت. پسری که پیراهنِ نیلی به تن داشت، به حنیف لبخند زد. بخواهد از زوج جوان بپرسد «جریان چیه این وقت صبح؟» گم‌شان کرد. برگشت سمتِ جمعیت که ... با ترمز و صدای بوق پیتر درست در ضلع غربی میدان از خواب پرید. سایه‌روشنِ پیش از طلوعِ آفتاب را دید و مطمئن شد بیدار است؛ اما چیز غریبی می‌دید. میدان را که دور می‌زدند، تنه مجسمه فردوسی ثابت بود اما رویش همراه آنها عکس عقربه‌های ساعت می‌چرخید سمتِ خیابان قَرَنی.
پیتر در گوشه جنوب شرقی پارک هنرمندان ترمز کرد: «زود می‌آی دیگه؟»
«زود...»
هوا روشن بود و پارک در سکوت و خلوتِ صبح‌گاهی. تنها صدای کشیده شدن جارو روی زمین می‎آمد. حنیف رسید به تابلوی «سرویس بهداشتی» و از پله‌ها رفت پایین. جلوی روشویی ایستاد و توی آینه به خودش نگاه کرد. مثل کسی که توی صورتش دنبال چیزی بگردد. صدای کشیده شدن جارو بر زمین پارک با فاصله‌های منظم ادامه داشت. از دریچه کوچکِ کنارِ آینه که همسطح کف پارک بود به بیرون نگاه کرد. از صرافتِ رفعِ حاجت افتاد و از پله‌ها رفت بالا. راه افتاد سمتِ شمال غرب پارک که دورترین نقطه به ماشین پیتر بود. توی پیاده‌رو به سرعت در مسیر جنوب به شمالِ خیابان ایرانشهر راه افتاد. صدای جاروی نظافت‌چی کم‌کم داشت محو می‎شد.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :