داستانی از حمید نیسی


داستانی از حمید نیسی نویسنده : حمید نیسی
تاریخ ارسال :‌ 6 آبان 04
بخش : داستان

 

 

 

ایستاده در کوچه های خاموش


روشنایی چراغ های خیابان، ظلمت شب را شکافته است و هزاران رهگذر پرسه زن را به رنگ های گوناگون منور کرده است. مرد بی حرکت در اتومبیل ساکن با چراغ های خاموش که در آن ظلمت انگار مثل فرد نابینا بی حرکت ایستاده، نشسته. ترس رسوب کرده ای باعث شده بی حرکت مانده باشد و نگاهش فقط به رو به رو میخکوب شده باشد. در همان سیاهی، چهره ی همسرش در ذهنش جان می گیرد، چهره ای که همیشه در آن ردی از مهربانی نهفته است، اما آن روز فوران خشم صورت پنجاه سالگیش را سرخ کرده بود . صدای فریادش هنوز در گوشش می پیچد:
« اخراجت کردن؟»
مرد انگار از پشت پرده ای مه آلود گفت:
« آره خو»
« آخه چرا؟ »
« خو پروژه ست دیگه»
زن با چشمانی از حدقه بیرون زده فریاد زد:
«مگه نگفتی دو ماه دیگه پروژه تموم میشه»
« مگه دست منه دستور از بالا ست»
زن بلند شد و به سوی اتاق خواب رفت. اما دم در برگشت و با خشم گفت:
« حالا وقتی بچه ها برگردن، می خوای چی بهشون بگی؟»
سپس در را کوبید و پشت آن ناپدید شد. صدای باز و بسته شدن کشو ها  آمد. مرد همان جا نشسته بود . بی رمق، با حسی از پیری در پنجاه و پنج سالگی. ناگهان زنگ تلفن به صدا در آمد . گوشی را برداشت ، صدای رئیسش بود:
« با هیئت مدیره صحبت کردم . چون قدیمی هستی و چیزی به بازنشستگیت نمونده برگشت به کارت رو گرفتم. اون الکترودها هم برگشت خوردن به انبار»
مرد تصویر رئیس را در ذهن می دید، مردی با کت و شلوار سورمه ای و کفش های چرمی مشکی روشن که با صدای بلند و آمرانه سخن می گفت. انگار زن هم صدای رئیس را می‌شنید، چرا که صدای جا به جایی وسایل ناگهان قطع شد و روی لبه تخت نشست. مرد در اتاق را باز کرد و بر لبان کلفتش لبخندی نشست، لبخندی که چیزی میان عذرخواهی و آرامش بود و گفت:
« از فردا پروژه جدیدی شروع میشه »
بوق ممتد اتومبیلی که کنارش است او را از دل خاطره بیرون می کشد. دوباره در همان اتومبیل تاریک است. برای لحظه ای آینه اتومبیل را روی چهره ی خودش تنظیم می کند . چین و چروک های روی چهره اش را می بیند که انگار حکاک ساعت ها برای شان زحمت کشیده، به خصوص روی پیشانی و از راست به چپ بینی. موهایش کاملا سفید شده یا بهتر است بگوییم خاکستری. همیشه به خاطر چهره ی جوان نمایش همکارانش می گفتند:
« اصلا قیافه ات به سنت نمی خوره، ماشاالله، بزنیم به تخته»
و همین جملات کافی بود تا شبانه روز جلوی آینه بایستد و خود را ورانداز کند که مبادا اثری از پیری در چهره اش پیدا شده باشد. در اتومبیل باز می شود و زنی بلند قد و فربه با چهره ای به شکلی نابهنجار کوچک، درهم پیچیده و چروکیده وارد می شود. لایه ضخیم کرم پودر صورتش را به رنگ پریده ی مرده ها کرده و چشمان درشتش یا بهتر است بگوییم پلک های سیاه شده اش بین این سفیدی می درخشد:
« چطوری تو خوش تیپ، بریم؟»
مرد با تعجب به زن نگاه می کند و با این که در اتومبیل را باز کرده و بدون اجازه سوار شده ، نمی تواند افکاری که رئیسش در ذهنش برانگیخته را از سرش بیرون کند. میخواهد افکارش را متمرکز کند روی کلماتی که رئیس گفته :
« خبر خوبی برات دارم»
« خیر باشه آقا مهندس»
« حکم بازنشستگیت اومده، دیگه با شصت سال سن و سی سال کار، کافیه»
فکر این که بعد از بازنشستگی در خانه بنشیند و هزینه های زندگی که هر روز سنگین تر و سرش آوار شوند به حالی می انداختش که انگار می خواهند بگذارندش توی تابوت و لحظه ای هم نتواند تصور کند که بعد از بازنشستگی می خواهد چه کار کند. برمی گردد به زن نگاه می کند:
« من مسافرکش نیسم»
« کی گفت من مسافرم، احمق»
و شروع به خندیدن می کند و مانتوی از جلو بازی که پوشیده را در می آورد. مرد به دست های از بازو به پایین تتو شده ی زن نگاه می کند:
« برو پایین ببینم، حوصله ی مریضی رو ندارم»
« اووووف، چه خشن جذابی هستی، هانی»
و زیر چشمی نگاهی به پایین تنه مرد می کند و نفس عمیقی می کشد. فروشنده ها کم کم کرکره ها را پایین می کشند و برای لحظه ای مرد که اطرافش را نگاه می کند انگار مغازه ها زیر سایه بان های شأن به خواب رفته اند. زن دستش را می گذارد روی صندلی راننده پشت سر مرد اما مرد دستش را پایین می آورد :
« داری چه کار می کنی؟»
زن با همان چشمان درشتش به مرد خیره می شود:
« چته تو؟»
« من باید از تو بپرسم، تو از من می پرسی؟»
« ترسیدی، نه؟»
« گمشو بیرون»
« صدای تاپ تاپ قلبت تا اینجا میاد، عرقاش رو نگاه، خودت رو خیس نکنی؟»
« اصلا معلوم نیس با چن نفر خوابیدی و چقد مریضی تو وجودته»
« نترس زگیل نمیگیری، می خوای کارت سلامتمو بکنم تو چشت؟»
« میری یا با لگد بندازمت بیرون»
« نکنه می‌ترسی زنت بفهمه؟» 
« یا زنده از ماشین میری بیرون یا خودم لاشتو پرت می کنم پایین»
مرد قفل فرمان را از پایین صندلی بر می دارد. زن داد می زند:
« پولم بده تا برم»
« پول چی رو؟»
« پول کار امروزم»
« برو پایین ، من آبرو دارم»
« اشکال نداره، داد و قال می کنم تا مردم جمع بشن»
بعد با چهره ای سرخ همچون کپسول آتش نشانی شروع می کند به عربده کشیدن. مرد می بیند مردمی که از کنار اتومبیل رد می شوند به آن ها زل می زنند برای همین اتومبیل را روشن می کند و راه می افتد. زن لبخندی می زند:
« خب، پس راضی شدی که بریم. حالا جا داری؟»
مرد چشم چشم می کند خیابان یا کوچه ای را که خلوت باشد ببیند و وقتی گوشه ای را خلوت می بیند می پیچد آنجا و در تاریکی توقف می کند. زن نگاهی به اطرافش می کند:
« اینجا؟»
« حالا میری یا بندازمت بیرون؟»
« تا پولم رو ندی نمیرم»
مرد در سمت زن را باز می کند و می گوید:
« برو پایین»
اما زن شروع می کند به پاره کردن لباس هایش تا مرد را تحریک کند اما مرد او را هل می دهد و زن از اتومبیل پرت می شود پایین ولی دیگر بلند نمی شود و مرد وقتی خم می شود تا در را ببندد می بیند که سر زن به جدول خورده و تکان نمی خورد. از اتومبیل می آید پایین و اول اطراف را نگاه می کند. بالا سر زن می ایستد. پاهایش سست شده اند. دلش فرو می ریزد. عرقی سرد بر پیشانی اش می نشیند و آینده ای کوتاه و تاریک در ذهنش جرقه می زند:
« دست های دست بند خورده، نگاه های اتهام آمیز، پرونده ای سنگین و ننگی در آخرین سال های عمر»
دو دل است برود یا او را ببرد بیمارستان، آخر تصمیمش را می گیرد و زن را روی صندلی عقب می گذارد. از جلوی بیمارستان رد می شود و می رود جلوتر می ایستد. ساعت اتومبیل را نگاه می کند عدد یک را نشان می دهد . دنده عقب برمی گردد جلوی بیمارستان و نگهبان ها از پشت شیشه به او نگاه می کنند. ترس تمام وجودش را در بر گرفته و وقتی می بیند یکی از نگهبان ها از اتاقک نگهبانی بیرون می آید باز اتومبیل را حرکت می دهد و می رود داخل کوچه ای تاریک که بالاتر از بیمارستان است. پیاده می شود  ، هیچکس نیست جز گربه هایی که در میان آشغال های سر کوچه دنبال غذا می گردند. در عقب را باز می کند و شانه های زن را می گیرد تا او را بیرون بکشد. زن را تا نیمه آورده بیرون که دستی به شانه اش می خورد و برمی گردد، نگهبان پشت سرش ایستاده.

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :