داستانی از قباد آذرآیین


داستانی از قباد آذرآیین نویسنده : قباد آذرآیین
تاریخ ارسال :‌ 29 اسفند 93
بخش : داستان

سهم خواب

 

'--فلو، امشب قراره خواب کیو ببینی؟

 

 از شبی که فلو خوابنما شد و شیرین را خواب دید و خوابش راست درآمد و خانواده شیرین این ها بعد از چند سال دخترشان را پیدا کردند، روزی نیست که چند نفر نیایند  و دست به دامن مادر و خواهرهای فلو نشوند که به فلو بگویند خوابی  هم برای آن ها ببیند .بلکه گمشده ی آن ها هم پیدا بشود..یکیش همین ماد ر خودم.اول ها  به این آدم ها می خندید: هوم ! صاف صادق ها! یا به حالشان دل می سوزاند: خدا زده ها!

 

حالا خودش پاپی مادر فلو شده که به فلو بگوید ببیند " اون بی پدرمادر"کجا گم و گور شده وداره چه غلطی می کنه؟.منظورش از "اون بی پدرمادر" ظهراب است ،دامادمان، شوهر کفایت ،که دو سالی است مثلن برای کار رفته کویت. حرام از یک ریال خرجی که برای زن و بچه اش بفرستد. خرجی پیشکش، حرام از یک خط نامه یا یک پیغام ناقابل! حالا مخارج کفایت و بچه هاش و ننه ی مریض احوال ظهراب هم افتاده گردن ما.

 

یا زن و بچه ی جعفری که از نمره هشت کوبیده اند آمده اند و التماس التجا می کنند که فلو باباشان  را که سی سال پیش غیبش زده براشان پیدا بکند.سی سال پیش کولی ها پایین محله مان بار انداختند.جعفری به یک  کولی  سبزه ی بالابلند چشم با دامی دل باخت ، همراه کولی ها رفت و زن و سه بچه اش را به امان خدا رها کرد.بچه ها حالا هرکدام برای خودشان مردی و زنی شده اند و زنی و شوهری و بچه هایی دارند . زن جعفری هم که تو این سی سال درحق بچه هاش هم پدری کرده هم مادری، حالا امیدوار است فلو خواب مردش را ببیند بلکه آن ها- او و بچه هاش- بتوانند شوهرو باباشان را برگردانند سر خانه زندگی اش.

 

مادر فلو پیش ترها به مادرم گفته بوده: داخلمون خودمونو کشته بیرونمون مردمو.فلو اگه می تونس  مشکل کسی رو حل بکنه با خواباش، حواب یه خم خسروی برا خودمون می دبد که روزگارمون این جور سیاه  نبود و از زور گشنگی سگگ عوض نمی کردیم...

 

اما بعد که دید مردم طعم آرزوبا چه امیدی می آیند سروقتشان و دلشان را به خواب های فلو خوش کرده اند،دلش سوخته و فلو را به شیرش قسم داده که  مردم را ناامید برنگرداند و دلشان را نشکند." خدا رو چه دیدی ، شاید به مراد دلشون رسیدن مادر"

 

فخری خانم  داردعصا زنان می رود طرف خانه فلو این ها-یعنی  می گویید ننه فخری با فلو چکار دارد؟!- ننه فخری بیوه ی  مرحوم صادقی است. فخری فاحشه بوده.می گفتند اصلن لهستانی بوده.اسم اصلی اش ماریا بوده.ماریای خالی که نبوده حتمن فامیلی هم داشته مثل ما که اسم و فامیلی داریم. هم سن و سال های بابام از زیبایی او حرف ها می زنند. از این که با هرکسی نمی خوابیده و مشتری هاش را خودش دستچین می کرده. صادقی یکی از همین مشتری های دستچین شده اش بوده صادقی هم آن جور که تعریف می کنند برای خودش یلی بوده و یال و کوپالی داشته. باستانی کار بوده و میداندار و راننده ماشین سنگین .صادقی رو سر ماریا آب پاکی می ریزد.براش به نام فخری شناسنامه می گیرد، می بردش پابوس امام رضا و  و همان جا عقدش می کند..چند سالی می گذرد. فخری بچه دار نمی شود. دوا درمان ها هم افاقه نمی کند..صادقی زن می گیرد ویک دوجین بچه پس می اندازد -البته برای فخری خانه ی جدا می گیرد و خداییش چیزی براش کم وکسر نمی گذارد- زد وصادقی رحمت خدا رفت. با کامیونش رفت ته دره و تمام...مرگ صادقی، یعنی بی پناهی و سیاه روزی فخری. ماریایی که روزگاری همخوابی اش آرزوی هر مردی بوده ، یا فخری که صادقی بی اجازه اش آب نمی خورده ، حالا بی کس و کار شده بوده. لیلا خانم ، بیوه ی صادقی، که تا صادقی زنده بود، دندان رو جگر گذاشته بوده و از گل نازکتر به فخری نمی گفته حالا که میدان را خالی می دیده،دق دلش را سر او خالی می کرد.بچه هاش را هم آنتریک می کرد و می انداخت به جان او.خرجی بهش نمی دادند.فخری پیر و بیمارو درمانده شده بود. همسایه ها زیر بالش را می گرفتند و کمکش می کردند...

 

 گفتم : فلو ، فخری خانم کیو گم کرده بود؟

 

گفت: عزراییل.

 

                                                                       از مجموعه به هم پیوسته ی: کشمش تلخ"

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : رامین کاوه - آدرس اینترنتی : http://http://jaeebarayeshoma.blogfa.com/

اول اینکه لذت بردم و رد ذهنی دقیق را پیدا کردم توی تمام سطرها با چشم باز حاضر است. دوم ، استفاده از زبان محاوره عالی بود . چیزی که خودم به این ظرافت هرگز نتوتنسته ام به آن بپردازم . و سوم از اینکه حواسم به چیزی غیر از سوژه پرت شد نیشم باز شد . مثل اینکه کسی با من شوخی کرده باشد.

ارسال شده توسط : نيكي - آدرس اینترنتی : http://

مرسي!!!