داستانی از گودرز ایزدی
تاریخ ارسال : 6 آبان 04
بخش : داستان
دَ دَ ه گر گی
زمین سخت و آسمان سیاه وسوزی که می زند براستخوان، برچُروک های درهم صورت با صدای زوزهِ زمهریر ،لَکه های ابری که در آسمان لُکه می روند، سیاهِ در سرخی نشسته اند. سرما آب بر چشمان مردی نشانده است که از پِست و بلند ماهورها با خِس خِس سینه می گذرد.با تفنگی پُر وکوله ای بردوش ونانی در جیب، در حوالی او چشمه ای نیست که آبشخور و گذرگاۀ پازن وپرندگان باشد تا کُلِه نشیند به انتظار،شکاری نیست که آبشخوری بخواهد ومرد می اندیشد که شکار خود او بوده است، در روز مرگی های زندگی بر تیر زمانه گرسنگی، پناه می گیرد درمیان لا دره ای درمیان دوقُله گاه کوه،به خِفت جایی، کمین می نشیند نا امید. آتشی گیرا می کند و سیگاری روشن، در کوله پشتی اش چیزی نیست مگر قورقورکی و خرگوشی که زن گفته است « نصفش حَرومه ، حِیضم که می شه، معلومم نیس کُدوم نصفش حلاله، چه خوردنی؟ یعنی تو نماز به کمرت می زنی» و مرد می دانست که زن و بچه چشمشان بر راه است، برای بار، نه برای دیدار. پناه می گیرد تکه نانی به دهان می گذارد، دست نوازشی بر پنج تیر روسیِ آماده به کار، صدایی می آید از دهانۀ باد، از ذهن مرد و می رود تا گذر بز کوهیِ گم کرده راه ، تا پژواک صدای تیر در کوه تا افتادن و سر بریدن شکار، تا بخار گرم از سینه بز کوهی، تا افکندن لخته ای از جگرگاه بر آتش، اما نه جگر را می گذارد برای زنِ تازه زا ، تا جانی بگیرد، ماکی به سینه اش بیاید برای کودکی که مِک بر پستان بی شیر،با فَکِ خسته کم جان می زند. ،آب گوشت وَلمی تیار کند.تلافی دست تنگی این روزها ، خودش هم تا جانی تازه بگیرد به کبابی از پشت مازو راضی می شود ، تا بر گشتن به ذوق، تا خانه،تا خستگی از بار پر برکت، تا یاربخشی زن از شکار به همسا یگان و قلیه ای بر مبادایِ زمستانِ در راه و «نگفتم زن ،نگفتم خدا بزرگه » و لبخندی از میان چروک صورت کم دندان.
چشم باز می کند، خبری نیست، اما هنوز صدا می آید و ریزش شنها با باد و بوته های خشک، وناگهانی صدای خُرناسه و پرِش بلند گرگی در هوا، از بالای سرِ او، شلیک بی اختیار و بی نشانِ هول و نشستن از ترس. مرد می داند که صاحبخانه کوه ِگرسنگی گر گ است همیشه بیدار است و حالا مرد در هم چِلیده است، سر درمیان زانو و می داند گرگ بو را از سه فرسخی تشخیص می دهد و کم خواب است. و حالا ثانیه های انتظار تا دریده شدنش طولانی تر از نمود سال، سر برمی دارد به ترس، چشم برهم می زند و گرگ رامی بیند در تقلای هجوم و خون را می بیند فواره وار، پایین تر از گلوگاه گرگ با صدای زوزه و خرناسه درهم ، اما باز می آید با چشمانِ به زردِی نشستۀ خشماگینِ کم رمق، نگاهش به سمت مرد نیست، به اشکفتی نگاه می کند رو به روی مرد و دیگر پیش نمی رود، می افتد. مرد دلیر می شود به سر وقتش می رود وکمی سر خوش ازاصابت تیرِ قَضا قُورتکی، قنداقی می زند گرگ ضَجِه کم جانی می کند، خاکستری در سیاه نشسته است با پستان های پرشیر، نیازی به شلیک نیست کاردِتیزِ شکاری را درمی آورد. صدای مِنگ ومِنگی می شنود با صدای باد، می ترسد تفنگ را آماده می کند«جُفتشه لا کردار. نه، گرگ خور شدیم امروز، تموم. اگه چِش پُش سری نداشتم به درک،اما زن با بچه قنداق پیچ چشمش سفید می شود تا برگردم ،غَضب شده ایم انگار» واگویه می کند مرد، ذلیل و نا امید ، چیزی دراشکفت لول می خورد، دست مرد به ماشه می رود برای شلیک و نگاه می کند و توله گرگ را تشخیص می دهد، به احتیاط می رود اول توله مرده را می بیند و بعد همانی که می جنبد،بغلش می کند و می اورد دهانش را بر پستان پر شیر گرگِ دم مرگ می گذارد، توله به ولع به همه سر پستانها مِک می زند. گرگ چشمانش را نیمه باز می کند به نگاهکی در احتضار و هم می گذارد و به کِیفی می میرد. مرد محکم به پیشانی اش می زند «هی بسوزی اقبال، این هم از رِزق و روزی امروز، اما خوب زهره اش که خیلی گرونه ناخنش همین جور، دندون و پوستش هم که قیمتیه، همه اش برا چشم و نظر و دعا خوبه، خونشم که برا دل وجُرات،حالا شده دیگه،پیش اومده،اتفاقه یا کار خدا یا هرچی » کارد تیزِشکاری را درمی آورد و مشغول می شود، هر چه به نظرش بهتر می ر سد می بُرد،مُثله می کند گرگ مرده را، قمقمه را خالی می کند وپُرش می کند ازخون گرگ وباقی لاشه را میان ماسه های لا دره پنهان می کند و رویش را استتارو به ذهنش می آید که با این هوا به این زودی نمی گندد،آدم است که با مردن زود می گندد وبوی گندش بلند می شود وبرای همین رویش رااین همه خاک می ریزند ،نه نمی گندد. راه می افتد اما مرد رفتن، مرد آمدن نیست. خمیده می رود با تشویش و اندوۀ گُنگِ بی نشان و راه هزار فرسخ می شود.می نشیند و آخرین سیگارش را آتش می زند ومی داند که دیگر این نان خوردن ندارد.کشتن پازن و گرگ و کبک و کابوس ها وهذیان ها درشب و خوابی که دیده بود از گوزنی که با یک تیر افتاد وبچه اش به دنبالش بود و هر چه به آنها نزدیکتر شد به پَرهیب آدمی درآمد ند وکم کم خودش شدند با بچه اش ومی دید که خون از سینه اش می پاشید وبچه نگاه می کرد وجیغ می کشید وخودش درعالم خواب دست وپای جان کندن می زد وفریاد می کشید.و زن تکانش داده بود تا بیدار شده بود خیس عرق در لرز.نه خوردن ندارد این نان ،بلند می شود ،تا خانه راهی نیست.
زن با صدای زُمخت در پاشنه چوبی در، بلند می شود و نگاهش بر کوله است تا مرد، چُر و در هم بودن مرد هم پیداست و از نگاه زن دور نمی ماند،خود را به بی راهه می زند و یعنی که متوجه چیزی نبوده است، سر حال می پرسد.
-ها شیری یا روباه میر شکار؟
-هیش کدوم
-پس چه؟
-گرگم زن، زخمُوم به جون، لَرزوم به تن.
-پس چرا دولا دولامیای، نکنه بارت سنگینه؟
-مهلت می دی خبر مرگم برسم ؟بیا ،این کوله پشتی ،حالا بزار نفسم بیاد بالا.
زن در می یابد اما گُنگ، آتشی گیرا می کند، مرد را از رویش رد می کند، چای بر قوری می بندد. کوله و بقچه را ، بازمی کند و نگاه می کند توله گرگ را در می آورد به زانو می گیرد و محکم به صورتش می زند."هِی وای،خاکُوم به سر، مرد نگو که بی مادرش کردی؟" برای مرد حبه ای نبات به استکان می ریزد و هم می زند.
«بخور مرد خدا بزرگه، دنیام بزرگه حالا برام بگو دِلوم سیر و سرکه شد. همین که هسی بسه مرد، بزا برا این بی زبون یه ذره نواله درس کنم، خدا کنه بخوره... »
فردا که مرد نمازش را قضا می کند و دیر بلند می شود زن بیرون است،گرسنگی، غصه برای گرگ را دور کرده است و زن در تقلای نان است. می آید، می خندد، به بال چاچپش گردو و قند و چای و برنج و ماش مُقَشِرو روغن با خرده ریزِ واجبِ دیگر و با کلی پول نشان مرد می دهد.
«همه را سر چَنگ بردند ،اماکمی از زهره با دوسه تا ناخن واین دوتا دندون نیش را برا خودمون گذاشتم. شگون داره، بخت واقبال را بلند می کنه. خون هام گفتم هر ته استکانی کُلی می فروشم، تو هم جا گرگه را به هیشکی نگو، کلی پوس داره همه اش برا جلد دعا خوبه بعدن با هم می ریم"
مرد می گوید :"این بچه را ساکن کن،سرمون رفت،خودش هم هلاک شد،یه استکان چای درس کن،سردرد کلافه ام کرد،یه حب سردردی اگه داریم بیار،پَع" زن به تعجیل سراغِ بچه می رود،بغلش می کند ،شیرش می دهد،ساکت می شود.نگاهِ بچه گرگ می کند ،خوابیده است به مِنگ مِنگ گلایه آرامِ گرسنگی،زن پیشتر با آرد وشیر برایش نُواله درست کرده است ،سَبابه در دهانش چرخانده و می داند که ماده است وحالا نگاهِ معصومش روی زن وکودک ثابت مانده است ،زن مُلتفت می شود،غَمش می گیرد،بُغضش تَرک بر می دارد، جلو دهانش را می گیرد،می نشیند، بغلش می کند، به مهر روی زانوی دیگر قرارش می دهد و پستان دیگرش را دهان گرگی می گذارد،مک می زنند هر دو، کودک با نرمای موهای دَدَه گرگی بازی می کند،زن با زبان کودکانه رو به بچه می گوید "بخند این هم یه دَدَه گرگی مَلُوس" مرد از لای در دزدانه نگاه می کند،به دنبال سیگار نداشته می گردد و زور می زند تا جلو دل نازکی اشکش را بگیرد،نه،نمی شود.
دَ دَ: باجی ، خواهر
قُور قَورک: نوعی کبک درشت
ماکِ دل : در اینجا،قُوتِجان ،به آغوز هم گفته می شود
مُقَشِر :پوست کنده شده
پَع:در زمان درد وناچاری گویند
| لینک کوتاه : |
چاپ صفحه
