داستانی از وحید بنی سعید
تاریخ ارسال : 26 آذر 04
بخش : داستان
تبرئه ناپذیر
هر آنچه روی زمین است، میتوان تبرئهاش کرد… مگر انسان. تو این جمله را هزار بار با خودت تکرار کردهای. نه از سر دانایی، که از سر تنهایی. تو سالهاست در سلولی زندگی می کنی که نه میله دارد، نه قفل. فقط دیوارهایی دارد که صدای فکرهایت را منعکس می کنند. سکوتی تو را در آغوش کشیده. اما تو هنوز فکر می کنی. و همین، گناه توست.
عزیزِ بی نام، من نمی دانم تو که بودی، یا که هستی. شاید خودم باشی.
من به یاد می آورم، و همین، گناه من است. یاد کودکی که در حیاط، بی دلیل، سنگی به گربه ای زد و خندید. و من خنثی رد شدم. یاد پدرم که مُرد و من فقط آهی کشیدم.
امروز، مثل دیروز، از خودم پرسیدم: «چرا هنوز خودم را میبخشم؟»
اینجا نه قاضی هست، نه متهم، نه حکم. فقط من موندم و دیوارهایی که فراموش کردن گچ های سفید چه طوری بودن.
کسی نمی دونه چرا اینجام. حتی نگهبانی که دیگه شباهتی به انسان نداره.
انگار قرن هاست که اینجام. دست به زانو. مثلِ چاقویی که دستۀ خودشه بریده.
تو دیگر اسمی نداری. اسم ها را باید آدمهایی داشته باشند که تبرئه شدهاند. تو فقط پژواکی درسرت داری، مثل خواب های تکراری، مثل جمله ای نیمه کاره که نخواستی تمامش کنی. چیزی مثل نور، بی منبع و بی انگیزه.
سایه ات سنگین تر از خودت شده. شاید چون دیگر تویی نیستی که سایه داشته باشد.
شاید چون خودت مُردی و سایه ات مانده.
امروز پرندهای از بالای سقف عبور کرد.
هیچ کس به پرنده ها نمی گه چرا رفتی؟ چرا برنگشتی؟ هیچ کس باد را بازخواست نمی کنه که چرا خراب کردی؟ اما انسان... انسان باید پاسخ بده. برای نگاهش، سکوتش، و حتی برای عبورش. حسودیم شد به بی نیازی پرنده از تبرئه .
شاید! من از خطوط قرمز عبور کردم. نمیدونم. اینیکه از همه چیز سختتره، جواب دادن به چرایی و چگونگی این رد شدنه.
***
وقتی وارد شد، سکوتِ خالص نبود.
انگار با صدای قدمهاش حرفی زد .که چیزی در فضا ترک برداشت. او همان قدرواقعی-بود که بخار روی دیوار.حضورش، مثل بوی گناهی بود قبل از ارتکاب.
قدش کوتاه تر از معمول بود، کتش گشاد، و کفش هاش برق نداشت. فقط نگاه میکرد، باخشم، بی شفقت، با نوعی کنجکاوی کسل کننده. روی صندلی روبه رویت نشست. و تماشات کرد.
با مداد کوتاهی روی کاغذی خطوطی کشید. نه کلمه. نه نقش. فقط خطوط -چه-کار کردی؟
-گفتن امضاءکن. مثلِ سایه ای که زمانی انسان بود، فقط امضاء کردم.
-چطور ممکنه انسان باشی و بیگناه؟
–من که حرف زدم. مگه نگفتم چی کردم، چی نکردم؟
او سری به علامت نه تکان داد .یا شاید فقط گردنش خسته بود.
–همه چیزرو گفتی. اما هنوز کسی جز خودت، تورو متهم نکرده.
-من که سالها شکنجه شدم، چرا باید تبرئه ناپذیری خودمه امضا کرده باشم.
–من فقط اومدم ببینم، اگه خودتو متهم نکنی، چیکار می کنی؟ می مونی؟ یا می ری؟ حس کردم دیوارها نرم تر شدن. پنجره ای که نبود، ظاهر شد. و برای اولین بار، نسیمی از بیرون وزید.
–اما اگه تبرئه بشم، همه چی بی معنی می شه. مگه می شه همه چیو پاک کرد؟ او بلند شد. بی حرف رفت. و من موندم. در اتاقی که حالا راهی به بیرون داشت.
بیرون رفتم هیچکس از من چیزی نپرسید: کارت شناساییت کو، فقط وارد شدم، انگار همیشه اونجا بودم.
روی دیواری نوشته ای بود که فقط من می تونستم بخونمش:
«در اینجا همه چیز بخشیده شده است.»
انگار میون مردم راه نمی رفتم. اونارو نمی دیدم. یا شاید اونا منو نمی دیدن.
کسی نگفت خوش اومدی. کسی هم نگفت برو .در میدان مرکزی، جایی که همیشه سکوت بود، تندیسی دیدم از انسانی بی چهره.
ناگهان ترک کوچیکی تو دیوار تندیس دیدم. انگار فقط کسی می دیدش که هنوز شک داره. و من شک داشتم به پاکیِ بی دلیل، به فراموشیِ مقدس.
همان شب، باز اونو دیدم. با همان کت گشاد، همان سکوت، اما نگاهش سردتر از همیشه بود.
یکی گفت:
-او نخستین کسی بود که بخشیده شد.
–مگه او چه کرده بود؟ شانه بالا انداخت:
–ما دیگه سؤال نمی پرسیم. کوه اگه فروبپاشه، دریا اگه طغیان کنه، تقصیر طبیعته.
آتیش اگه بسوزونه، سرشتشه. درندگی حیوون از غریزشه. پس هیچکدوم مجرم نیستن.
تنها انسانه که میفهمه، و همی دلیل کافیه، قبول کنیم انسان تنها موجودیه که نمیشه به سادگی تبرئه بشه.
چیزی درونت لرزید. شاید همون چیزی که دیگران از دست داده بودند .در آینه ای که در هیچ کجا نبود، خودت رو دیدی.
–خوش اومدی به شهر بی محکمه. اینجا همه بیگناهن. اینجا، تبرئه خودش زندانه.
چون بدون گناه، چیزی برای بخشش نیست. و بدون درد، چیزی برای رشد نیست.
من به سوی تندیس رفتم. همون جایی که ترکو دیده بودم. با دستام، با ناخونام، با سرانگشتانِ خون چکان، شروع به شکافتن ترک کردم.
پشت تندیس، راهی پیدا شد. راهی باریک میان سنگای شکسته. جایی که باید خم می-شدی، می¬خزیدی، زخمی می شدی.
من رفتم. و کسی نگفت برگرد. چون دیگر کسی نمانده بود که بفهمه برگشتن یعنی چه.
تنها صدایی از دور گفت:
«همه چیز را می توان تبرئه کرد… جز تو».
و شاید صدایی گفت:
–آدمِ بد! آدمِ بد!
خواستم بگم:
–نه! من فقط انسانم... اما زبونم سنگ شده بود.
و بعد، دیوار پشت سرم محو شد. و اون راه باریک، جایی که توش خزیده بودم، دیگه باریک نبود. دیگر راه نبود، بلکه تالاری بود، با صندلی های زیاد. نوری خاکستری از سقفی بی سقف می تابید.
و من نشستم، روی صندلیای که نمی دونستم از کی اونجاست. در برابرم، چهره هایی نشسته بودن. چهره هایی تار، مبهم، محو مثل خاطره. اما نگاشون به من دوخته شده بود.
سؤالی نپرسیدم. اونا بودن که حرف می زدن. با چشاشون؛ با لرزش شونه ها، با خندۀ بی جا یا گریۀ بی صدا، و...
من شنیدم و سکوت کردم.
مردِ کوتاه قد با کتِ گشادتر از تنش مثل همون روز اول به من نگاه کرد وگفت:
–ما نمی دونیم چه کردیم. اومدیم ببینیم، اگر خودمون رو متهم نکنیم، تو چه می کنی؟ این بار، من بودم که سرم را به علامت "نه" تکان دادم .یا شاید فقط گردنم خسته بود.
صدایی را شنیدم که به زحمت از گلویم عبور میکرد:
–من اینجا نیستم که قضاوت کنم ...اومدم شاید ببینم، کسی ممکنه خودش ترکِ دیوارِ ببینه.
تالار پر شد از همهمۀ بی گناهانی که می گفتن:
–آدمِ بد!
و من به آرامی گفتم:
–نه ...من فقط انسانم.
راه افتادی. در هر قدم، خاطره ای پدیدار شد. گناهی. سکوتی. فراموشی ای که دیگر ممکن نبود.
راه باریک بود. گِل آلود. خفه. نه مثل جاده. در آن سوی راه، دنیایی دیگر بود.
نه همان سلول قدیم. نه همان شهر بی محاکمه. جایی در میانه. جایی که دوباره درد وجود داشت. جایی که دیگران هم بودند. با گنا هانی روی شانه هاشان، با شرمی در نگاه.
در انتهای راهرو، دوباره او را دیدی. همان مرد. این بار کنار پنجره ای ایستاده، رو به مه.
-همه تبرئه شدن. چی می خوای دیگه؟
- تبرئه شدن، فقط نامِ جدیدِ فراموشیه.
-از نو انتخاب کن
-می خوام بازگشتنه انتخاب کنم. وگناه کار بمونم.
-خوش آمدی به تنها جایی که انسان بودن، هنوز جرم است...
16تیرماه 1404
| لینک کوتاه : |
چاپ صفحه
