داستانی از وجیحه امیرخانی
8 آبان 94 | داستان | وجیحه امیرخانی داستانی از وجیحه امیرخانی
بیست و چهار ساعت بیشتر نمانده بود، دلم می خواست این بیست چهار ساعت باقی مانده را تنها باشم. نمی خواستم منا هم امشب اینجا باشد گوشی را از روی میز برداشتم و تند تند برایش اس ام اس زدم : «منا جون امشب خیلی خستم دارم می رم بخوابم، فردا می بینمت، مرسیی و بوسسس» عکس یک کله خنده رو هم با آیکن های گوشی گذاشتم کنار آن تا خیالش راحت باشد حال من خوب است. حال خوبی هم بود حال خوبی که هر کس می آمد خرابش می کرد. شبیه زنی شده بودم که دارد بارش را زمین ...

ادامه ...