داستانی از محمد شریف شریفی


داستانی از محمد شریف شریفی نویسنده : محمد شریف شریفی
تاریخ ارسال :‌ 26 آذر 04
بخش : داستان

 

 


مارِ زال
 


روزی روزگاری زیر سایه رحمت خدا، مرد مارگیری زندگی می‌کرد که با شکار و فروش مار روزگار می‌گذراند. او شکار مارها را مخفیانه انجام می‌داد، زیرا حاکم ظالم آن سرزمین همه چیز را از آن خود می‌دانست و کسی بدون اجازه حق شکار نداشت. مرد مارگیر قصه ما عیب بزرگی داشت: پرحرف و خیال‌باف بود و این پرحرفی و خیال‌بافی همیشه کار دستش می داد.  روزی در صحرا به مرد زالی برخورد کرد که رنگ به چهره نداشت. مارگیر که تا بحال چنین قیافه ای ندیده بود، از او پرسید:« آیا بیمار هستی؟! چرا چهره‌ات این چنین است؟!» مرد زال پاسخ داد:« من زال هستم و خداوند اینگونه مرا آفریده است.» مارگیر در فکر و خیال فرو رفت که اگر مرد زال وجود دارد، حتماً باید مار زال هم باشد! قیافه اش باید خیلی عجیب باشد....». چند روز بعد، در قهوه خانه نشسته بود و در مورد خواص زهر مار می‌گفت. حاضران به حرفهایش به دقت گوش می‌دادند و سرشان را به علامت تصدیق تکان می‌دادند. مارگیر که از استقبال مردم خوشش آمده بود، ادامه داد: « تازه اینکه چیزی نیست، مار زال بسیار بزرگی وجود دارد که مانند برف سفید است. هر کس بتواند زهرش را به‌دست آورد، هرگز در زندگیش بیمار نمی‌شود و در هیچ کاری شکست نمی‌خورد.» از آن روز، داستان مار زال بین مردم پیچید و در مورد خواصش داستان‌ها و دروغ های شاخداری گفته شد؛ تا به آنجا که اگر کسی زهر مار زال را بنوشد، خوشبختی یارش خواهد شد. هیچ گزندی به او نمی رسد، عمر طولانی داشته، گنج‌ها و دختران زیبا به سویش سرازیر شده و در هیچ نبردی شکست نمی‌خورد.
مدتها بود که سپاه حاکم درگیر جنگ با شورشیان عدالت خواه بود و شکست های سنگینی خورده بودند. خود حاکم نیز از درد مزمن استخوان می‌نالید و این درد امانش را بریده بود. طبیبان از درمان حاکم عاجز و ورد جادوگران و دعای کاهنان نیز اثری نداشت. حاکم برای کسی که درمان دردش را بیابد جایزه بزرگی تعیین کرده بود، اما همه از یافتن درمان عاجز بودند. داستان مار زال به گوش حاکم رسید و او برای بدست آوردن این اکسیر شفابخش، دست به‌کار شد و دستور داد هر کس از مار زال خبر دارد، به پیشگاهش آورند. سربازان حاکم مرد مارگیر را نیز دستگیر کردند و با خود به پیش حاکم برده و گفتند: «شهادت داده اند که این مرد مار را دیده و در مورد خواصش با مردم حرف زده است.» حاکم به او گفت: «تو مار زال را دیده ای؟ پس مار نایاب من کجاست؟! حتماً مار با ارزش من را گرفته و برای خود فروخته ای؟! یک هفته به تو فرصت می دهم آن را یافته و به نزد من آوری، وگرنه خودت و همه کس و کارت اعدام خواهید شد.» 
مرد بیچاره که هرگز در عمرش چنین ماری ندیده بود و فقط  آن روز در قهوه‌خانه کمی جوگیر شده و داستان‌بافی کرده بود، الان خود را طعمه مرگ می‌دید. او هم خود و هم همه نزدیکانش را به خطر انداخته بود و نمی دانست چه کار کند. همراه همسرش به پیر دانای شهر پناه برد. پیر دانا روزگاری طبیب مخصوص حاکم بود، اما ظلم و ستم حاکم بر مردم را تحمل نکرده  و دربار را ترک کرده بود. بارها حاکم این مرد عالم را به زندان انداخته و فقط به دلیل ترس از شورش مردم، او را زنده نگه داشته بود. طبیب به مارگیر گفت:« در مورد مار زال چه خصوصیاتی  گفته ای؟» و مرد جواب داد: «گفتم بسیار بزرگ است و چند گز طول دارد و زهرش درمان درد است.» طبیب گفت:« به من فرصت بده راهی بیابم.» طبیب در فکر راه حلی بود که بسیارخطرناک بود و اگر با شکست مواجه می شد، حتماً کشته می شد. کتابی نفیس در کتابخانه حاکم در مورد طب وجود داشت که حاکم اصلاً آن را یکبار باز نکرده بود، اما چون از پادشاهان قدیم به ارث رسیده بود، در نظرش بسیار اهمیت داشت.   
  پیر دانا در میان قصر افراد زیادی را می شناخت  و یکی از آن‌ها افسری بود که در یکی از جنگها به شدت زخمی شده بود و طبیب او را از مرگ حتمی نجات داده بود. افسر داغدار از ظلم حاکم، در فکر پیوستن به شورشیان عدالت خواه بود. او دریافته بود که شمشیر زدن برای این حاکم ظالم و در برابر مردم ایستادن، فرو رفتن در ظلمت و تاریکی بی بازگشت است. طبیب مخفیانه افسر را نزد خود خواند و از او خواست کتاب نفیس حاکم را از کتابخانه قصر برایش بیاورد و بدون آن‌که کسی متوجه شود، آن را سرجای خود بگذارد. افسر می دانست که چه مأموریت خطرناکی است و ممکن است منجر به پایان زندگیش شود؛ اما چون طبیب از او خواسته بود، نمی توانست قبول نکند. بنابراین با خانواده‌اش خداحافظی کرد. او مانند سایه در شب وارد قصر شد و به طرز ماهرانه ای خود را به کتابخانه رساند. خوشبختانه او  کتاب را یافته و  به نزد طبیب آورد . طبیب مطالبی را در آن نوشت و به او پس داد  تا بدون آن‌که کسی متوجه شود، کتاب را سرجای خود برگرداند. 
روز موعود فرا رسید. مارگیر مار زال را نیافته بود و می خواست همراه خانواده فرار کند که دستگیر شد. او و خانواده اش، اسیر و در غل و زنجیر، نزد حاکم آورده شدند. مارگیر، غرق در سرزنش خود، به همسرو کودکانش می نگریست که وحشت زده، با چشمانی حیران و نگران، او را صدا می زدند.  حاکم که بسیار عصبانی بود و خون جلوی چشمانش را گرفته بود،   گفت:« ای مردک ! چطور جرأت کردی دست خالی نزد من برگردی؟! چطور مار با ارزش ما را از بین برده ای؟ مگر نمی دانی که همه چیز این سرزمین مال من است؟! سزای عمل تو فقط مرگ است. جلاد! گردن این مردک و خانواده اش را بزن.» مارگیر بیچاره قسم می خورد که مار را فقط از دور دیده و هرگز آن را نگرفته است. اما سخنانش روی حاکم هیچ تأثیری نداشت و هر لحظه به مرگ نزدیکتر می شد.
ناگاه از میان جمعیت طبیب که بسیار مورد احترام مردم بود، جلو آمد و گفت: «سخنی دارم.» حاکم با اکراه پذیرفت . او به مرد مارگیر گفت:« مشخصات مار زالی که دیده ای را بگو.» مارگیر گفت:« مار بسیار بزرگی که چند گز طول داشت و مثل برف سفید بود.» طبیب دانا گفت:« پس این مار خواص دارویی خود را از دست داده و دیگر فایده ای ندارد.» حاکم با خشم گفت: «چه می گویی؟ یعنی چی خواص درمانی ندارد؟!» طبیب ادامه داد:« زهر مار زال زمانی درمانگر است که مار توله بوده و بیشتر از دو وجب طول نداشته باشد. هرچه سن مار بالا رود خواص درمانی زهرش کم و کمتر شده و زهر مار بالغ هیچ خاصیتی ندارد. این مطلب در کتاب طب قدیم آمده و در کتابخانه شما نیز یک نسخه با ارزش از آن موجود است.» به دستور حاکم کتاب را آورده و در کمال تعجب دیدند که کتاب حرف های طبیب در مورد خواص زهر مار زال را تصدیق کرده است. چون حاکم به کتاب اعتقاد کامل داشت پس از اعدام آنها منصرف شد.  به این ترتیب مرد مار گیر و خانواده اش از مرگ نجات یافته و مجازاتش به زندان تقلیل یافت.
 از آن به بعد، به‌ جز حاکم، مردم زیادی نیز سودای بدست آوردن زهر مار زال  را در سر داشتند و به‌دست آوردن این گنج دست نیافتنی، آرزوی خیلی از مردم شد. چندین سال بعد، با قدرت گرفتن شورشیان عدالتخواه و شعله ور شدن آتش خشم مردم به‌ستوه‌آمده از ظلم حاکم، بساط حکومت حاکم برچیده شد و مردم آن سرزمین از ظلم و ستم  نجات یافتند.  مرد مارگیر نیز که به زندگی عادی خود برگشته بود،  روزی در صحرا به چیز عجیبی برخورد کرد: توله مار زالی که بیش از دو وجب نبود. مارگیر نمی دانست که آیا بازدر خیال است یا واقعیت؟ آیا براستی طبیب از وجود این ما ر باخبر بود؟! و هزاران پرسش دیگر....

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :