داستانی از هستی قاسمی


داستانی از هستی قاسمی نویسنده : هستی قاسمی
تاریخ ارسال :‌ 2 آذر 04
بخش : داستان

 

 

"فقط یک دلیل"

قاب عکس دو نفره خالی است. تابلوی کپی ون گوگ کج است. توده ای از سیاهی خوفناک روی دیوار، خشمگین و طلبکار به من زل می زند. حضورش را با بی رحمی آشکار به رخ می کشد. از اشیا ریز و درشت که روزی با آنها مأنوس بوده ام تا خود خانه، همه چیز با من غریبه است. حتی اتاق کارم و تابلوی نقاشی و‌ قلمو و رنگ های زرد، سفید، آبی، قرمز و نارنجی. همه آنها با من بیگانه اند. دست و‌ دلم به هیچ کاری نمی رود آخرین تابلویی که کشیدم تصویراو بود. نمی دانم چرا! حالا هم باید رفتنش را تماشا کنم. با خودم فکرمی کنم کاش می توانستم ازرفتن منصرفش کنم. گفته بود لیلی جان اگر فقط یک دلیل برای بودن داشته باشم می مانم شاید هم منظورش از دلیل خودم باشم. بارها این سوال در ذهنم می چرخد چطورمی توان دلیل کسی برای تحمل ادامه یک شرایط نامطلوب وغیرمنصفانه بود؟! اصلا او باید دنبال دلیل برای ماندن باشد مثل هزاران آدم دیگرمگر نه؟! بالاخره آدمیزاد یک عشقی به آب و خاکش دارد. حداقل به خاطر آن می ماند. یا مگر جز این است اگرکسی بخواهد برود هیچ کس نمی تواند مانعش شود. به خصوص اگر این رفتن برای همیشه باشد. امشب آخرین شب ماندنش در ایران است. تماس نمی گیرد. می دانم خداحافظی برایش سخت است خودش گفته بود هیچ وقت از من انتظار خداحافظی نداشته باش این برایم سخت ترین کار دنیاست. من هم تماس نمی گیرم تا او راحت باشد. ۱۰صبح فردا ایران را به مقصد استرالیا ترک می کند. هنوز تردید دارم که آیا برای بدرقه اش بروم‌ یا نه؟! اصلا بر‌وم که چه؟! چهارسال انتظارکم نبود برای دلسرد کردن یک زن؟! حالا هم که سازرفتن را کوک کرده است. از فکرنوشیدن قهوه منصرف می شوم دلم نمی خواهد امشب تا دیروقت بیداربمانم به خصوص که طرح وایده ای هم ندارم. تنها چراغ روشن آپارتمان کوچکم را خاموش می کنم. خودم را مثل جنازه ای روی تخت می اندازم. این پهلو و آن پهلو می کنم تا شاید خواب به چشم هایم بیاید اما نمی توانم. ناگهان همه خاطراتم با او زنده می شود.چیزی در قلبم‌ فرو‌ می ریزد کاش هیچ آدمی مجبوربه مهاجرت نشود این خاک نه همان ها که زندگی وفردایمان را به گروگان گرفتند چه کردند با ما؟! جزرنج‌ چیزی دردل مان نکاشتند دوستانمان را فراری دادند چه جوان‌های بااستعدادی که ترک وطن نکردند. چه آرزوهایی که داغش به دل نماند و در گورنخفت. از این رنج جانکاه مکررخسته ام. به صفحه موبایلم نگاه می کنم ساعت ۱۱است. نمی دانم بیداراست یا نه؟! به ریسکش نمی ارزد. به خصوص که فردا باید قبل از۱۰صبح فرودگاه باشد. دوباره به ‌خواب پناه می برم.اما فکر تماس با او مثل خوره به جانم‌ می افتد و رهایم ‌ نمی کند. با خودم می گویم یک میسکال می زنم و بلافاصله قطع می کنم یا جواب می دهد یا نه. جواب می دهد انگار که منتظرتماسم بوده باشد. از تماسم پشیمان می شوم. دلم می خواهد بهانه ای دست و پا کنم وبلافاصله قطع کنم. اما نمی دانم چه بگویم. –چه عجب لیلی جان تصمیم گرفتی شب آخری کمی دلگرمی به ما بدی! آنقدراز این حجم پررویی خشمگینم که دلم می خواهد همه دق و دلیم را سرش خالی کنم رک و پوست کنده می گویم:تو اگردنبال دلگرمی بودی که اصلا رفتن را انتخاب نمی کردی. پس نیازی به دلگرمی و یا امید نداری. نیازی هم نیست نقش عاشق های به ته خط رسیده را بازی کنی. بغض می کند و می گوید: تو از کجا میدونی به ته خط نرسیدم؟! من دیگه اینجا شانسی برای خودم نمی بینم. می فهمی لیلی بعد از این همه سال جون کندن آنهم کنار کلاس پیانو برای بچه ها هنوز چیزی ندارم تا برای فردایم رویش حساب باز کنم کسی را ندارم که منتظرم باشد و این حتی از اولی هم سخت تر است. سکوت می کنم‌. او‌ گلویش را صاف می کند‌ و ادامه می دهد: حتی اگر کسی هم باشد با چه پشتوانه ای او را امیدوار نگاه دارم. تو هم که … اینجا‌ حرفش را می خورد می دانم‌‌ چه می خواهد بگوید به روی خودم نمی آورم. می‌خواهد بگوید دست رد به سینه ام زده ای. دوباره می گوید: حق داری من زیاد منتظرت گذاشتم چند سال کم نیست. بازهم پاسخی نمی دهم به جایش می گویم: دیروقته استراحت کن صبح از پرواز جا نمونی. عصبانی می شود شاید انتظار بیشتری از من دارد. تقریبا داد می زند: نمی خواد تو‌ نگران جا‌‌ موندنم از پرواز باشی. دوباره صدایش به حالت نرمال اما غمگین و گرفته قبل بر می گردد: بگو چیکار کنم لیلی؟ تو‌ هر چی بگی من انجام‌ میدم.صریح‌ و بی پرده به او‌ می گویم: تو برای رفتن دلیلی مهم تر داری ببخشید دیگه قطع می کنم سفرت بی خطر- فردا میای مگه نه؟ - برای چی؟
 بدرقه-
- نمی دونم اگر نیومدم از همین جا ازت خداحافظی می کنم
چیزی نمی گوید تسلیم و‌ناامید گوشی را قطع می کند. دوباره سعی می کنم بخوابم پیام می دهد: خیلی بی معرفتی. اهمیتی نمی دهم. از بی مسئولیتی و ضعیف بودنش بدم‌ می آید. پناه به خواب می برم و صبح با هاله ای از تردید بیدار می شوم.
هنوز دو دلم که برای بدرقه اش بروم یا نه. در نهایت تصمیم می گیرم بروم. فرودگاه شلوغ است باد پاییزی همه مسافران وهمرانشان را در گوشه ای از سالن روی نیمکت ها مچاله کرده. بلندگوها هر چند دقیقه ساعت های پرواز، تاخیر و توقف هواپیماها را اعلام می کنند. او را می بینم مادر و پدر و چند نفر از دوستان و شاگردان کلاس پیانواش دوره اش کرده اند. جلو نمی روم همان جا گوشه ای می ایستم. از دوستانش خداحافظی می کند خودش را در آغوش پدر و مادرش می اندازد و حرفهایی بین شان رد و بدل می شود. بغضش را حس می کنم صدای فریاد درونش را می شنوم. بیش از این طاقت دیدن این منظره را ندارم اشک به چشم‌هایم هجوم می آورد وبلافاصله فرودگاه را ترک می کنم. دلم می خواهد امروز را مرخصی بگیرم. با مدیر موسسه تماس می گیرم که اگر ممکن است امروز کلاس نقاشیم را کنسل کند. عجیب است بدون هیچ سوال و کلنجاری، بلافاصله موافقت می کند! به خانه می روم حرفهایش را بارها در ذهنم مرور می کنم‌ هزار جور فکر و خیال به سرم می زند به خودم بد و بیراه می گویم که‌ چرا جلویش را نگرفتم. دوباره می گویم شاید زندگی اش در استرالیا بهتر باشد کار درستی کردم مانعش نشدم. کوهی از غصه همراه با آن، سردرد به سراغم می آید. حالا خودم ماندم تنهایی و قاب عکس خالی روی دیوار. مسکن می خورم سعی می کنم بخوابم. خواب او را می بینم. خواب می بینم جایش امن نیست دزدها محاصره اش کرده اند چاقو در دست دارند می خواهند وسایلش را بگیرند و‌ او را بکشند. همین اتفاق هم می افتد یکی از آنها که مواد مصرف کرده بود با چاقو به او حمله می کند. رودی از خون جاری می شود دزدها با وسایل و پولها و مدارکش می گریزند او همانطور میان خون و گل ولای دست و پا  می زند انگار کسی را زیر لب صدا می کند اما کسی صدایش را نمی شنود و کمی بعد چشم هایش را برای همیشه می بندد. با فریاد از خواب بیدار می شوم. آرزو می کنم کاش فقط یک کابوس بوده باشد و او هر چه زودتر برگردد. دوباره به خودم بد و بیراه می گویم چرا جلویش را نگرفتم اما خیلی زود تسلیم می شوم جلوی تقدیر را نمی شود گرفت اگر اینجا می ماند و چیزی در زندگی اش تغییر نمی کرد آنوقت من چطور می توانستم با این عذاب وجدان کنار بیایم. دلم تنگ می شود به سختی با خودم کنار می آیم مثل کسی که به نبرد می رود و هر بار بازنده بر می گردد و برای اینکه بتواند به زندگی ادامه دهد خودش را قانع می کند تقدیرت همین بود! خودم را با تابلوی نیمه کاره دختر سرگردان در جنگل سرگرم می کنم. ساعت ۱۰شب است صدای آیفون مرا به خود می آورد تعجب می کنم یعنی چه کسی است؟! موجی از دلشوره به سراغم می آید بالاخره پاسخ می دهم. - باز کن بی معرفت نه اصلا آماده شو بیا پایین. اوست نرفته! آنقدر خوشحالم که دوست دارم فریاد بزنم تا همه دنیا بدانند که کسی به خاطر من از مهم ترین تصمیم زندگیش گذشته است. قاب عکس دونفره هنوز خالی است اما من باز خودم را خوشبخت می دانم اوهمین جاست و چه از این بهتر. البته اگر خوشبختی همین باشد!  

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :