داستانی از محسن رئیسی
8 آبان 94 | داستان | محسن رئیسی داستانی از محسن رئیسی
این سومین مغازه است. بابا یقین کرده دزد‌ها سراغ او هم می‌آیند. برای همین من و آزاده را صدازده.
« تا وضع این جوره شبا باس برید تو دکون بخوابید.»
آزاده تند می‌پرسد «تنها؟»
«نه. یه شب سهراب ‌بره یه شب تو و یگانه.» ...

ادامه ...